ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۴۱ و ۴۲
اینجا کسی تهمتش نمیزد!
اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام مکه میشدند.
دلش که سبک شد.
دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم!
به خانه که رسید غذا درست کرد.
دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. ر
فت که بخوابد...
فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری! دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمهاش میکند.
گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمیشود راحت به کسی #اعتماد کرد و مال و اموال را دستش سپرد.
مریم که کیکهای سفارشی را میپخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود.
حاج یوسفی مرد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم
دوستشان داشت!
روزها پشت هم میآمد و میرفت.
مریم زیر نگاههای سنگین همسایهها روزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود.
به پدرش قول داده بود درس بخواند!
به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این #قولها بسیار سنگین بود روی شانههای نحیفش!
پشت دخل نشسته بود...
باران سختی میبارید. صبح که میآمد، لباسهایش خیس شده بود و تا الان با همان لباسهای خیس نشسته بود. از درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد:
_ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟
مریم نگاهش را به مرد روبهرویش دوخت:
_بله! کاری داشتین؟
مرد: _اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟
مریم سری تکان داد و آرام گفت:
_بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم!
مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد.
مرد: _حالتون خوبه خانم؟
مریم دوباره سر تکان داد ،
و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت. چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلیاش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیرهی مرد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند زد و رو به همان کارگر کرد و گفت:
_برو به حاج خانم بگو مهمون داریم!
به سمت مرد جوان رفت و آغوش گشود:
_به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟
ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت:
_سلام مرد خدا
حاج یوسفی خندید:
_مرد خدا که تویی مومن، چه عجب از اینورا؟ باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟
ارمیا: _حاجت روا شدم و اومدم دستبوس آقا!
حاج یوسفی هیجانزده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت:
_مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟
ارمیا: من نه، کار خود سیدمهدی بود.
حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست:
_خوش اومدی پسرم، ایندفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟
ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت:
_آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تا تاج سرم شد.
حاج خانم: _خب خدا رو شکر؛ مبارکه!
مریم از حال رفت،
از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضا پیچید. حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید.
ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت.
حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد:
_برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم!
جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به مرد گفت:
_بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه.
محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد.
دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد:
_لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا!
فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد:
_براش نسخه مینویسم سریع برو بگیر بیار!
محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت:
_حالش خیلی بده محمد؟
محمد با لبخند به او نگاه کرد:
_نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب!
سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان زن شیرینیفروشی، مریم را به سمت راهپله بردند.
طبقهی بالا خانهی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت.
حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت،
و به یکی از کارگران داد و
مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد.
بعد رو کرد به ارمیا:
_شرمنده شدیم، دوستاتن؟.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۴۳ و ۴۴
رو کرد به ارمیا:
_شرمنده شدیم، دوستاتن؟
+یه جورایی برادرمن!
محمد با حاج یوسفی دست داد:
_خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم!
ارمیا: _ارمیا خان به من لطف داره؛ حالا خانومت کو پسرم؟
محمد ناگهان گفت:
_آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_خدانکنه، این چه حرفیه!
رو کرد به حاج یوسفی:
_برم ببینم چی شده، با اجازه!
سایه به محمد نزدیک شد:
_تبش خیلی بالاست محمد چیکار کنیم؟
محمد گوشهی چادر سایه را در دست گرفت:
_الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چند تا آمپول داره که باید تو سرم بریزم.
سایه با لبخند به مردش نگاه میکرد.
حاج خانم با سینی شربت وارد پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد.
پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان و دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند:
__اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد.
شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسهای روی گونهاش گذاشت.حاج یوسفی هم به خود مسلط شد و تبریک گفت.
ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت:
_بچهها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن!
حاج یوسفی بلند شد:
_پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟
رو به حاج خانم کرد و گفت:
_خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن!
حاج خانوم بلند شد. #مهماننوازی در خون مردم این کشور است.
آیه مداخله کرد:
_ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده!
سایه تایید کرد:
_راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه!
حاج یوسفی به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود.
حاج خانوم دست آیه را گرفت:
_خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچهدار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم خونهی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خندهی بچه توی خونهمون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!خونهی ما رو قابل بدونید!
آیه لبخند زد به روی زن مقابلش:
_نمیخوایم مزاحمتون بشیم!
حاج خانم: _شما مراحمید، بمونید!
سایه مداخله کرد:
_به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم!
آیه توبیخگرانه صدایش کرد:
_سایه!
سایه: _حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم!
آیه: _اونوقت تو از کجا فهمیدی؟
سایه پشت چشم نازک کرد:
_ایش... جاریبازی در نیار!
آیه: _مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیشبینی میکنی؟!
سایه: _نه بابا... پیشبینی کجا بود؟
آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت:
_ببخشیدش، خیلی رُکه. تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم که با هم بیتعارفیم، اینه که عادت کرده!
حاج خانم: _پس خوبه، بیتعارف آشپزخونه مال سایه جان!
سایه آه از نهادش بلند شد:
_زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟
آیه و حاج خانوم به قیافهی سایه میخندیدند که صدای یالله گفتن محمد آمد.
سایه به سمت شوهرش دوید:
_چیشد؟ داروها رو آوردن؟
محمد: _آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن!
محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند.
حاج خانوم: _سایه جان پرستاره؟
آیه: _نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواستهی محمد رفت دورهی تزریقات آموزش دید!
حاج خانوم: _خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی!
آیه: انشاءالله!
ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت:
_حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانوادهم رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم!
حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟
ارمیا: _ما رو شرمنده نکنید حاجی!
حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۴۵ و ۴۶
حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونهم مونده!
دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود.
سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیادهرو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند.
حاج یوسفی به سمتشان رفت:
_سلام؛ به خدا شرمندهام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید.
همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانهاش گذاشتند.
حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد.
و ارمیا مشغول معرفی خانوادهاش شد:
_حاجی، مسیح و یوسف رو که میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون!
حاج یوسفی و همسرش به همه خوشآمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند.
صدرا رو به ارمیا پرسید:
_چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟
ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر!
حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین!
مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی.
حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار میگرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همهی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن.
غم در چهرهها نشست.
این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد #یتیمی، درد #شهادت.
کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود. چه میگفتند، وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟
زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت.
آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت:
_برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن!
حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ،
و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشهی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را
نوازش کرد.
آیه دم در اتاق ایستاده بود ،
و به این پدرانهها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکنها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟
آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد:
_خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهرهاش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست!
آیه هنوز هم شما بود!
گاهی میشد که صمیمیتر میشدند اما دوباره از هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و
مد.
_مهدی همهش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد.
ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند:
_وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچهش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهرهی زیبای همسرش رو ببینه!
آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود!
ارمیا دلش گرفت،
سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد
و با صدای آرامی گفت:
_شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچهدار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه!
آیه رو گرداند و رفت.
رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود.
مریم به سختی نشست،
سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانهی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند.
به سختی بلند شد و سرم را از رختآویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز
کرد.
صدای قاشق_چنگال و صحبت میآمد.
وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر
سفره نشسته بودند.
زهرا به سمتش دوید:
_آبجی مریم، خوب شدی؟
با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید:
_آره عزیزم، خوبم، شما
اینجا چیکار میکنید؟
حاج خانم به سمتش آمد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸
حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت:
_خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده!
مریم: _اما بیبی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟
حاج یوسفی: _نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان!
مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند.
محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود.
دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند:
_من سایهام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه خوشتیپتره محمد همسر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم. آقایوسف
و آقامسیح دوستای آقاارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛ این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حاال غریبی نکن عزیزم!
مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفتهاش اظهار خوشوقتی کرد.
که محمد رو به سایه گفت:
ُ _سایه جان، عزیزم! نمیخوای سرم رو از دست مریم خانم دربیاری؟ سرمشون تموم شده ها!
سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دست مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر. گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد!
مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر
جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!"
نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش همنفس
میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد...
به دختری که پدر بود، مادر بود، همهکس بود برای خواهر و برادر کوچکش.
نگاهش را به محمدصادق دوخت...
دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگیاش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود.
ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت...
برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده
بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست...
چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت.
خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛
انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه
و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانهای پر از صدا و لبخند میخواست؛
انگار دلش خانواده میخواست؛
مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟!
حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت:
_نگفته بودی بچه داره!
ارمیا با تعجب گفت:
_مگه فرقی داره؟
حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود:
_فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟
ارمیا: _اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟
حاج یوسفی: _اینا رو با هم مقایسه نکن!
ارمیا: _چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگیان!
حاج یوسفی: _خیلی زود پشیمون میشی!
ارمیا: _پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق؟ چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به #چادرش کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیهی باارزشتری داد، خدا بهم آیهای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیهای که نمازش تماشا داره، آیهای که لبخندش محجوبانهست و صدای قهقهههاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن!
حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابیهاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷هفته بسیج سال ۱۴۰۲ با شعار محوری «بسیج؛ امید ملت ایران»
♦️نامگذاری روزهای هفته بسیج در سال جاری به شرح زیر است:
دوشنبه ۲۹ آبان با عنوان: بسیج، جهاد، خدمت و سازندگی
سه شنبه ۳۰ آبان با عنوان: بسیج، پیشرفت، عزت و افتخار
چهارشنبه ۱ آذر با عنوان: بسیج، ولایتباور، انقلابی و تمدن ساز
پنجشنبه ۲ آذر با عنوان: بسیج، مقاومت، ایثار و شهادت
جمعه ۳ آذر با عنوان: بسیج، ایمان، بصیرت و انتظار
شنبه ۴ آذر با عنوان: بسیج، جهادعلمی، اعتلای فرهنگ و هنر
یکشنبه ۵ آذر با عنوان: بسیج، دفاع، امنیت و اقتدار
📣#اطلاع_رسانی
🌹مراسم یادواره شهدا به مناسبت ششمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم مرتضی عبدالهی و گرامی داشت شهدای غزه🌹
🔸به همراه سخنرانی،مداحی روایتگری، تواشیح و تقدیر از خانواده شهدا
📆پنج شنبه ۲ آذر ماه ۱۴۰۲
⏰ بعد از نماز مغرب و عشاء
🗺#تهران_خیابان شهید مدنی مسجد جامع صفا
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۲ آذر ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 23 November 2023
قمری: الخميس، 9 جماد أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️24 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️34 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️41 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️50 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
#حدیث
💠 امام صادق عليه السلام:
كسى كه دنيايش را به خاطر آخرتش و يا آخرتش را به خاطر دنيايش ترك كند، از ما نيست.
📚من لايحضره الفقيه،ج۳،ص ۱۵۶،ح۳۵۶۸
#طوفان_الأقصی
#امام_زمان
🔖 خاطره ای از
#شهید_مجید_قربانخانی
به #نقل_پدر_شهید
✍ _یکی از دوستان مجید که بعدها هم رزمش شد در قهوه خانه #مجید رفت وآمد داشت.یک شب #مجیدرابه هیئت خودشان برد که اتفاقا خودش مداح بود آنجادر مورد مدافعان حرم ونا امنی های سوریه وحرم#حضرت_زینب(سلام الله )میخوانند و#مجید آن قدر سینه میزد وگریه میکرد که حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند میگوید 《 مگر من مرده ام که حرم #حضرت_زینب در خطر باشد.من هر طور شده میروم 》از همان شب تصمیم میگیرد که برود
شعری که شهید مجید همیشه دوست داشت نریمان پناهی در منزل آن شهید خواند😭😭
هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_مجید_قربانخانی_ صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹جلوه های باشکوه ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس
🌷 رزمنده بسیجی که ۳ برادرش قبلاً به شهادت رسیده اند.
🌷پدر رزمنده ای که دو فرزندش به اسارت مزدوران بعثی عراق در آمده اند.
#دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهید افغانی رضا اسماعیلی🌷
🥀لحظه ذبح شدن توسط داعش چه میگفت❓❓❓
#استاد_رائفی_پور
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۰۳
💥ببین دلت میره به سمت آسمون؟
💥 ببیـن اضطرار و
تنهاییِ امام زمانت برات مهمه یا نه؟
✨وفاداری یعنی؛
عزت هاتُ نبینی و بمونی پایِ کار امامت!
می تونی؟
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شب_آخر....
🌷حاج قاسم اصغری جانشین تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیه السلام) بعد از نماز مغرب و عشا بچههای گردان را دور هم جمع کرد و دو به دو با هم صیغهی برادری خواندند. حاج رسول و حاج قاسم هم با هم افتادند و "قبلتُ " را از هم گرفتند. بچهها پراکنده شده در چادرها و سنگرهایشان مشغول بودند. دیدم که حاج قاسم و رسول داخل ماشین نشسته و مشغول صحبت هستند. خواستم جلو بروم که از دور به من اشاره کرد که اینجا نیا و من هم ایستادم.
🌷از دور میدیدم که بگو بخند میکنند. شاید ۴۵ دقیقه این کار طول کشید و من هم این دو را از دور نگاه میکردم. با خودم گفتم شاید عملیات شناسایی در پیش است و اینها میخواهند ما از منطقه بویی نبریم و دهها فکر و خیال دیگر.... تا اینکه از هم جدا شدند. من رفتم سراغ حاج رسول و گفتم: حاج رسول خبریه؟چیزی شده ما را راه نمیدهی؟! گفت:...
🌷گفت: چیزی نیست. یک موضوعی بین من و حاج قاسم است که فردا متوجه میشوید. حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمیخواهی؟ گفتم: شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمیخواهی؟ وقتی که این حرف را زد اشک در چشمانم حلقه زد، حاج رسول با یک حالتی گفت، ما قبلاً هم با هم شوخی میکردیم و این حرفها زده میشد ولی آن شب با یک حالتی گفت که تنم لرزید.
#راوی: رزمنده دلاور منوچهر قائد امینی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸ حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت: _خوب شد بیدار شدی؛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۴۹ و ۵۰
حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابیهاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟
ارمیا کلافه شد: _بچه داره، جذام که نداره حاجی!
حاج یوسفی: _یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه!
ارمیا: _همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر و دخترم!
زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند ،
و توجه ارمیا را خود جلب کرد. زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد.
ارمیا سرش را بلند کرد ،
و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند. تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛
انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود ،
و همه متوجه شده بودند.ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعد گفت:
_آیه!
آیه تکان نخورد...
زینب هقهق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هقهق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد.
دستانش را برای دخترش باز کرد ،
و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد.
حاج خانم گفت:
_حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید!
ارمیا بلند شد و سفره را دور زد.
رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد.
ارمیا آرام گفت:
_تو و زینب آرزوی من بودید و هستید، اینجوری بغض نکن، منو شرمندهی سیدمهدی نکن!
دستش را روی موهای زینب کشید و گفت:
_گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا!
زینب بیشتر به آیه چسبید.
صدای ارمیا را بغض گرفت:
_آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همهی دنیام شده... آیه... بانو! این گریههای زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هقهقهای بیپناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟
نگاه آیه که بالا آمد...
اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشت شد. درد دارد مرد باشی و بغض و اشک بیپناهی را در چشمان بانویت
ببینی و دلت مرگ نخواهد...
آیه غریب مانده بود!
آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر.
بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛
دوست داشت که #کوه باشد برای
دخترکش! حاج علی #محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی #مرد بودن را یادش داده بود.
آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت:
_غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید!حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟
و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و
صورتش را بوسید و گفت:
_تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که!
زینب چشمان آیهوارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد:
_بابا؟!
ارمیا با بغضش لبخند زد:
_آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا!
زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت.
حاج یوسفی گفت:
_شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی!
آیه با سری پایین گفت:
_شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟
سکوت بدی بود.
آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود...
ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود.
محمد کلافه بود،
صدرا عصبانی بود،
مسیح چیزی ته دلش میسوخت،
یوسف از درد ارمیا، درد داشت،
رها با بغض آیه بغض کرده بود،
سایه اشک چشمانش را پس میزد،
مریم معذب شده بود...
مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به
سمت زینب رفت و آبنبات چوبیاش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم
دعوا کرده بودند.
به سمت زینب گرفت و گفت:
_گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام!
زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت:
_دیگه گریه نمیکنی؟
زینب گفت:
_نه!
و اشکهایش را پاک کرد؛
مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و
دوید و خود را در آغوش رها انداخت.
رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریههای همبازیاش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود.
غذا در سکوت سردی به پایان رسید.
سفره را جمع کرده، ظرفها را شسته و جابهجاییها انجام شد. «محترم خانم»، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و چای بود.
که آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت:
_به محمد میگی.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۵۱ و ۵۲
آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت:
_به محمد میگی بریم حرم؟
سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن برادرش انداخت و به همسرش گفت:
_باشه، آماده بشید بریم.
بعد رو به صدرا کرد و گفت:
_ما داریم میریم حرم!
صدرا گفت:
_ما یعنی کیا؟
محمد: من و همسرم و زنداداشم!
زنداداشم را که میگفت ،
نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینهی ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد. حالا حتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت.
درد داشت اما گفت:
_بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر!
برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم عموی زینبش بود... محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد.
آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی سرش گذاشت.
وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود:
_کجا میرید؟
آیه خودش را با درست کردن مقنعهی زینب مشغول کرد:
_حرم!
ارمیا: _تنها؟
آیه: _با محمد و سایه!
ارمیا: _نباید به من بگی؟
آیه: _شنیدی دیگه!
ارمیا: _چرا با من قهری؟ گناه من چیه؟
آیه: _گناه من چی بود که سیدمهدی رفت؟ گناه من چی بود که دختر یتیم دارم؟
ارمیا: _من نباشم مشکلات تموم میشه؟
آیه: _با اومدنت تموم شد؟
ارمیا: _میخوای برم؟
آیه: _مگه خواستهی من فرقیام داره؟
ارمیا: بیانصاف نبودی زن سیدمهدی، بی انصاف شدی... سه سال منتظرت نموندم؟
آیه: _به خواست دلت موندی!
ارمیا: _به خواست قلب و عقلم موندم، پی هوس نرفتم که سهمم از تو این شده!
آیه: _سهم من از سیدمهدی دو متر خاکه!
ارمیا: _مگه تقصیر منه؟
آیه: _بیوه شدن منم تقصیر خودم نیست!
ارمیا: _چرا از هرطرف که میری به اینجا میرسی؟ آیه چی میخوای؟
آیه: _آرامش!
ارمیا: _منم میخوام!
آیه: _پس منو ببر حرم!
ارمیا: _بریم!
همه آماده شدند که به حرم بروند.
همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همهشان بود؛
با بحثی که سر شام شده بود ،
فضا سنگین بود. محترم خانم هنوز هم معذرتخواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکستهی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟ همهشان نگران ناموسشان هستند، همهشان نگران دوستداشتنیهایشان هستند، همهشان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند تا دستهایشان را بگیرد.
آیه که مقابل حرم ایستاد،
زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد.
زینب همهی پناهش بود؛
زینب همهی داشتهاش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهاییاش!نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت :
"نگاهم میکنی؟ چرا سرنوشتم تنهایی است؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغیها مرا هم میبینی؟ میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همهی خواستهی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟ من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟ بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمدهام؟ بس نیست یتیمیام؟ خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم ماندم...
نگاهم میکنی؟"
همان لحظه زینب صدایش زد:
_بابا... بغل!
ارمیا به پهنای صورت خندید.
دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت: "نگاهم میکنی!"
آیه آه کشید:
_ببخشید!
ارمیا به سمت آیه که کنارش نشسته بود سر چرخاند:
_با منی؟
آیه سری به تایید تکان داد:
_آره؛ تقصیر شما که نبود، اما دلم شکسته بود و کسی جز شما نبود که تقاص ازش بگیرم. کارم اشتباه بود، میبخشید؟
ارمیا: _باید محکمتر از خانوادهم دفاع میکردم؛ اما حاج یوسفی رو سالهاست میشناسم!
آیه: _احترام موی سفیدش واجبه.
ارمیا: _منو میبخشی آیه؟
آیه: _من چرا باید ببخشم؟ شما که کاری نکردید!
ارمیا: _میشه اینقدر جمع و مفرد نکنیم؟ گاهی گیج میشم که چطور خطابت کنم؛ الان بیشتر از دو ماه و نیمه که ازدواج کردیم!
آیه: _بیشترشو که سوریه بودی.
ارمیا: _خب تو نخواستی باشم.
آیه: _بمون!
ارمیا:....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۵۳ و ۵۴
آیه: _بمون!
ارمیا: _میمونم!
آیه: _تنهایی سخته.
ارمیا: _میدونم، خیلی خیلی سخته!
آیه: _حالا ما یه خانوادهایم!
ارمیا: چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم.
تا نماز صبح به گنبد خیره ماندند ،
و گاهی در دل با امام صحبت میکردند و گاهی با هم... زینب در آغوش پدر به خواب رفته بود،
سایه و محمد کمی آنطرفتر و صدرا و رها آنطرفتر و کمی دورتر مسیح و یوسف نشسته بودند. چقدر آرزوهایشان شبیه هم بود. کمی آرامش برای آیه و ارمیا خواستهی زیادی بود؟
قبل از نماز صبح زیارت کردند ،
و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کرد
حلیم خریدند و به خانهی حاج یوسفی رفتند.
اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش گرفته باشد؟اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟ همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد!
میخواست یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند!
آیه: _ارمیا!
ارمیا به همسرش نگاه کرد:
_جانم؟
آیه: _دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم!
ارمیا: _قهری؟
آیه: _دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم!
ارمیا: _میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست.
آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد:
_ممنون!
ارمیا رو به همسفران کرد:
_بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم.
همه موافقت کردند.
دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند!
صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت،
ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت:
_بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید:
_به خاطر حرفای دیشب منه؟
ارمیا سرش را به زیر انداخت:
_اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب... ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچهم هم باشم.
محترم خانم دست آیه را در دست گرفت:
_نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم!
آیه: _لطفا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه!
حاج یوسفی: _من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...
ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید:
_حاجی، این حرفا چیه میزنی؟؟؟
حاج یوسفی: _حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟
گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقینمیماند، جایی مانده؟
آیه از روی سفره بلند شد و گفت:
_سفرهتون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم!
آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند.
محمد: _ما هم میایم دیگه!
صدرا: _با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم.
رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید:
_بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد.
وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج
شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست:
_میخوای تنها بری؟
آیه گردن کشید:
_خیلی وقته تنهام!
ارمیا: _اهل رفتن نبودی!
آیه: _اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادلهی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه!
ارمیا: _شما خانوادهی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانوادهی منید!
آیه: _از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟
ارمیا: _از هر دو!
آیه: _داری مسائل رو با هم قاتی میکنی!
ارمیا: _شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی.
آیه دست زینب را رها کرد ،
و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد
بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود... مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست!
آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد.
_مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم!
ارمیا نگاهش به موهای سپید شدهی آیه دوخته شد.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۵۵ و ۵۶
ارمیا نگاهش به موهای سپید شدهی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد
گرفت... تکوتوک موهای خرماییاش هم در آن میان پیدا بود:
_چرا اینجوری شد؟
آیه به پهنای صورت اشک میریخت:
_فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مُردم، من با سیدمهدی مردم، حالا چی میخوای؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟
چنگ زد و روسریاش را از زمین برداشت ،
و دوباره روی سرش کشید.
چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد.
دوباره گریهی زینب از سر گرفته شد.
از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد.
صدا زد:
_بابا!
آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانههای زینب گذاشت و فریاد زد:
_بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون
آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست!
جملهی آخر را فریاد زد.
هقهق آیه هم بلند شده بود. صحنهی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند.
ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت:
_جلو نیا!
ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود:
_اینا چی بود به بچه گفتی؟
زینب دیگر گریه نمیکرد ،
و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد... ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد.
آیه مات شد...
محمد دوید و خود را به زینب رساند.
محمد: _شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟
حاج یوسفی: _سر همین کوچه.
محمد: _یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه!
ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید.
به داروخانه که رسیدند شلوغ بود. محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید.
ارمیا فریاد زد:
_بچهم از دست رفت محمد!
دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت:
_داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره!
مرد باز مقاومت کرد:
_اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد!
محمد داد زد:
_تو دارو رو بده من نسخهشو مینویسم میدم بهت؛ خدا...
محمد که آمپولها را تزریق میکرد،
ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش را کنترل کند.
تن زینب که آرام شد،
محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت زینب را میبوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد.
مقابل پای زینب روی زمین نشست؛
مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریدهی دخترکش بود:
_مرد؟!
ُارمیا از الی دندان غرید:
_خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟
نه... آیه نمیدید!
آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریدهی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت
ولی ارمیا ادامه داد:
_همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقد درست و حسابی صورتت رو ندیده بودم با دیدن موهای سفید شدهت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟
ارمیا میخواست ادامه دهد ،
که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بستهاش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید.
آنهمه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟ کافی نبود که قلبش بایستد؟
ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند:
_آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه!
محمد دستی به صورتش کشید و گفت :
_یکی زنگ بزنه اورژانس!
به سمت
آیه رفت و نبضش را گرفت:
_از حال رفته، سِرم میخواد.
نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت:
_یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم.
دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخوان اشاره کرد که بیاورد. مردم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشیهای موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچپچ میکردند.
ارمیا به محمد نگاه کرد:
_اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟
محمد به رنگ پریدهی ارمیا نگاه کرد:
_زینب باید بستری بشه، ممکنه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده، این برای آیه یعنی مرگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن!
رو به سایه گفت:
_دفترچه بیمه آیه و زینب رو با مُهر من بیار که نسخه
داروهایی که گرفتم رو بنویسم. برای بیمارستانم نیازه، دفترچههاشون توی کیف آیهست. مهر منم که میدونی، تو کیفمه.
سایه خواست برود که....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی🌹
💌#شھیدانہ
✍تقلب
یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون که بحث تقلب در امتحانات وسط کشیده شد من گفتم دانشگاه اگه تقلب نکنی اصلا نمیشه....حمید آقا سریع گفتن نباید تقلب کنید مخصوصا تو دانشگاه حتی اگه رد بشی چون تاثیر مدرک روی حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعی مشکل پیدا میکنه...
خودش میگفت بعضی وقتا ماموریت بودم و نرسیدم درس بخونم ولی تقلب نکردم و رد شدم ولی پیش خدا مدیون نشدم.....و دوباره درس رو برداشتم و فرصت کردم بخونم و نمره خوب هم آوردم😔واقعا اون لحظه به نوع بینش حمید جان و تفکرش غبطه خوردم که اینقدر مراقب اعمال و ایمانش هست و مالش پاک پاک هست...
خوشابحالت رفیق نابم.
#شهید_حمید_سیاهکالیمرادی
ســــــــلام خدمت اعضای محترم
مـــــــــهمان عزیز امشب ما 👇👇
شهید علی اصغراتحادی هستند
نذر_حضرت_علی_اصغر علیه السلام
🔸چهار دختر و سه پسر داشتم...
اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم.
دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم
🔸 بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت:
این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود:
حتی اگر علی اصغرامام حسین علیه السلام باشد؟!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت...
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: علی ابن الحسین امام سجاد علیه السلام!
🔸هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
🔸آخرین پسرم ، "روز میلاد امام سجاد علیه السلام" به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
🔸علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد علیه السلام ، در تیپ امام سجاد علیه السلام شهید شد!
شاید فرزندی که #سقط میشود، بنا باشد سردار سپاه ارباب باشد! و به مادر و پدر او بودن افتخار کنیم...
#شهید_علی_اصغر_اتحادی
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۳ آذر ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 24 November 2023
قمری: الجمعة، 10 جماد أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جنگ جمل، 36ه-ق
🔹تحویل پیراهن امام حسین علیه السلام به حضرت زینب سلام الله علیها، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️23 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️33 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️40 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️49 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
26.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حدیث
🌸امام كاظم عليه السلام:
🍀إنّ خَواتيمَ أعمالِكُم قَضاءُ حَوائِجِ إخوانِكُم ، وَالإِحسانُ إلَيهِم ما قَدَرتُم ، و إلّا لَم يُقبَل مِنكُم عَمَلٌ. حِنُّوا عَلى إخوانِكُم، وَارحَموهُم تَلحَقوا بِنا
🌹مُهرِ [تأييد] كارهاى شما، برآوردن نيازهاى برادرانتان است و نيكى كردن به آنان، تا آن جا كه مى توانيد، وگرنه، هيچ كارى از شما پذيرفته نمى شود. با برادرانتان مهربان باشيد و به آنان رحم كنيد تا به ما بپيونديد
بحارالأنوار ج 75 ص 379
📌 شهیدی که دعای توسل را حلال مشکلات معرفی کرد
🔷️ علیرضا همیشه می گفت: «بعد از توکـل به خـدا، توسل به اهل بیت (ع) حـلال مشکلات است.» به همین خاطر هم به دعای توسل علاقه زیادی داشت.
◇ زمان عقدکنان خواهرش، پیشنهاد کرد که بعد از مراسم، دعـای توسـل بخوانیم.
◇ به مزاق بعضی ها خوش نیامد؛ اما کوتاه هم نیامد و رفت در زیر زمین خانه به تنهایی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل.
🔻 کشف پیکر مطهرش هم با دعـای توسـل همراه شد.
◇ شهید غلامی عادتش این بود هر وقت بدن شهیدی را پیدا می کرد، ابتدا برایش زیارت عاشورا می خواند بعد بدن را بیرون می آورد.
◇ آن روز کنار پیـکر علیرضا؛ هر چه گشت زیارت عاشورا را در مفاتیح پیدا نکرد؛ اصلا گویا چنین دعایی از اول وجود نداشته است.
◇ غلامی نگاهی به علیرضا کرد و گفت: «هــر چـه شهــدا بخـواهـند.» و اتفاقی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل.
📚 مسـافر کـربلا
نشـر شهید هـادی
زندگینامه و خـاطرات
#شهید_علیرضا_کریمی ....🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
فرا رسیدن 🏴 #ایام_فاطمیه تسلیت باد🖤