ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۹۵ و ۹۶ این دختر عجیب تنهاست ارمیا! رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۹۷ و ۹۸
فخرالسادات: _عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سالها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش!
فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت:
_شبیه مادرشه، مهدی همهش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه!
وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند،
قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقهشان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد.
آیه: _چی شده چرا دویدی؟
رها: _باورت نمیشه چی شنیدم!
آیه: _مگه چی شنیدی؟
رها: _داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدیِ منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید!
آیه: _گوش وایستادی؟
رها: _نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن! همهی حرفاشونو که نشنیدم!
آیه: _حالا کی مرخص میشم؟
رها: _حالا استراحت کن، تا فردا!
********
یک هفته از آن روز گذشته بود.
دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و
رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش سر خورده بود.
آیه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکت قدمهای کوچک زینب بود، که خانه رنگ زندگی گرفت.
حاج علی هم شاد بود. بعد از مرگ همسرش، این دلخوشی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این
دختر، جان دوباره به تمام خانوادهاش داده است.
ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود ،
که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد:
_خوش اومدی پسرم!
ارمیا: _مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده!
صدای فخر السادات بلند شد:
_بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟
ارمیا: _امروز رفتم قم، سر خاک سیدمهدی ، من جرات چنین جسارتی رو
نداشتم!
حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند،
فخر السادات گفت:
_یه پسر از دست دادم و خدا به جاش یه پسر دیگه به من داد تا براش
خواستگاری برم!
حاج علی: _مبارکه انشاءالله، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری؟
فخرالسادات: _نه؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری!
حاج علی: _به سلامتی... خیلی هم عالی! دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟
آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست.
فخرالسادات: _یه روزی اومدم خونهتون با دسته گل و شیرینی برای پسر
بزرگم. با حرفام دل دخترمو شکستم... حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم!
آیه از جا برخاست:
_مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی سال مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمیکنم!
حاج علی: _آیه جان بابا... بشین!
آیه سر به زیر انداخت و نشست.
فخرالسادات: _چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم! دست این پسر رو
گذاشت تو دستم و گفت:
"بیا مادر، اینم پسرت! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان
مواظب امانتم نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!"
دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو حروم نکن!
آیه: _پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟
فخرالسادات: _از من سنی گذشته بود. به من نگاه کن... تنها، بیهمزبون! این ده سال که همسرم فوت کرده، به عشق پسرام و بچههاشون زندگی کردم، اما الان میبینم کسی دور و برم نیست! تنها موندم گوشهی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای!
آیه: _بعد از مهدی نمیتونم!
حاج علی: _اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن!
آیه: _اما... بابا!
حاج علی: _اما نداره دختر! این خواستهی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بیاحترامی نمیشه!
آیه: _بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته!
ارمیا: _تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سالها! اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سیدمهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید!
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد.
آیه ماند و حرفهای ارمیا...
آیه ماند و حرفهای فخرالسادات...
آیه ماند و حرف مردش...
آیه ماند و بیتابیهای زینبش!
بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند.
زندگی روی روال همیشگیاش افتاده بود. آیه بود و دخترکش..
آیه بود و عکس مردش...
نام ارمیا
در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که...
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت ۹۹ و ۱۰۰
نام ارمیا
در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم به راهش مانده بود.
آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و سینهی ستبرش را به نمایش گذاشته بود.
نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد...
تصویر رهبری...
همان لحظه صدای #آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست.
دیدار آقا با #خانوادههای شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.
آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بیپدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته!
دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟
دیدی ارتش سوال نمیکنه؟
دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟
آقا! دلت قرص باشه!
آیه سخن میگفت...
از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داریاش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها!
رها که به خانهاش رفته بود برای آوردن لباسهای مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با گوشیاش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت.
آیه که به هقهق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد.
پنجشنبه که رسید،
آیه بار سفر بست! زمان زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها،
همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده بود.
بیخبر از مردی که قصد نزدیک شدن
به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت:
_سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید و رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
_امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیز ببین دخترکت میآید
نازک بدنت آمده اینجا بابا
دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه
این عقده به دل مانده به جا ای بابا
هر روز نگاهم به در این خانهست
برگرد به این خانهی احزان شدهات بابا
در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لبهات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
تکلیف شده این به شبم ای بابا
این خانهی تو کوچک و کم جاست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هقهقش بلند شد.
صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانهی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود.
ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود
"خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!"
شانههای ارمیا خم شده بود.
غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سیدمهدی را ندیده بود. دل دل میکرد. با این حرفهایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
َآیه کفشهای مردانهای را مقابلش دید. مرد نشست و دست روی قبر گذاشت...فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید.
هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد:
_سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهیام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بیریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سر راه زندگی سیدمهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم! شما کجا و من جامونده
کجا؟
خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه،....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏯ #نماهنگ احساسی
🍃خاک پای زائر شاه خراسان میشوم
🍃یا رضا میگویم و آیینه بندان میشوم
🎙 #علی_جمعه_پور
👌بسیار دلنشین
#السلطان_اباالحسن💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
#شبتون _امام_رضایی 🌹
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۸ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 09 November 2023
قمری: الخميس، 24 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️18 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️38 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️48 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️55 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
💠 #حدیث روز 💠
💎 راهکاری برای جبران گذشته
🔻امام هادی علیهالسلام:
اُذْكُرْ حَسَراتِ التَّفريطِ بِاَخْذِ تقديمِ الحَزْمِ
❇️ افسوس كوتاهى كارهاى گذشته را با تلاش در آينده جبران كنيد.
📚 مسند الامام الهادي، ص ۳۰۴
🍃🌸🍃🌼
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_علی_عابدینی
ولادت: ۱۳۶۷/۰۵/۲۵
محل تولد :فریدونکنار، مازندران
شهادت: ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
محل شهادت :کربلای خانطومان، سوریه
مزار شهید: فریدونکنار، روستای فِرِم
نام جهادی: جهاد
تعداد فرزندان: ۱ فرزند به نام امیر محمد
مادر شهید میگوید:
✍ _قبل از به دنیا آمدنش، نذر کردیم اگر بچه سالم به دنیا بیاید او را بیمه اهل بیت (علیه سلام) کنیم. هر سال در روز عاشورا به یاد حضرت علی اصغر (علیه سلام) بین عزاداران با دست خودش نذری پخش می کرد؛ علی این کار را خیلی دوست داشت و آرزو می کرد که بتواند دل اهلبیت (علیه سلام ) را شاد کند. هر کسی با اولین برخورد شیفته اخلاق، منش و رفتار او می شد.
📜 #وصیت_نامه
✍ _من علی عابدینی، یک گنه کار خاطی که اگر لطف خداوند نبود و ستار العیوب بودنش نبود رسوای زمانه بودم، ولی لطف خدا شامل حالمان شد.
_دوستان از خدا بترسید و به یاد او باشید. کاری که من کمتر انجام دادم و شرمندهام.
_پدر جان برایم دعا کن و از عمو علی اصغر بخواه که مرا شفاعت کند تا شاید مورد لطف خدا قرار گیرم.
_همسرم به تو هم سفارش میکنم کمی آرام باش و امیر محمد را خوب تربیت کن.
_دیگر عرض خاصی ندارم.
_دوستان و آشنایان و فامیل مرا حلال کنید و ببخشید.
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_علی_عابدینی_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
می دانی...
من فهمیده ام، تنها چیزی که اهلِ عاشورا را در خیمه ی حسین، نگه داشت؛
عـــ❤️ـــشق بـود!
فقط بخاطر خودت، باید برخاست!
فقط به عشق خودت!
من عاشقــم آیا؟👇