نماز سکوی پرواز 41.mp3
4.54M
#نماز 41
✍ نماز؛ يه رابطه عاشقانه است؛
بین کسی که نیاز محضه....با کسی که بی نیاز مطلقه!
❤️هر چی بیشتر نیازت رو بفهمی
و دستاتو بالا بگیری..
پیمانه ات رو بیشتر پر می کنند
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن زندگی آزادگی ✌️
💯تحولی باورنکردنی در سالهای اخیر
انتشار برای اولین بار....
این کلیپ رو از دست ندین 👀
#حجاب
بیانیه سپاه در پی حمله رژیم صهیونیستی به دمشق
🔹روابط عمومی کل سپاه: بار دیگر رژیم ددمنش و جنایتکار صهیونیستی اقدام به تجاوز به شهر دمشق پایتخت کشور سوریه نمود و طی حمله هوایی جنگندههای رژیم متجاوز و غاصب تعدادی از نیروهای سوری و ۴ تن از مستشاران نظامی جمهوری اسلامی ایران به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
🔴 مفهوم سختیِ حفظ دین درآخر الزمان
یک جوانی به من تلفن زده بود و می گفت: خجالت می کشم، با شما صحبت کنم. من معتاد شده ام، اما نه معتاد به مواد مخدر و یا سیگار و قلیان.
پرسیدم: پس به چه چیز اعتیاد پیدا کرده ای؟
✨ گفت: من آدم معتقد و پایبندی هستم و نماز میخوانم و از نظر دینی هم ریشه دار هستم، ولی به صفحات مستهجن اینترنتی معتاد می باشم. وقتی که به آن صفحات نگاه می کنم، می گویم که دیگر این آخرین بار است، ولی دوباره جذب می شوم و نگاه می کنم...
اینجاست که میتوان فرمایش پیامبر(صلی الله علیه وآله و سلم) را که فرموده اند:
"کسی که در آخر الزمان بخواهد دین خود را حفظ کند، مانند آن است که آتش را در دست گرفته است"
و در جای دیگر حضرت فرموده اند:" هر کسی بخواهد در آخرالزمان دین خود را حفظ کند، مانند کسی است که شاخه خاردار را با یک دست گرفته و دست دیگرش را برای کندن خار به سمت مخالف میکشد" را درک کرد.
پاک ماندن و دینداری در آخر الزمان با توجه با این همه اسباب و وسایل آماده برای گناه و وضعیت بیحجابی و... به شدت سخت شده است..
از شر فتنه های آخرالزمان به خدا پناه ببریم..
📒برگرفته از سخنرانیهای تربیتی و اخلاقی حجة الاسلام سید حسن عاملی
پاسداشت شهدای
بخش چابکسر
┅═✧❁﷽❁✧═.
🌹 شهید والامقام #حسین_سلملیان در ۹ آبان ۱۳۴۱ در منطقه میانده از توابع بخش چابکسر به دنیا آمدند. ایشان تحصیلات خود را تا پایان دبیرستان در مدارس منطقه ادامه دادند و بعد از آن برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه ساری شدند.
آن شهید معزز که از اعضای بسیج دانشجویی بودند توسط جهاد سازندگی ساری به مناطق عملیاتی غرب اعزام شدند.
#شهید_سلملیان در ۳۰ دی ماه ۱۳۶۵ در حالیکه ۲۴ سال از عمر مبارکشان می گذشت در #عملیات_کربلای_۶ در منطقه #اسلام_آباد_غرب به مقام رفیع شهادت نائل آمده و در گلزار شهدای میانده به خاک سپرده شدند.🌹
روحشان قرین رحمت الهی
رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺
🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
🛑اطلاعیه تکمیلی روابط عمومی کل سپاه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹در پی اقدام متجاوزانه رژیم ددمنش و جنایتکار صهیونیستی در حمله هوایی به دمشق 4 تن از مستشاران نظامی سپاه و مدافعین حرم و تعدادی از نیروهای سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
🔹شهادت شهیدان حجت الله امیدوار ، علی آقازاده ، حسین محمدی و سعید کریمی را به حضرت ولیعصر (عج ) ، مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا (مدظله العالی) ، خانواده های معظم شهیدان و آحاد فرماندهان و رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی تبریک و تسلیت می گوییم.
14.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥بیان احکام با زبان طنز ☺️
#استند_آپ_کمدی خنده در آنتن شبکه ۳
💥فقط تا آخر ببینید 😂😂
#خنده_حلال
📺 برنامه حسینیه معلی
🔸ان شاءالله فصل پنجم برنامه حسینیه معلی بناست در ایام اعیاد شعبانیه با حضور سیدمجید بنیفاطمه، میثم مطیعی، سیدرضا نریمانی و نزار القطری به عنوان کارشناس و داور روی آنتن شبکه سوم سیما برود.
شهید حسین تاجیک ؛ میخواهم به خطّ مقدم بروم
پوتین و لباسهایم باید تمیز باشد.
انسان باید در هر حال تمیز و مرتب باشد.
مگر تمیزی در خطّ مقدم عیب است؟
دوست دارم همیشه و مخصوصاً
در زمان شهادت پاکیزه باشم.
در ضمن وقتی به جبهه میروم، میخواهم
مردم ببینند که ما در حال جنگ هم
به #نظم و ترتیب و #تمیزی اهمّیت میدهیم.
📸 پ.ن تصویر: از راست شهید حسین تاجیک ،
شهید قاسم سلیمانی ، شهید اسماعیل فرخی نژاد
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــــان طعـــــم سیب💗 قسمت دوازدهـــــم بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای سا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمـــان #طـعم_سیب💗
قسمت سیزدهــــم
سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون.
باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم.
ولی یه دفعه رنگم پرید...
پاهام سست شد...
ماشین علی دیگه جلوی در نبود.
از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم.
-اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی...
- تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟
گفت:
-پنج دقیقه ی پیش...
بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم:
-ممنون...
نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست...
بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین...
اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم...
راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید...
یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود.
دلم خیلی گرفت...
رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن.
با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه.
همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم...
دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم...
بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه...
برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه...
با چشمای معصومش گفت:
-خاله...یه فال ازم میخری
من فقط نگاهش کردم.
دوباره گفت:
-خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله...
بازم نگاهش کردم.
گفت:
-خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله.
لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟
-دونه ای دوتومن.
-خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟
-خودت بردار خاله.بخت خودته!
-باشه...
.
نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت:
-امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی...
بعد هم دووید و رفت...
و من به دوویدنش خیره شدم...
نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم...
درد عشقی کشیده ام که مپرس/
زهر هجری چشیده ام که مپرس/
گشته ام در جهان و آخر کار/
دلبری برگزیده ام که مپرس/
کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید...
خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند...
اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده...
ما هیچوقت به هم نمی رسیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸