eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۶۷ و ۶۸ _....یادم نبود من خود دردم... خود اشکم؛ منِ همیشه تنها مونده‌ی روزگار رو چه به داشتن زن و زندگی؟ من رو چه به شریک تنها شدنِ یادگار سیدمهدی؟ آیه لب گزید: _کم آوردید؟ لبخند ارمیا تلخ بود. _حرفم کم آوردن نیست، کم بودنه. آیه با ریشه‌ی شالش بازی کرد _من هنوز رفتنش رو باور ندارم؛ تنهایی رو باور ندارم؛ این شرایط برام سخته. ارمیا نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بالا خم کرد: _برم؟ آیه سرش را بالا گرفت و به صورت خسته‌ی ارمیا نگاه کرد: _منظورم این نبود! ارمیا خیره‌ی چشمان همسرش شد. _برات چیکار کنم؟ برای زینبت چیکار کنم؟ برای این زندگی که هنوز زندگیمون نشده؟ آیه لب باز کرد چیزی بگوید ، که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا سری به افسوس تکان داد و در را باز کرد. رها سراسیمه ببخشیدی گفت و وارد خانه شد. صدرا لبخند بر لب سری تکان داد و دست بر شانه‌ی ارمیا گذاشت: _بازم شروع شد. ارمیا ابرویی بالا انداخت: _چی شروع شد؟ صدرا که به رها و آیه نگاه کرد، ارمیا هم نگاهش را چرخاند. رها: _دکتر صدر زنگ زد... آماده شو؛ یه روستا سمت زاهدان رفته زیر شن. گروه‌های امدادی از دیروز اونجان، امشب حرکته. آیه برای اولین بار نگاه نامطمئنش را به ارمیا دوخت: _نمیدونم. رها متوجه منظور آیه شد: _شما که مشکلی ندارید؟ ارمیا گیج شده، ابرویی بالا انداخت: _با چی؟! صدرا: _با رفتنشون دیگه! ارمیا گیج‌تر به صدرا نگاه کرد. _کجا؟! صدرا: _خانوما جزء گروه امداد دکتر صدرن! یه گروه روانشناس که برای کمک به استرس‌های بعد از حادثه به محل حادثه میرن. رها اصلاح کرد: _استرس پس از آسیب عزیزم! ارمیا شگفت زده گفت: _میخواید به اون روستا برید؟ تو سیستان؟! عقلتونو از دست دادید؟ رها اخم کرد: _نخیر؛ عقلمون سرجاشه! ارمیا: _این دیگه کمک به بچه‌های مناطق محروم نیست، اینجا جونتون در خطره! رها: _جون شما تو سوریه در خطر نیست؟ اینجا که دیگه وطن خودمونه! ارمیا: _من برای این شرایط آموزش دیدم، شما چی؟ اونجا هوا آلوده‌ست، آب و غذا کم گیر میاد، امکانات رفاهی کمه! رها به آیه گفت: _راست میگن، هرچی وسیله میتونی بردار؛ غذا، لباس، پتو؛ حتی دارو و آب... اینطور که دکتر صدر گفت، بچه‌های جهادی آماده شدن برای اعزام، قراره روستا رو بازسازی کنن. صدرا: _مهدکودکتون یادتون نره، بچه‌ها نیاز به آموزش و سرگرمی دارن. رها: _اونکه همیشه آماده‌ست؛ فقط چندتا دفتر و برگه آچهار بخر. مدادرنگی و آبرنگ و مدادشمعی از سری قبل هست. ارمیا مداخله کرد: _تو چی میگی صدرا؟! میدونی میخوان چیکار کنن؟ صدرا لبخند زد: _خودم بهت گفتما! کار همیشه‌شونه. منم فردا یک دادگاه دارم. باقی کارا رو میدم دست همکارم و بعدازظهر با وسایل بیشتر حرکت میکنم. ارمیا: _مگه توئم میری؟
صدرا: _اونقدر اینجور جاها منو دنبال خودشون کشیدن که رسما برای خودم عمله شدم! اینقدر خوب سیمان درست میکنم و آجر میندازم بالا که باید ببینی! ارمیا: _تو دیگه چرا؟ صدرا: _وقتی تو و حاج علی و مامان زهرا این دوتا اعجوبه رو دست من فلک زده میسپارید، منم مجبورم دنبالشون اینور اونور برم دیگه!😁 موبایل صدرا زنگ خورد: _سید محمده _سلام سیدجان، خبرا به اونجا هم رسید؟ حرکت کردی؟ خب، پس بیا اینجا؛ نه... من به حاج علی زنگ زدم، اونم داره آماده میشه. مامان زهرا میاد اینجا پیش مامانم تا بچه‌ها رو نگهدارن؛ منتظرتیم، یا علی... ارمیا: _حاج علی و سید محمد هم هستن؟ آیه: _آقامسیح و آقایوسف هم چند وقتیه هستن. ارمیا اخم کرد: _پس فقط منو جا گذاشتید؟ صدرا: _نخیر؛ شما خط مقدم بودید! ارمیا: _پس چرا ایستادید؟ بجنبید دیگه! آیه لبخند زد.... ساعاتی همگی به سرعت مشغول بودند؛ حتی برخی از اقوام محبوبه خانم هم، لباس و غذا و داروهایی که در خانه داشتند را آورده بودند. سیدمحمد، مشغول دسته‌بندی داروها و یادداشت‌برداری برای خرید داروهای موردنیازشان بود. سایه در حین کمک به همسرش گفت: _تو که فردا عمل داشتی، چطوری میخوای بری؟! سیدمحمد دست از کار کشید و به همسرش لبخند زد: _خانم، بری نه‌ئو بریم!مگه رفیق نیمه‌راهی؟ سایه دستی به روسری سرمه‌ای رنگ مدل لبنانی بسته‌اش کشید و موهای خیالی‌اش را داخل داد: _نخیرم؛ من با گروه دکتر زند میرم، مثل همیشه اونجا میبینمت؛ حالا مریضات؟ اتاق عمل فردا؟ +با دکتر رضایی صحبت کردم به جای من میره اتاق عمل. _مگه برگشته ایران؟ سید محمد: _دو سه روزی میشه که برگشته. _محمد! سیدمحمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۶۹ و ۷۰ سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایه‌اش کرد: _جانم؟! سایه: _با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده! سیدمحمد پوفی کرد و سری از کلافگی تکان داد: _برای منم عجیبه، این آیه‌ی اون روزا نیست؛ حتی آیه‌ی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه فرق کرد؛ اما الان، این آیه... انگار اصلا نمیشناسمش! سایه: _فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی. سید محمد: _این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه! سایه: _فقط امیدوارم طوفان زندگیشون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست. سید محمد: _میدونم... ************ مریم دستی روی صورت بانداژ شده‌اش کشید. قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟ میترسید از آینده‌ای که چشم‌اندازی جز درد و بیماری از آن نداشت. چه کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی در شهری به پر اشوبی تهران، را برای کودکی‌های زهرا و محمدصادقش راحت کند؟ وقتی توان نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟ با درد شدید شده‌ی قلب مادر چه کند؟ هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست، آن زن‌های سنگدل همسایه چه بر سر صورتش آورده‌اند، زیادی سنگین بود. آنقدر که ضربان قلبش بالا برود و پرستار با آرامبخش او را به خواب عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند. ****** رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیتوانست با آنها بیاید! یکنفر باید بود که به کارهای آمدن مریم و خانواده‌اش رسیدگی کند. چه کسی بهتر از صدرا میتوانست بر این کارها نظارت کند؟ میتوانست لوازم شخصی خودشان را جمع کرده و به طبقه‌ی پایین ببرد، مادر و زهرا و محمدصادق را در این خانه مستقر کند، ترتیب مدرسه محمدصادق را بدهد، مریم را بستری کند و بعد به آنها ملحق شود. صدرا همانطور که قدم میزد غرغر کرد: ِ_من بمونم و خانوم بره؟ چشمم روشن؛ از کی رفیق نیمه راه شدی؟ منو باش فکر میکردم زنم یاره! نگو این سال‌ها اشتباه میکردم. میخواد تنها بره... نامرد رو ببینا! رها کلافه از غر زدن‌های صدرا گفت: _بسه دیگه؛ بچه شدی؟! خب تو هم چند روز دیگه میای دیگه، مگه دارم میرم سیزده به‌در؟ شرایط بحرانیه دیگه! صدرا اخم کرده به رهایش نگاه کرد؛ انگار اصلا نمیفهمید طاقت دوری از این خاتون سیه چشم چقدر برایش سخت است: _تو هم بمون با هم بریم. رها از این بحث خسته شده گفت: _اونجا نیاز به کمک دارن، من اینجا چیکار میتونم بکنم؟ صدرا: _هر کاری تا دیروز میکردی، برو مرکز. رها: _آخه چرا؟ چرا گفتن دلتنگ شدن‌ها اینقدر سخت است؟ چرا میخواهد زور بگوید و نگوید این دل نمیخواهد از دلدارش دور باشد؟ گاهی خودخواهی‌ها زیاد میشود و بی‌موقع لب‌ها بسته میشود و دل عزیزت را ترک که نه، میشکند. صدرا کلافه دستی در موهایش کشید: _اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟ رها خنده‌اش گرفت: _اون اصلا مرخصی نداره که بیاد! صدرا:_پس چرا ارمیا داره میاد؟ رها: _مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده. صدرا: _پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم! *********** آیه سوار ماشینش شد. تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالا بیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آنهمه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع کرد. نگاهی به لیست خریدهایی که سیدمحمد داده بود کرد. به جز دارو مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید. دنده را جا زد و حرکت کرد. تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترل از دست آیه خارج شد. خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود، و برخورد ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنه‌ی دلخراشی ایجاد کرد. چشمان آیه داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی نفهمید. ******** ارمیا کلافه راه میرفت.
تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود. خواست بگوید از فروشگاه وسایل سفریِ سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده بود... حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود. بالاخره تماس وصل شد: _چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟ _سلام.شما این خانوم رو میشناسید؟ صدای یک زن بود اما آیه‌اش نبود.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۷۱ و ۷۲ _سلام. شما این خانوم رو میشناسید؟ صدای یک زن بود اما آیه‌اش نبود. ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟ +ایشون تصادف کردن. ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدن‌های سیدمحمد و صدرا جوابی نداد. ارمیا: _خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟ زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و همراه سیدمحمد به دنبال ارمیا رفتند. خیابان ترافیک بود. ارمیا از لابه‌لای ماشینها جلو میرفت. صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سیدمحمد دویدند. صدای آمبولانس و چراغ َگردان ماشین پلیس می‌آمد. ارمیا زانو زد: _آیه! +از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم. ارمیا به سمت صدا برگشت: _تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونه‌ای! +اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن نمیذاشت به هم برسیم. مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند. ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت: _جناب سروان... مرد به سمتش چرخید. _بله؟ ارمیا: _اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد زده به خودروی همسر من. سروان: _شما از کجا میدونید؟ ارمیا: _لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره و بستری بوده، حتما فرار کرده. سروان: _باید به بچه‌های انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد بود؟ ارمیا: _بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم، میخواست زنم رو بکشه. صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیه‌اش رفت. زنی را دید که به آیه‌ای که روی برانکارد میگذاشتند حمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد. ارمیا به سمت آیه‌اش دوید ، و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند. آنها را میشناخت، سیدمحمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم دیوانه را از آیه‌ی شکسته‌ی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و بالای سرش بود و با ضربه‌ای به پشت پایش، او را روی زمین مهار کرد. سیدمحمد روی شانه‌ی او زد و گفت: _خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به درد آیه خوردیا! ماموران به ارمیا رسیدند: _شما سرگرد هستید؟ ارمیا سری تکان داد: _ارتش. سروان: _با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو منتقل میکنن. ارمیا تشکری کرد و به سیدمحمد گفت: _با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تا آمبولانس نرفته! سیدمحمد دوید و در لحظه‌ی آخر وارد آمبولانس شد. صدرا گفت: _کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره. ارمیا: _اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛ انگار اندازه‌ی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی بشه. به رها خانوم زنگ بزن ببین پیگیری کنه چطور از اونجا فرار کرده. تا ماموران انتظامی به محل حادثه برسند، صدرا به رها خبر داده بود و رها به اتفاق حاج علی و زهرا خانوم به بیمارستان و بعد از اطلاع از وضع آیه، رها به کلانتری رفت. دکتر مشفق و دکتر صدر در کنار صدرا بودند ، و صحبت میکردند. صدرا مشغول تعریف کردن حادثه بود که رها سلام کرد. جواب سلامش را که گرفت صدرا گفت: _آیه خانم چطور بود؟ رها: _هنوز بیهوشه اما چون هم کمربند بسته بود و هم کیسه‌ی هوا باز شده بود، زیاد آسیب ندیده؛ شاید یکی دوتا از دنده‌هاش آسیب جزئی دیده باشه، هنوز که مشخص نشده بود. داشتن میبردنش برای رادیولوژی که من اومدم. چه خبر از خانوم کریمی؟ چطور شد که از مرکز فرار کرد دکتر؟ دکتر مشفق دستی به صورتش کشید: _نمیدونم، شب فرار کرده؛ باید با مسئول شب صحبت کنم. رها: _روند درمانیش چطور بود؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم وضعیتش بهتر بود!
دکتر صدر: _اشتباه از من بود. همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد: _باید به یک بیمارستان دیگه منتقلش میکردیم.؛احتمال میدم اون ما رو همدست آیه میدونست. اون برای ما نقش بازی کرده. آیه گفته بود که آدم فوق‌العاده باهوشیه و ما یادمون رفت که اون رتبه‌ی ۷ کنکور هنر رو داشته و بازیگری خونده! اصلا توجه نکردیم به اینکه اون هم میتونه ما رو دور بزنه؛ فقط به فکر آیه بودیم. رها: _مگه چنین چیزی ممکنه؟ دکتر مشفق : _حق با شماست دکتر، الان که فکر میکنم، همیشه چشم‌هاش زیادی هوشیار بود. رها: _و زیادی با دقت صحبت میکرد. دکتر صدر: _این اشتباه از..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
●مادر شهید می گوید: همیشه درسلام کردن به کوچک وبزرگ سبقت می گرفت وهمه ی خانواده شیفته این اخلاق اوبودند، خوش خنده بودوتبسم ازلبانش محونمی شد هرزمانی که ازخواب بیدارش می کردم تاچشمانش رابازمی کرد لبخندی به من می زدوسلام می داد،هیچ وقت عصبانی نمی شد. ●ازکودکی تازمانی که ازدواج کرد سعی می کردازلحاظ مالی خانواده اش رادرک کند، مثلااگردوست داشت اردوی مشهدبرودوماهزینه اش رانداشتیم اعتراضی نمی کردوبادوستانش همراه نمی شد، درهمه شرایط احترام من وپدرش راحفظ می کرد. همسرشهید،محمدصدرا7ماهه راباردار بودن ویک دختربنام فاطمه خانم داشتندوشهیدشیری فرزندپسرخودراندید. ...🕊🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۵ آذر ۱۴۰۲ میلادی: Sunday - 26 November 2023 قمری: الأحد، 12 جماد أول 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️21 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️31 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️38 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️47 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
🌱 مولانا امیرالمومنین علی علیه السلام إن قارَفتَ سَيِّئَةً فَعَجِّل مَحوَها بِالتَّوبَةِ. اگر به گناهى آلوده شدى، بى درنگ آن را به توبه بشوى. تحف العقول: ص ۸۱
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نام پدر: عیسی تولد: ٣٠ /٧ /٥٧ _بجنورد تاریخ شهادت: ١٢ /١١ /٩٤ حلب - سوریه فرزندان: رضا - مرتضی- مجتبی محل اشتغال: اداره کل تأمین اجتماعی خراسان شمالی ✍ وی دارای خصایص اخلاقی بسیار پسندیده بود بسیارآرام و صبور  بود در خوشنویسی استعداد فوق العاده داشت از وی سه فرزند به جامانده وی در تاریخ ١٢ /١١ /٩٤ در حین درگیری با تروریستهای داعش به درجه رفیع نائل گردید. 📜 فرازی از : ✍ حال که عنایات خاص خداوند متعال شامل حال اینجانب فیروز حمیدی زاده گردیده از همه عزیزان ملتمسانه آرزوی حلالیت می طلبم و امیدوارم قصور و کاستی های اینجانب را ببخشایند. در این مدت در مورد مادر، پدر و برادران و خواهرانم کوتاهی‌هایی داشته ام که امید است مورد حلالیت واقع گردم از همسرم می خواهم فرزندانم را آنگونه که باید باعث افتخار اطرافیان و جامعه گردند تربیت نمایند و ایشان نیز کوتاهی اینجانب را حلال کنند از همه عزیزان طلب بخشش دارم. 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و صلوات 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸