ایست بازرسی نماز صبح❕❕
مادربزرگ شهید جهاد مغنیه:
دو هفته بعد از شهادت جهاد، خواب دیدم آمده پیشم،
مثل زمانی که هنوز زنده بود و به من سر میزد و میآمد پیشم.
گفتم:
جهاد، عزیز دلم، چرا اینقدر دیر آمدی؟
خیلی منتظرت بودم.
جهاد گفت:
بازرسیها طول کشید، برای همین دیر آمدم.
در عالم خواب یادم نبود شهید شده،
فکر کردم بازرسی های سوریه را می گوید.
گفتم: مگر تو از بازرسی رد می شوی؟
گفت: آره، بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم.
با تعجب گفتم بازرسی چی؟
گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد، بیشتر از همه چیز از نماز صبح سؤال می شود. نماز صبح.
تازه یادم آمد جهادم شهید شده.
پرسیدم: حساب قبر چی؟
گفت: شهدا حساب قبر ندارند. حسابی در کار نیست.
ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم...
🕊 @taShadat 🕊
@shahed_sticker۴۹۴.attheme
79.8K
• #شهید_جواد_محمدی ۵
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
🕊 @taShadat 🕊
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣1⃣1⃣ #فصل_دوازدهم ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برای
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.»
خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.
صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت. صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست. بیچاره شدیم.»
اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است. رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.»
با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.»
خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد.
گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.»
خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!»
گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!»
ادامه دارد...✒️
🕊 @taShadat 🕊