16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ...۱۰۳
#اوست که ریشهی حق است!
خود حق است!
تنها وجودِ حق است!
اما اکثر مردم نمیبینند ...
یعنی نمیخواهند که ببینند!
@tashahadat313
🔴 فوری/سید ابراهیم رئیسی، دقایقی پیش در وزارتکشور برای انتخابات ریاستجمهوری ثبتنام کرد...😭🥀
#رئیسی_عزیز
#انقلابیون
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🔴 فوری/سید ابراهیم رئیسی، دقایقی پیش در وزارتکشور برای انتخابات ریاستجمهوری ثبتنام کرد...😭🥀 #رئی
بگذریم....
چاره ای جز صبر نیست........🌹
25.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی رییس جمهور شهید از زبان صبیه ی محترمشان
حتما عنایت کنید رزق امروزتون بهره ببرید
معرفی الگوی تراز سرباز امام زمان عجل الله تعالی فرجه
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥رمان امنیتی شهریور 🔥 قسمت 4 مرد با دیدن لرزش دست و عرق پیشانی و لکنت زبانم، پارچ روی میز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور
قسمت 5
-میتونی راه بری؟
سرم را تکان میدهم و از تخت پایین میآیم. تازه توجهم جلب میشود به ظاهر نامانوس آرسن. پیراهن و شلوار مشکی، ریش کوتاه و آنکادر خرمایی و سری که همیشه پایین است؛ طوری که من شدیداً تحریک میشوم یکی بزنم پس گردنش. میگوید: چمدوناتو تحویل گرفتم. بریم.
در ذهن از خودم میپرسم: مگه خودم تحویل نگرفته بودم؟
و سریع پاسخ میدهم به خودم: بازرسیشون کردن.
اگر هنوز برادر حسابش میکردم، ازش میخواستم دستم را بگیرد تا با تکیه به او بلند شوم؛ اما چهار سال نبودن آرسن، ما را چهل سال نوری از هم دور کرده. و اگر میخواست دستم را بگیرد، خیلی زودتر این کار را میکرد. به پاهای بیجان خودم تکیه میکنم. نه زانوهایم میلرزند و نه نفسم تنگی میکند؛ از آن زلزله یک ساعت پیش، فقط یک احساس ضعف خفیف در جانم مانده. از اتاق بیرون میرویم و آرسن، یک آبمیوه میدهد دستم: هنوزم اینطوری میشی؟
آبمیوه را از دستش میقاپم؛ بدون این که تشکر کنم. دوست ندارم یک ساعت پیش و آن حمله پنیکِ خجالتآور را به یاد بیاورم؛ سه ماه بود که اینطوری نشده بودم. بجای جواب به آرسن، آبمیوه مینوشم و قندِ آبمیوه، سریع راه باز میکند در رگهایم. شارژ میشوم. آرسن اما، به رژه رفتن روی اعصابم ادامه میدهد: این روزها یکم روی اتباع خارجی و توریستها سختگیر شدن، چون ممکنه از طرف دا...
انقدر تند نگاهش میکنم که کلمهاش نصفهنیمه، در هوا معلق میماند و دهانش را میبندد. انگار یادش نبوده من از این کلمه متنفرم و حتی شنیدنش، دوباره میاندازدم به حال احتضار. آرام و با احتیاط، ادامه میدهد: مثل این که دوباره یه تهدیدهایی مطرح شده. یکم حساس شدن، مخصوصا با توجه به گذشته تو...
یکی از اشکالات آرسن این است که نمیداند کی باید خفه شود و باید حتما با یک تشر، خفهاش کنم: فهمیدم. بسه.
در دل لعنت میفرستم به گذشتهای که ولکن من نیست. هرچه بیشتر سعی میکنم محوش کنم و رویش را بپوشانم، باز هم از یک جایی میزند بیرون.
از سالن فرودگاه میرویم بیرون و آرسن میگوید: صبر کن تا ماشین رو بیارم.
آقا انقدر چسبیدهاند به زندگیِ اینجا که ماشین هم خریدهاند... امیدوارم با همین ماشین برود ته دره. آن موقع که من داشتم زیر بار بدهی له میشدم، این ابله داشت اینجا برای خودش آینده میساخت. باید همان چهار سال پیش که دینش را عوض کرد، دو دستی خفهاش میکردم...
چمدان از دستم کشیده میشود؛ آرسن است که آمده چمدان را برایم ببرد. دسته چمدان را محکمتر میگیرم و میکشمش عقب: من با تو هیچجا نمیآم.
وقتی نگاههای پرسشگر به سمتمان برمیگردد، میفهمم صدایم از حد معمول بلندتر بوده. آرسن، هراسان از همین نگاهها، به التماس میافتد: ببخشید... بیا بریم صحبت کنیم...
با کف دست، میکوبم به سینهاش و آرام جیغ میزنم: من به تو نیاز ندارم. برادری هم ندارم.
آرسن نه از ضرب دستم، که از شوک لمس دست نامحرم، قدمی میرود عقب. دقیقا همانجایی ازش لجم گرفت که گفت ما نامحرمیم؛ چون برادر ناتنیام است و از این مزخرفات. بعد هم با آن عقبنشینی تاریخی، گند زد به سر تا پای خودش و کاری کرد که برای همیشه از چشمم بیفتد. راهم را میکشم و میروم؛ آرسن هم میدود دنبالم: وایسا... تو که جایی رو بلد نیستی...
این را راست گفت و واقعا به کسی که اینجا زندگی کرده باشد نیاز دارم؛ اما سریع خودم را دلداری میدهم که این همه دانشجوی خارجی هستند که برادرشان در جامعهالمصطفی درس نمیخواند و خودشان گلیم خودشان را از آب بیرون میکشند!
یقه آرسن را در مشتم مچاله میکنم. سرش را میبرد عقب و بهتزده نگاهم میکند؛ انگار باورش نمیشود با من طرف است. میگویم: وقتی باید میومدی معلوم نبود کدوم گوری هستی. الان دیگه بهت نیاز ندارم. دیگه دنبالم نیا.
و هلش میدهم دوباره. چند قدم تلوتلو میخورد به عقب؛ گیج و منگ شده شاید. اینبار نمیآید دنبالم و من هم نگاه نمیکنم که چکار کرد. راهم را کج میکنم به سمت تاکسیهای فرودگاه و زیر لب میگویم: آرسن احمق.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 6
***
شهریور ۱۴۰۷، بندر آرهوس، دانمارک
مامور پلیس ماسک به صورتش زد و روی زانوهایش نشست. نگاهی به اطراف انداخت. آن وقت صبح هنوز خبری از خبرنگارهای مزاحم و مردم فضول نبود. سوز هوای دم صبح بدنش را میلرزاند و بوی گندیدگی و لجن، مشامش را میآزرد. همیشه از جنازههایی که در دریا پیدا میشدند وحشت داشت؛ چون معمولا پرونده قتلشان پیچیدهتر و قاتلشان حرفهایتر و خطرناکتر بود. با خودش گفت: بعد این پرونده درخواست انتقال میدم. دیگه حالم داره از اسکله و دریا بهم میخوره.
طبق عادتش، اول به شبح جنازهها از زیر پارچه نگاه کرد. یکی درشت و نسبتا چاق بود و دیگری لاغرتر؛ ولی قد هردو تقریبا یکی بود. پارچه سپید را از صورت جنازه اولی کنار زد. با دیدن سر بیصورت و گوشتهای خورده شدهی صورت جنازه، دلش درهم پیچید و پرید به عقب؛ طوری که روی زمین افتاد. انگار که یک آرواره قدرتمند و دو ردیف دندان تیز، صورت را کامل از جا کنده باشد. خطاب به دستیارش داد کشید: اه. این چه کوفتیه؟
بوی تعفن انقدر شدید بود که راه پیدا کرد به زیر ماسک مامور پلیس و حالت تهوع گرفت. چندبار عق زد. افتان و خیزان از جا بلند شد، از جنازه فاصله گرفت و فریاد زد: لعنتی. روشو بپوشون.
دستیار که جوانتر از افسر پلیس بود، خم شد و بدون این که به جنازه نگاه کند، پارچه را سر جایش برگرداند. مامور سر جایش ایستاد و رو به دریا، چند نفس عمیق کشید. آسمان تیره و گرگ و میش بود و دریا تیرهتر. انگار هردو داشتند هشدار میدادند: حتی نزدیک اون جنازهها نشو!
با خودش فکر کرد: خیلی وقته با جنازه سر و کار دارم... ولی تاحالا همچین چیزی ندیده بودم.
احساس کرد دستیارش و عکاس صحنه جرم دارند به دیده تحقیر نگاهش میکنند و بیش از حد مقابلشان ضعیف رفتار کرده. باید خودش را جمع میکرد و اقتدارش را باز مییافت؛ پس برگشت سمت دستیارش و پرسید: اون یکی هم مثل این آش و لاشه؟
دستیار سر تکان داد: آره ولی یکم از صورتش باقی مونده.
افسر شانه بالا انداخت: خب توی دریا غرق شدن و ماهیا این بلا رو سرشون آوردن. کجاش شبیه قتله؟
دستیار گفت: این چند روز هیچ گزارشی از غرق شدن قایقهای تفریحی نداشتیم؛ هیچ مورد خودکشی یا مفقودی هم اعلام نشده.
عکاس بند دوربینش را از دور گردنش برداشت و دوربین را به سمت مامور گرفت: عکساشونو ببینین! روی سر و سینهشون جای گلوله ست...
پوشه عکسها را روی دوربینش باز کرد و تصاویری که از جسدها گرفته بود را یکییکی از مقابل چشمان مامور رد کرد. مامور پلیس دوباره دلپیچه گرفت؛ اما به روی خودش نیاورد تا بیش از این ضعیف جلوه نکند. عکاس توضیح داد: با توجه به تجربهای که دارم، به نظر میاد چند روز از غرق شدنشون گذشته و ماهیها بدنشون رو خوردن؛ ولی زخمهای اصلی که منجر به مرگشون شده، شبیه جای دندون ماهیا نیست. بیشتر شبیه جای گلوله ست. روی سینه هردو اثر زخم گلوله بود. البته من اینا رو با توجه به تجربهم میگم، باید کالبدشکافی بشن تا معلوم بشه.
-هویتشون چی؟
-هیچ مدرک شناساییای همراهشون نبود؛ هیچی. تنها چیزی که میدونیم، اینه که یه زن و مَردن که احتمالا توی سنین میانسالی بودن. درضمن هردوشون حلقه دارن؛ ممکنه زن و شوهر باشن.
مامور پلیس یک دستش را داخل جیب شلوارش برد و با دست دیگر، چانهاش را خاراند. چشم به برآمدگیِ جنازهها از زیر پارچه دوخت و گفت: چطور پیدا شدن؟
-گارد ساحلی توی فاصله سیصدمتری از بندر پیداشون کرد. حدود پنجاه متر با هم فاصله داشتن؛ ولی به نظر میاد یه ربطی به هم دارن.
مامور اشاره کرد به جسدها: تا مردم نیومدن از اینجا ببرینشون. با آزمایش دیانای هویتشون معلوم میشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
حاج قاسم فرمودند:
حتیاگهیکدرصد،
احتمالبدیڪہیهنفریهروزےبرگردھ
وتوبهکنه
حقندار؎راجبشقضاوتڪنے(:
حواسمونباشه که داریم چیکار میکنیم💔
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا