eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دعوتنامه مخصوص شماست🌹 آمده ام تا اندکی کنارت باشم تا خالق مهربانی.......🌷 آمده ام دستانت را بگیرم تا هفت آسمان... 🌹 آمده ام مراقبت باشم و تو را برسانم به خالقت؛ همان ک هوایت را همیشه و در هر جا چه خوشحال چه غمگین دارد. همان که در بی کسی ها در اوج دلتنگی ها بوده و دستانش را بر شانه ات میگذارد و میگوید : 🌸"نگران نباش من هستم🌸" اما در پایان بعد از دعوتم میخواهم به من قول بدهی که " گناه نکنی " 🌹از طرف برادر شهیدت " بابک نوری🌹" 🕊 @taShadat 🕊
🌸﷽🌸 ♦️ از زبان امیر_محمد 7 ساله فرزند شهید 🔸بابا میاد به خونه و به ما همش سرمی زنه بعضی شبا ،ازشب تا صبح بابام تو خوابم میاد پیشم وهی میره😢. دوباره میاد خونه منو می بینه و باز میره. #بابام تو #خواب بهم هیچی نگفت، فقط منو میدید خوشحال می شد. چند بارم تو روز دیدم #بابام تو خونه ست و داره وارد اتاقم میشه، از اتاقم میاد بیرون ما رو هم نگاه می کنه، اما اون لحظه هرچی به بقیه میگم نگاه کنین، #بابام رو نمی بینن😞، فقط خودم می بینمش،نمیدونم برا چی این جوریه!!💔😔 #شهید_مدافع‌حرم_مهدی‌طهماسبی #امیر_محمد_فرزند_ارشد_شهید 🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: ✅سه چيز است كه اگر مؤمن از آنها مطلع شود، باعث طول عمر و دوام بهره مندى او از نعمت ها مى شود ①← طول دادن ركوع و سجده ②‌← زياد نشستن بر سر سفره اى كه در آن ديگران را اطعام مى كند ③← و خوش رفتارى اش با خانواده. 📚کافی ج۴ ص۴۹ ح۱۴ 🕊 @taShadat 🕊
#توسل_به_امام_زمان_عج #شهید_معراج_آئینی مادرش می گفت وقتی از مرز اومد🚶 خونه دیدم رو گردنش جای بریدگی هست گفتم چی شده معراج جان؟گفت با اشرار درگیر شدیم قمه رو گذاشت #زیر_گردنم و شروع کرد به #بریدن🗡 همون لحظه به #امام_زمان عج متوسل شدم گفتم آقا به من بیست روز وقت بده تا عروسی خواهرم عزا نشه.😞😢 مراسم عروسی خواهرش انجام شد و معراج دقیقا بیست روز بعد به شهادت رسید.💔🕊 #اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک_به_حق_دماء_شهدائنا. #ارسالی_ازکاربر 🕊 @taShadat 🕊
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۴ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 26 October 2019 قمری: السبت، 27 صفر 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️2 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️7 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️10 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️11 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج 🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جاسوسی در لباس #مدافعان_حرم #جاسوس ظاهرا حزب اللهی که عملیات #خانطومان رو لو داد و منجر به شهادت دهها تن از مدافعان حرم از جمله #شهید_سنجرانی شد 😞از مخبران #آمدنیوز و مزدور #اسرائیل بوده افشای این موضوع بعد از دستگیری /توییتر انقلابی #روح_الله_زم 🕊 @taShadat 🕊
🌸﷽🌸 🌴در ايام #اربعين خانه #نجف را برای اسكان زائرين آماده مي كرد👌 و خودش مشغول پخت و پز و پذيرايي از زائران اباعبدالله الحسين علیه السلام می شد.🌸 #شهید_مدافع_حرم محمدهادی ذوالفقاری🌺 🕊 @taShadat 🕊
🌸﷽🌸 ❣من میروم ولی رسالت زینبی به دوش شما همسر شهید با اشاره به زمان اعزام شهید مسافر گفت : من به ایشان گفتم : دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم.😔 ولی او تاکید داشت که می توانید و من وقتی پرسیدم چرا میخواهید بروید؟ با اشاره به فرازی از زیارت عاشورا بـِاَبي اَنْتَ وَ اُمـــّي♥️ به من گفتند: که این فراز را برای من معنی میکنید؟ من هم گفتم : معنایش که مشخص است❗️ یعنی پدر و مادرم به فدایتان و ایشان گفت : به خاطر همین! و چادرم را در دست گرفت و گفت : به خاطر این #چادرت می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند....☝️ شهید سعید مسافر🌹 🕊 @taShadat 🕊
شب جمعہ وساعت دو نیمہ شب بود. جلوے مسجد🕌محمدے(دراتوبان شهید محلاتی)مشغول ایست وبازرسی بودیم. من وچندجوان دیگر،کنار هادے روے پلہ ے مسجد🕌نشستیم واوبراے ماصحبت می کرد. یکباره ازچاپرید!!دویدو بہ سمت ابتداے خیابان مجاورکہ صدمتربامافاصلہ داشت رفت!نشست ودستش راتوے جوے آب کرد!بعدهم برگشت. باتعجب پرسیدم:آقاابرام چی شده؟!😳 گفت:هیچی،یک پیت حلبی توے جوےآب افتاده بودوهمینطورکہ می رفت،سروصداایجادمی کرد. رفتم وازداخل جوے آب افتاده بودوهمینطورکہ می رفت،سروصداایجادمی کرد. رفتم وازداخل جوے آب برداشتم تاصدایش مردمی کہ خواب هستندرااذیت نکند.☺️ اوباکارخودش،بہ ماکہ نوجوان بودیم،درس بودن وچگونہ زیستن می آموخت😇. برابراهیم(۲)،ص۲۲۶و۲۲۷ 🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
zeynab: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣2⃣1⃣ گفتم: «کجا؟!» گفت: «پارک دیگر.» گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.» گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.» دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد. گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.» داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.» قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت... ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣3⃣1⃣ چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود. پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.» توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.» ادامه دارد...✒️ تقدیم نگاه پر مهر شما 🌺🌺 🕊@tashadat🕊