eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.6هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
6.1هزار ویدیو
199 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 تصاویر مستشاران نظامی سپاه پاسداران که ظهر دیروز در پی حملات جنگنده های رژیم صهیونیستی به به رسیدند.
@ostad_shojaeنماز سکوی پرواز 42.mp3
زمان: حجم: 4.36M
42 ❣اذان دعوت نامه خداست! نهایت بی ادبی اينه که؛ روزی چند بار، دعوت نامه خدا رو نشنیده بگیریم! 👈تمرین کنیم؛ صدای خدا رو، لابلاي کلمات اذان بشنویم.
4.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجاهد فی سبیل‌الله؛ شهید سردار سیدرضی موسوی که بود؟ 🤲
🇵🇸 راهِ قدس ؛ مرد جنگ می‌خواهد و مرد جنگ نیز کربلایی است و کربلایی مَرد میدان عشق است و از سختیها و مشقات و سرباختن‌ها و جان دادن ها نمی‌هراسد ... 📸 تصویر فرمانده گردان ۴۱۵ لشکر ۴۱ ثارالله شهادت: بهمن ۱۳۶۵_عملیات کربلای۵
47.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن عروسی خواهرشهید قربانخانی
علیرضا اسوه ایمان و اراده، صبر و بردباری و خلاقیت و ولایت‌مداری بود؛ هرگز دوست نداشت از مأموریت‌هایش سخنی به میان بیاورد؛ با اینکه بیشترین پروازهای جنگی را با هواپیمای (اف ـ 4)‌ انجام داده بود و قهرمان پروازهای برون‌مرزی محسوب می‌شد اما در بازگو کردن آن همه رشادت و از خودگذشتگی ابا داشت تا مبادا فداکاری‌هایش به شائبه ریا آلوده شده و خدای نکرده خودنمایی کرده باشد. علیرضای من به قهرمان پروازهای برون‌مرزی شهره بود و حتی زمانی که مسئولیت‌های مهم داشت و قانوناً از پروازهای جنگی بر حذر بود، به پرواز درمی‌آمد و همین امر روحیه سایرین را برای جنگیدن تقویت می‌کرد. پسرم از جمله خلبانانی بود که در طول هشت سال دفاع مقدس سخت‌ترین عملیات‌های جنگی را انجام داد و به کابوسی برای نیروهای عراقی تبدیل شده بود.
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پیام‌های جعلی و کلاهبرداری به پیام‌رسان‌های داخلی هم رسید 🔸وقتی نزدیک بود سر مجری صداوسیماهم کلاه برورد !! مراقب باشید و برای دیگران هم فوروارد کنید.
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست های پشت پرده برای جلوگیری از حضور چادری ها در برنامه های تلویزیونی افشاگری جدید مجری پاورقی😱
🌹در محضر شهیدان: 🔸این جانب وصیتم به همه آنهائی که خود را مسلمان می دانند ومعتقد به مبانی مکتب اسلام وپیروی از دستورات حیات بخش قرآن کریم و رسول خدا و ائمه معصومین میباشند این است که اگر می خواهید شهیدان خونین کفن انقلاب اسلامی و ایران از آنها راضی باشند و بالاتر از همه پروردگار جهانیان ، خدایی که همه چیز وهمه هستی ها در ید قدرت اوست و در محضر او هستید از آنها راضی باشد ، قرآن خدا را تنها نگذارید. وامام عزیزمان را که امید همه مستضعفان ومظلومین جهان است تنها نگذارید. و از علمای اعلام و روحانیت مبارز ومتعهد به قرآن جدا نشوید زیرا اگر ازروحانیت جدا شوید روز مرگ ما فرا می رسد. 🌷فرازی از وصیتنامه شهید محمد نصراللهی 🌷شادی روحش صلوات...
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢پاهاشو قطع کردن دستاشو قطع کردن سرشو بریدن 🔹گذاشتنش جلو مادرش 🔻رفیق ببین چه کسایی رفتند تا من و تو پای این انقلاب باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـان طعـــــم سیب💗 قسمت پانزدهم نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان 💗 قسمت16 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸