🌷 در همان سالهای پایانی دبیرستان کتابهای مارکسیسم و ... را دقیق میخواند. با افکار و خط فکری آنها آشنا شده بود. با برخی از آنها بحث کرده و آنها را مغلوب میکرد.
#شهید_محمود_شهبازی
نماز سکوی پرواز 37.mp3
5.35M
#نماز 37
❣بعد از نماز بشين و با خدا حرف بزن!
از آرزوهای دنیات گرفته،
تا دغدغه های بلند آسمونی....
🔻زمان بعد از نماز،
برای استجابت دعا، با هر زمان ديگه ای فرق می کنه.
اطلاعاتی درباره عملیات موشکی سپاه
1⃣جاده اربیل به صلاح الدین در ۱۵ کیلومتری اربیل بوده است.
2⃣تا شعاع ۳۰۰ متری هیچ محل مسکونی نبوده .
3⃣مستحکم ترین مقر موساد در اربیل که از چند لایه بتنی ساخته شده بود و به همین دلیل سپاه از موشک های چند زمانه برای حمله استفاده کرد
4⃣زیرزمین این بنا مقر تجهیزات و عملیاتهای سایبری علیه ایران بوده است
5⃣این بنا مکانی برای قرار و تفرجگاه با سرویس های جاسوسی مختلف بود.
5⃣سپاه پاسداران در این عملیات ۱۱ تا موشک شلیک کرد و بین کشته ها هیچ زن و بچه ای وجود ندارد.
6⃣علت عملیات در آن ساعت مشخص حضور تروریستها در مقر مستحکم موساد بود.
7⃣ چهار افسر ارشد اطلاعاتی رژیم صهیونیستی که تحت اشراف سپاه قرار داشتند به محض ورود به ساختمان مدنظر، هدف حملات موشکی قرار گرفته و به درک واصل شدند💪
8⃣ عملیات دیگر سپاه حمله موشکی به ادلب اشغالی در سوریه که محل حضور رهبران اتاق فکر عملیات داعش علیه ایران بوده است
9⃣ در این عملیات از ۴ موشک استفاده شد که دوربرد ترین عملیات موشکی جمهوری اسلامی ایران با ۱۲۸۰ کیلومتر فاصله میباشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش عملیاتیِ سردار حاجیزاده از موشکباران تروریستها
سلام
ان شاءالله حالتون خوب باشه
باز اومدم با یه رمان جذاب و عاشقانه
به نام #طعم سیب 🍏
امیدوارم دوست داشته باشید❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمـــان #طعم_سیب💗
قسمت اول
کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!!
دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!!
تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم :
-کیه؟؟
یه صدای آشنا از پشت در گفت:
-نذری آوردم.
رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم.
دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم:
-سلام علی آقا...شمایین...
سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت:
-بله حال شما؟؟
گفتم:
-الحمدلله...نذری بابت؟؟
-سال پدربزرگم هست...
-آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد...
-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت:
- بفرمایین.
از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم:
-متشکرم.
-نوش جان.
سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت:
-کی بود مادر؟؟؟
شونه هامو انداختم بالاو گفتم:
-هیچی نذری آورده بودن.
عینکشو جابه جاکردو گفت:
-پسر مهناز خانم بود؟؟
سرموانداختم پایین گفتم:
-بله پسر مهناز خانم...
مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت:
-حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم...
رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب...
مادر بزرگ داد زد:
-زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه...
جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم:
-مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟
-آره مادرجون قشنگه؟؟؟
-آره خیلی قشنگه.
-اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته!
یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش...
-خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده.
باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم:
-مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت.
-آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته.
دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸