خدایا هر چه پُل پشت سرمون هست، خرابش کن،
تا به فکرمون نزنه از راه تو برگردیم؛
[ #مناجات ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشی از وصیت نامه شهید محسن حججی برای پسرش علی😢
﷽
#اَینَ_بقیة_اللّٰه
#جمعه_های_دلتنگی💯
#اَللّٰهمعجّللِوَلِیکَالفَرَج🌱
جمعه ها یک به یک از دور و برم میگذرد🌿
نکند جمعه ی بی یار زِ تَن جان ببرد ؛🌿
جنس بی ارزشم امّا ، نخریدم ؛ ارزان🌿
یوسف فاطمه شاید که مرا هم بخرد!🌿
#علیرضابیگدلی (#شرمسار)
🌼اَلهمَّعَجِّللِوَلیّکَالفَرَج
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با نهایت زور و رنج و اندوهم و
با تمام نیروی افکارِ آزردهام،
لعن و نفرینتان میکنم،
ای درندگانِ پستِ مفلوک!
روز حساب نزدیک است ان شالله...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
18.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری از تفاوت زندگی اشغالگر و اشغال شده که کمتر به شما نشان میدهند.
زندگی فلسطینیها در کرانه باختری چگونه است؟
16.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 تصویری زیبا از دختران کرمان👌
✅با اینکه برخی مسئولین خوابند، با اینکه لایحه حجاب پاس کاری میشود، با اینکه مشکلات اقتصادی و معیشتی حل نشده است، با اینکه دلقکی که حجاب را مسخره کرد بعد چند ساعت آزاد میشود و هنوز با سلبریتی ها برخورد نمیشود، با اینکه فضای مجازی رها شده است، با اینکه صدا و سیما به جای فرهنگ سازی و رفع شبهات و کار تمیز رسانه ای، سریال های توقیف شده ده سال قبل را با خانم های کم حجاب در شبکه های پربازدید دوباره نمایش میدهد، با اینکه دوباره فتنه گران و ساکتان و لگدزنان در تریبون های رسمی دیده میشوند، با اینکه به بچه های انقلابی مثل همیشه بی مهری میشود، با اینکه برخی دست به دست هم دادند تا مردم را از دین و انقلاب بیزار کنند ولی سربازان سیدعلی هم در کنار این همه تلخی و کاستی، فعالیتشان بیش از پیش شده است و در گوشه به گوشه ی ایران اسلامی، صحنه های زیبا خلق میکنند، بارها گفیتم #جنگ به شدت #ترکیبی است و هدف اصلی این جنگ ناامید کردن نیروهای جهادی و انقلابی از اصل دین و انقلاب است.
چه بدانید چه ندانید همه ی این کاستی ها تکمیل کننده پازل دشمن است ولی نهایتا مثل همیشه سربازان سیدعلی پیروز خواهند شد و روسیاهی برای ذغال خواهد ماند. درود بر زنان و مردانی که هنوز با همه ی مشکلات پاکار دین و انقلابند. یاعلی...
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صحبتهای پدر شهید آرمان علیوردی در مراسم سالگرد شهادتش
🔹آنقدر آرمان را زده بودند که چهل دقیقه طول کشیده بود یک مسیر چهل متری را برود.
🔹 انگشتهای او له شده بود
@tashahadat313
🌺 دفترچه ای داشت که برنامه و کارهایش را داخل آن می نوشت. روزی که خیلی کار برای خدا انجام می داد بیشتر از روز های قبل خوشحال بود.
🤔یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است! چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم.
📙 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
#شهیدابراهیم_هادی🕊🌹
یادش با ذکر #صلوات🌹
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۴۷ و ۴۸ آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۴۹ و ۵۰
صدرا اخم کرد و ارمیا سر به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت از دفن مهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنیها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از بهدنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." الاقل عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد.
فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟
آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامهی شوهرم باز نشده! هنوز براش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوز عزاداریام تموم نشده حرف از عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: _جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
+پس چرا شما بعد از مرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم!
+اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!
حاج علی: _این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: _من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: _دختر من پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونهی پدرتون؟
زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی حاج علی بودند.
ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه صندلی عقب جای گرفته بود.
رها با مردش همسفر شده بود
صدرا: _روز سختی داشتی!
+برای همه سخت بود، به خصوص آیه!
_خیلی مقاومه!
+کمرش خم شده!
_دیدم نشسته نماز خوند.
+کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود!
_تو خوبی؟
+من خوبم آقا!
_چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.
+من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم!
صدرا کلافه شد:
_بسه رها! همهش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول کردم که تو زنعموم نشی.
+من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند...
صدرا تماس را برقرار کرد
و صدای رویا درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم میکردی؟
+جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم!
_مامانت گفت با اون دختره رفتی قم! دخترهی اُمل تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟
صدای گریهی رویا آمد. هقهق میکرد.
+گریه نکن دیگه! همسر دوست رها...
رویا با جیغ حرفش را قطع کرد: