🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی_سیم_چی_عشق
پارت_بیست_و_ششم
سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را دور شانهام میاندازد
!میگم خوبه که اینوقت شب کسی نمیاد بالای پشت بوم... وگرنه به عاقل بودنمون شک میکردن -
!خب عاقل نیستیم -
!خیلی مچکر -
.عاقل نیستیم... عاشقیم -
.الهی من قوربونِ خانمِ شاعرم برم -
*
این کتاب در سایت نگاه دانلود ساخته و منتشر شده است
.خدا نکنهی آرامی میگویم
:چند لحظه سکوت برقرار میشود و دوباره این مهدی است که سکوت را با صدایِ آرامش میشکند
.کاش زودتر پاییز بیاد -
!چرا پاییز؟ -
.پاییز که بیاد، میریم قدم میزنیم... صدای خش خش برگها زیر پامون قشنگ میشه -
:لبخندی روی لبهایم مینشیند
.شاعری سرایت کرده ها -
...بدجور -
میگم مهدی؟ -
!جانِ مهدی؟ -
اگه یه روز بچهدار شدیم، اسمش رو چی بذاریم؟ -
.الهی من قوربونِ فنچ بابا برم -
:اخم میکنم
!اسم رو بگو -
.حسود! همیشه دوست داشتم دختردار که شدم اسمش رو بذارم زینب -
.یکی از قشنگترین اسمهاست...پسر هم محمد... یا علی -
پاشو که رفتیم تو رویا... پاشو خانم من فردا باید برم سرکار، شما تا ظهر میگیری میخوابی! غذا هم -
...که
!غذا هم که چی؟ -
!املت -
.کاش نور مهتاب، همیشه شاهدِ خندهها و خوشیهایمان باشد
*
آخرین عروسک را هم با کمک زهرا کادو میکنیم. لبخندی میزنم و کادوها را در پلاستیکها و گوشهای
میگذارم. از الان برای وقتی که به مرکز بهزیستی برویم کلی شوق دارم. دوست دارم بروم و کلی با بچهها
:بازی کنم و خوشحالشان کنم
چای میخوری زهرا؟ -
.آره، بذار من میریزم -
.نه دیگه خودم میریزم -
به آشپزخانه میروم، استکانها را از کابینت برمیدارم و کنار سماور میگذارم، قوری را برنداشتهام و
هنوز چای را نریختهام که با شنیدن صدایی مثل انفجار بمب، دستهایم را محکم روی گوشهایم
.میگذارم
.صدا آنقدر بلند و وحشتانگیز هست که چشمهایم را روی هم فشار بدهم
حس میکنم شیشههای پنجرهها در حال تکه تکه شدن هستن. چند دقیقه که میگذرد و صدا قطع
میشود، خودم را دوان دوان به زهرا که گوشهی هال از ترس با دست گوشهایش را گرفته میرسانم. به
:زور و با لبهای خشکیده از ترس میگویم
چی... چی شده... زهرا؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی_سیم_چی_عشق
پارت_بیست_و_هفتم
:مات نگاهم میکند
...نمیدونم... نمیدونم -
***
:عمو و مهدی نگاهی به هم میاندازند... عصبی میشوم
میگین چی شده یا نه؟ -
:مهدی تند و سریع میگوید
.اعلام جنگ از سمت عراق -
!گیج نگاهش میکنم. حرفهایش در ذهنم میچرخند؛ اما معنیشان را درک نمیکنم
:ادامه میدهد
...اوضاع شهرهای جنوبی خیلی بدتره... زیرِ بمب و موشکن -
:با ترس و لکنت میگویم
مـ...ما...مامان اینها... خانمجون...عـ...عمو اینها... حالشون خو...خوبه؟ -
:عمو کلافه بین موهایش دست میکشد
.تلفنها قطعه... خبری نداریم -
:زهرا با صدای آرامی میگوید
حالا چی میشه؟ -
.میجنگیم تا ایمانمون، ناموسمون، انقلابمون و خاکمون بمونه -
سرم را با شدت بلند میکنم و به مهدی که این حرف را زده نگاه میکنم. حرفهای شب خواستگاری همه
!و همه میان ذهنم خودی نشان میدهند... کابوس شبهایم واقعیت یافت
:نامطمئن میگویم
!چی؟ ببینم... نگو... نگو که میخوای بری؟ -
.از جایش بلند میشود، میرود کنار پنجره میایستد. سکوتش جانم را ذره ذره میگیرد
مات میمانم! وقتی به خودم میآیم که عمو و زهرا به خانهی خودشان رفتهاند. انگار که تازه معنی
.حرفهای مهدی را فهمیده باشم، بلند میشوم
میروم و پشت سرش میایستم. تمام انرژیام را جمع میکنم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق
:میآید میگویم
...من... من نمیذارم مهدی... من از دستت نمیدم... من نمیذارم بری -
!به سمتم برمیگردد. چشمهایش برق میزند. نکند برق اشک باشد؟
:دستم را میگیرد و میگوید
نمیشه هانیه... نمیشه... نبین الان خودمون رو... شهرهای جنوبی زیر بمب و موشکن... هانیه من گفته -
بودم بهت، یادته؟ گفتم شاید یه روزی نباشم... یادته هانیه؟
...یادمه -
زیر قولت زدی؟ -
اشکهایم سرازیر میشود. زانوهایم خم میشود. روی زمین میافتم و هقهق گریهام بلند میشود.
:همانطور با گریه میگویم
من نمیدونستم... نمیدونستم اینقدر دوستت دارم... من نمیدونستم قراره اینقدر وابستهات بشم... -
.مهدی من نمیتونم... نمیتونم نبودنت رو تحمل کنم
همینطور اشکهایم میریزند. کنارم روی زمین مینشیند. با دستهایش اشکهایم را پاک میکند، با
:صدای خشداری میگوید
گریه نکن خانمم... باشه؟ اشکهات داغونم میکنن هانیه... فقط هانیه... نمیخوای که من شرمندهی -
خدا بشم؟ نمیخوای که شرمندهی امام حسین «علیه السلام» بشم؟ مگه نه هانیه؟
طاقت نمیآورم، خودم را در آغوشش میاندازم و دوباره صدای گریهام بلند میشود. همانطور که سرم را
:در آغوشش پنهان کردهام با گریه میگویم
...ما همهش سه ماهه مالِ همیم... همهش سه ماهه -
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 01 March 2024
قمری: الجمعة، 20 شعبان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️19 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیه السلام
▪️24 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️27 روز تا اولین شب قدر
▪️28 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
@tashahadat313
#حدیث روز
مام على عليه السلام:
قُلوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللّهِ سبحانَهُ، فمَن طَهَّرَ قَلبَهُ نَظَرَ إلَيهِ
دل هاى پاكِ بندگان، نظرگاه خداى سبحان است. پس هر كه دل خويش را پاك گرداند خداوند به آن نظر افكند
غررالحكم حدیث6777
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حضور پای صندوق های رأی میدان دفاع از شهدا است...
#ایران_قوی
#پرچم_افتخار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فیلم کامل بیانات صبح امروز حضرت آیتالله خامنهای پس از انداختن رای به صندوق/ رهبر انقلاب: ملت عزیزمان بدانند امروز چشم بسیاری از مردم دنیا به ایران است
👏 #انتخاب_قوی، #مجلس_قوی، #ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
مجموعهی توحیدی #اوست... ۱۱
✦ لحظهی رستاخیز تو،
لحظهی آشکار شدن هرآنچیزیست که سالهای عمرت را،
صرف انباشتنش در درون خودت کردهای؛
شبیه درختان، که سالها، حرارت خورشید را
در آغوش میکشند و سرانجام، آتش میافروزند!
☜ سرانجام تو، چگونه خواهد بود؟!
✨ جعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَاراً (یس، آیۀ ۸۰)
اوست که برای شما از درخت سبز، آتش آفرید...
#کارگاه_فکر_و_ذکر
@tashahadat313
✍ _الحمدالله شرکت کردیم به فرمایش رهبرم
به نیابت از همه شهدا
الخصوص #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی..🌷🕊
#شهیدانه 🕊
#انتخابات
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_بیست_و_هفتم :مات نگاهم میکند ...نمیدونم... نمیدونم - *** :عمو و مهدی نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بیسیمچی_عشق
پارت_بیست_و_هشتم
نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامشبخشی که روی لبهایش
:نقش بسته میگوید
الان آروم شدی؟ -
.آره، صدای همهشون رو که شنیدم خیالم راحت شد -
کنارش روی مبل مینشینم. حرفهای مادرم میان افکار به هم ریختهام پررنگ میشود "همه دارن
."میرن... حتی پسرهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی... همه مثل مَرد وایسادن
مهدی؟ -
جانم؟ -
توی این سه ماه... این سه ماهی که مثل برق و باد گذشت، تازه فهمیدم... تازه فهمیدم که چهقدر -
...دوستت دارم... تازه فهمیدم که خیلی وابستهام بهت... اگه اگه یه روزی نباشی من میمیر
:نمیگذارد جملهام را کامل کنم. انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت روی لبهایم میگذارد
.نگو... این حرف رو نزن هانیه -
.برو -
:گنگ نگاهم میکند
.برو مهدی... نمیخوام شرمندهی خدا و امام حسین«علیه السلام» بشیم -
بغضم میشکند...گفتنش آسان نیست... گفتن این "برو" آسان نیست... آسان نیست برای یک
تازهعروس... آسان نیست تحمل کردن نبودنش... بغضم میشکند... اشکهایم روانهی گونهام میشود...
!گفتن این "برو" سخت بود... سخت! مثل ذره ذره جان دادن... جان دادم، ذره ذره
*
کولهی ارتشیاش را زمین میگذارد. کلاهش را برمیدارد و بین موهایش دست میکشد. کلاه را روی کوله
میگذارد، خم میشود و پوتینهایش را میپوشد. میخواهد بند پوتینهایش را ببندد که دستم را روی
.دستش میگذارم
نگاهم میکند، نگاهش نمیکنم! نمیخواهم برق اشک را در چشمانم ببیند. بند پوتینهایش را میبندم،
آرام و آهسته. آنقدر آرام که بیشتر وقت داشته باشم، بیشتر وقت داشته باشم که صدای نفسهایش را
بشنوم؛
اما بالاخره تمام میشود. بندپوتینهایش را میبندم، میخواهم بلند شوم که دستهایم را میگیرد. کف
هر دو دستم را طولانی میبوسد. بغضم میشکند و اشکهایم جاری میشوند. سرش را که بلند میکند و
نگاهم میکند چشمهایش انگار که خیسند. دستهایم را دور گردنش میاندازم و هق هقم بلند میشود.
:با صدای خشداری میگوید
هانیه... گریه تو قرارهامون نبودها... بدقول نشو دیگه... اشکهات جونم رو میگیرن...جونِ مهدی گریه -
.نکن
.با سختی صدای هقهقم را خفه میکنم. جانش را قسم داده
.آرام مرا از خودش جدا میکند... بلند میشود... روبرویش میایستم...کولهاش را روی شانهاش میاندازد
:انگشت کوچک دست راستم را سمتش میگیرم و میگویم
.قول بده... قول بده که برمیگردی مهدی -
:خیره در چشمهایم میگوید
.نمیخوام بد قول بشم هانیه -
...قلبم مچاله میشود. این رفتن بازگشت ندارد. میدانم
:دستم را میاندازم. لبخند دلخوشکنکی میزند. پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
.دوستت دارم فرمانده... خداحافظ -
:در را باز میکند و هنوز خارج نشده که میگویم
.من هم... من هم دوستت دارم همبازی بچگیهام... دوستت دارم آقامهدی -
.از در خارح میشود. در را پشت سرش میبندم، پشت در زانوهایم خم میشوند
.هق هق گریههایم سکوت خانه را میشکند
!رفت
*
باز هم میاید خاله؟ -
:رو به شیرین، فرشتهی شش سالهی مرکز بهزیستی میگویم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی_سیم_چی_عشق
پارت_سی_ام
با تعجب میپرسد
این چیه؟ -
:با صدای آرامی میگویم
.دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه -
خب؟ -
.حس میکنم دختره -
خیرهخیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر
:از من میگوید
.مبارکه -
ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟ -
!چرا میرم. آخر این ماه -
میگم مهدی اونجا چهکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟ -
:حس میکنم صدایش خش برمیدارد
!بیسیمچی بود -
!"دنیا روی سرم خراب میشود. "بود
:مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید
.مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد -
شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟
:ناباور سرم را تکان میدهم
شوخی میکنی عمو؟ آره؟ -
.سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد
.مهدی دیگه نیست -
:ناباور و بلند بلند میگویم
شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده -
.عمو
:با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد
.مفقودالاثر شده -
:کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید
.گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم -
:با صدایی که از بغض میلرزد میگویم
.مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه -
.چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم
***
.چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان
آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را
.بدتر میکند
.هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند
.خیره میشوم به سقف سفید
!فرصت نشد
.فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم
!فرصت نشد
.فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی
.فرصت نشد بیشتر با هم باشیم
.میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313