eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه تهمت می‌زدند! چگونه آبروی می‌بردند! چگونه تخریب می کردند ! به خیالشون به آبروی تو چوب حراج میزنن حال آنکه تو را خدا خرید بود @tashahadat313
سربازِ رکابِ خمینی کبیر خداوندا توراسپاس که در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجسته ترین اولیائت را که قرین وقریب معصومین است،عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. برشی از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 09 June 2024 قمری: الأحد، 2 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليه) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️7 روز تا روز عرفه ▪️8 روز تا عید سعید قربان ▪️13 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️16 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم @tashahadat313
امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔺طلَبُ المَراتِبِ وَالدَّرَجاتِ بِغَيرِ عَمَلٍ جَهلٌ. 🔸جايگاه بلند و درجات بالا خواستن، بدون كار و تلاش، نادانى است. 📚غررالحكم حدیث5997 @tashahadat313
◾️همسر شهید صیاد شیرازی درگذشت ▪️«عفت شجاع» همسر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی پس از طی یک دوره بیماری دارفانی را وداع گفت و به همسر شهیدش پیوست./ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خواب عجیب مادر شهید علی قوچانی ۱۵ثانیه اخر رو ویژه گوش کنید @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۱ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 10 June 2024 قمری: الإثنين، 3 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹 ورود پيامبر اكرم(ص) و اصحاب به مكه در سفر حجة الوداع(10 ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️6 روز تا روز عرفه ▪️7 روز تا عید سعید قربان ▪️12 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️15 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم @tashahadat313
💚امیر المؤمنین علی علیه السلام: 🕋خداوند حج را برای 🕋نزدیکی و همبستگی مسلمانان قرار داد 📚حکمت ۲۵۲ نهج‌البلاغه @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تقدیم به شهید حسین امیرعبداللهیان 🇮🇷 کسی که به همه یاد داد یه مسئول خوب می‌تونه چه شکلی باشه @tashahadat313
▫️زمان مناظره های انتخابات ریاست جمهوری از شبکه یک 🔹اولین مناظره: دوشنبه ٢٨ خرداد ▫️دومین مناظره: پنجشنبه ٣١ خرداد 🔹سومین مناظره جمعه ١ تیر ▫️چهارمین مناظره دوشنبه 4 تیر 🔹آخرین مناظره سه شنبه 5 تیر 📌زمان تقریبی برگزاری این مناظره ها بین ١6 تا ٢١ شب پیش بینی شده است. ‌‌‌ @tashahadat313
💢جلیلی‌‌ ادامه‌ رئیسی نتانیاهو: اگر جلیلی رئیس جمهورِ آیندهِ ایران باشد مقاومت و تقویت و سلطهِ ما در منطقه به اتمام میرسد. 🔺 روزنامہ‌صهیونیستے‌جروزالم‌پست: دلهره آورترین احتـمال، انتـخاب جلیلے استـ 🔺ان بے سے نیـوز: سعید جلیلے، محافظـه ڪار تندروۍ نزدیڪ به آیت الله خامنه ای، کسے است که با رویه خود تاکنون اجازه نـداده است تا مذاڪرات با نتیجه مطـلوب(نظر غربی ها)دنبال شونـد. 🔺رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای: ببینید دشمن چه کسی را نظاره گرفته و چه کسی برای او خطرآفرین است؟ همان شخص بهترین خادم ملت است.. @tashahadat313
12.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این سخنرانی های حضرت آقا در دیدارهای متعدد با احمدی نژاد، از همان ابتدای اولین دوره و اولین دیدار ! ▪️ تا دوره دوم! در زمانی که همه احمدی نژاد را در خط مستقیم ولایت می دیدیم انجام شده است!! بارها آقا با محبت و مهربانی به او تذکر دادند، بارها فرمودند: غرور و انحراف نداشته باشند. ▪️والله الان که این سخنرانی ها رو می بینیم، گویا حضرت آقا، این روزها را می دیدند، درحالیکه آنزمان کسی احتمال انحراف در مورد احمدی نژاد نمیداد....! ✅ واقعا عجیب و شگفت انگیز است این آینده بینی که از عهده انسانهای عادی بر نمی آید. خدایا بخاطر چنین رهبر بصیری هزاران بار تو را شاکریم.❤️🙏 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 17 جلو می‌آید و می‌گوید: اگه حالت خوبه می‌تونی بلند شی. فکر کنم ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌾 قسمت 18 -اگه خواستی... شاید بتونم کمکت کنم. انقدر تند به سمت افرا می‌چرخم که گردنم تیر می‌کشد: واقعا می‌تونی؟ شانه بالا می‌اندازد: شاید. و پشتش را می‌کند به من تا دیگر دهانم را ببندم و نپرسم چطور. آوید می‌گوید: خب اون مرکزی که می‌گی کجاست؟ اصلا هنوز هست؟ -نوشته بود ده سال پیش آتش گرفته و تخریب شده. بعدم کامل نوسازی شده. -چرا آتیش گرفته؟ -نمی‌دونم. درست متوجه نشدم... مثل این که توی ناآرامی‌های اواخر شهریور آتشش زدن. دقیق نفهمیدم برای چی. ابروهای آوید بالا می‌روند و سرش را تکان می‌دهد: آهان... یه چیزایی یادمه. من اون موقع کلاس پنجم بودم. می‌پرسم: جریانش چی بوده؟ زیرچشمی به افرا نگاه می‌کنم که نگاهش همچنان روی کتاب است؛ اما چشمانش ثابتند و احتمالا، گوش‌هایش تیز. واقعا چه کسی می‌تواند درس را به یک بحث جناییِ جذاب ترجیح بدهد که افرا دومی‌اش باشد؟ آوید اخم می‌کند و به روبه‌رویش خیره می‌شود تا ماجرا را به یاد بیاورد: والا تا جایی که یادم میاد، یه عده به حجاب و کل حکومت معترض بودن. بعدم اعتراض شد اغتشاش و... خلاصه بزن و بشکون و آتیش بزن... حتما این ساختمون بدبخت هم گیر همونا افتاده. خمیازه‌ای می‌کشد و دوباره روی تخت دراز می‌کشد: راستشو بخوای آبجی خانم، تا همین چندسال پیش، ضدانقلاب هربار یه بامبولی درمی‌آوردن که مثلا حکومت عوض بشه و اینا. بعدم می‌دیدن مردم محلشون نمی‌ذارن، تموم می‌شد می‌رفت. *** چهار سال قبل، بعبدا، لبنان هنوز نمی‌دانم اعتمادم به دانیال، احمقانه بود یا عاقلانه. به عنوان یک دختر شانزده ساله، همراه شدن با یک پسر جوان در یک نیمه‌شب تابستانی، اوج حماقت بود؛ ولی من از همه چیز بریده بودم. حتی ریسک هم برایم معنای چندانی نداشت؛ چون چیز باارزشی برایم نمانده بود که بخواهم روی آن ریسک کنم. نشسته بودم روبه‌روی پسری که می‌گفت اسمش دانیال است؛ در یک پارک و روی چمن‌هایی تازه آبیاری شده. تاریکی شب، سایه وحشت روی پارک انداخته بود و انگار که هردوی ما، بازیگر یک فیلم ترسناک بودیم. ساعد دستم هنوز از ضربه‌ای که به زیر مچ آن پسر مسلمان زدم، تیر می‌کشید و زق‌زق می‌کرد. دانیال چهارزانو نشسته بود و از پشت، به دستانش تکیه کرده بود. با گردن کج و چشمانی ریز شده، نگاهم می‌کرد و من هرچه صورتش را می‌کاویدم، نمی‌فهمیدم در سرش چه می‌گذرد. بالاخره زبان باز کرد: چی شد که فکر کردی امشب برای خودکشی شب خوبیه؟ جا خوردم؛ واقعا همه‌چیز را درباره‌ام می‌دانست. گفتم: از آدمای فضول بدم میاد. -کیه که خوشش بیاد؟ و خندید؛ آرام و سنگین. نفس عمیقی کشید و گفت: بذار موهات بلند بشن، بیشتر بهت میاد... علت این زیبایی خیره‌کننده‌ت اینه که مادرت یه فرانسویِ لبنانی‌الاصل بود. تمام آنچه در ذهن داشتم، از هم فرو پاشید. درباره کدام مادر حرف می‌زد؟ تا جایی که می‌دانستم، مامان و بابای مسیحی‌ام، نسل اندر نسل لبنانی بودند و از آن مهم‌تر، من هیچ پیوند ژنتیکی‌ای با آن‌ها نداشتم که بخواهم شبیه‌شان باشم. اخم‌هایم درهم رفت: درباره کیا حرف می‌زنی؟ -خودت می‌دونی کیا. فهمیدنش سخت نبود. می‌دانستم؛ اما می‌خواستم روی آن سرپوش بگذارم تا زخم کهنه‌ام سر باز نکند. دانیال برعکس من، دقیقا می‌خواست زخم کهنه را تازه کند و رویش نمک بپاشد: گفتم که، من همه چیز رو درباره تو می‌دونم. حتی از خودت بیشتر. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 19 می‌خواست کنجکاوی‌ام درباره پدر و مادر واقعی‌ام را قلقلک بدهد؛ ولی کور خوانده بود. من نه تمایلی به دانستن درباره آن‌ها داشتم و نه تمایل به افتادن در بازی‌ای که دانیال شروع کرده بود. همین را به دانیال گفتم و از جا بلند شدم؛ اما او کوتاه نیامد و بلند گفت: می‌دونی بابات تا پنج سال پیش زنده بود؟ دستانم مشت شدند و دندان برهم فشردم: اون توی دیرالزرو کشته شده. هیچ‌وقت درباره حرفم مطمئن نبودم؛ ولی ترجیح می‌دادم فکر کنم که حیدر یا یکی از همان دوستان ایرانی‌اش، کار پدر را تمام کرده و خیال من را راحت. هیچ‌کس مردن او را ندیده بود؛ جز من که هربار او را در ذهنم زنده به گور می‌کردم. دانیال از جا بلند شد و ایستاد روبه‌روی من: نه، کشته نشد. می‌تونم یه چیزی نشونت بدم که حتما خوشت میاد. همراهش را درآورد و یک فیلم باز کرد؛ فیلم سیاه و سفیدِ دوربینِ مداربسته‌ی یک خیابان. تاریخ گوشه تصویر، پنج سال قبل را نشان می‌داد. یک نفر با چهره‌ی پوشیده، مردی ویلچرنشین را هل داد و کنار پیاده‌رو آورد. هیچ‌کدام را نشناختم. مردی که ویلچر را هل داده بود، از سوی دیگرِ کادر بیرون رفت و مرد ویلچرنشین را همان‌جا گذاشت. چهره مرد، رنجور بود و لاغر؛ اما کاپشن مشکی‌ای که به تن داشت، تنش را درشت‌تر از آنچه بود نشان می‌داد. حس می‌کردم دارد تقلا می‌کند برای تکان خوردن؛ ولی فقط سر و گردنش تکان می‌خورد. چند ثانیه بعد، یک انفجار متلاشی‌اش کرد و تصویر پر از خاک شد و بعد هم برفک، خبر از قطع شدن دوربین داد. چشمانم را بالا آوردم تا صورت دانیال: خب که چی؟ -اونی که منفجر شد، بابات بود. بعد از این که توی بوکمال، از گردن به پایین قطع نخاع شد، چند سال با فلاکت و خفت زندگی کرد و بعدم که دیدن نگهداریش به صرفه نیست، فرستادنش دمشق تا توی یه عملیات انتحاری، خودشو خلاص کنه. پس تا آخر عمرش هیولا ماند و آدم کشت؛ حتی در اوج ناتوانی. پوزخند زدم: اون هیولای داعشی بابای من نبود. حالم آن لحظه، معجونی از خشم و شادی بود. خشمگین بودم، چون می‌خواستم با چشم خودم، خفت آن قاتل روانی را ببینم و انتقام همه بدبختی‌هایم را از او بگیرم؛ و شاد بودم، چون می‌توانستم مطمئن باشم که عذاب کشیده و مرده. مطمئن شدم دیگر دستش به من نمی‌رسد و تا ابد، در کابوس‌هایم زندانی خواهد شد. قهقهه زدم؛ بلند و مستانه. انقدر بلند که دانیال شوکه شد و قدمی به عقب رفت. همراهش را پرت کردم به سمتش و از خنده خم شدم روی زانویم. دانیال با آرامش، ایستاد و صبر کرد تا خنده‌ام تمام شود. وقتی دلم درد گرفت، کمر راست کردم و دستم را آرام، کوبیدم به سینه دانیال: خوب بود، واقعا چسبید. حیف بود قبل دیدنش بمیرم. جدی‌تر شدم و اثر خنده را کامل از روی صورتم محو کردم: برام مهم نیست اینا رو از کجا می‌دونی. اینجا از هر پنج نفر، دونفر دلال اطلاعاتن. ولی خب، متاسفانه من چیزی ندارم که بابت اطلاعاتت بهت بدم. چطور اینو درموردم نمی‌دونستی؟ گوشه لبش کج شد و سرش را به سمت صورتم خم کرد: پول نمی‌خوام، ولی یه خبر خوب دیگه هم برات دارم. تمام بدهی‌هات صاف شدن. لبخندش گشادتر شد و سرش را به سمت راست کج کرد. به چشمانم خیره شد و گفت: چیزی که ازت می‌خوام، اینه که از فکر خودکشی بیرون بیای. *** کارمندِ بنیاد شهید طوری نگاهم می‌کند که انگار به زبان چینی حرف زده‌ام. خودم هم خجالت می‌کشم از آنچه گفته‌ام. راستش، انتظار بی‌جایی ست که بتوانم یک نفر را فقط با نام کوچک و یک نقاشی سیاه‌قلمِ بدون صورت، پیدا کنم. مرد می‌گوید: یعنی شهیدِ مدافع حرم بوده؟ آوید که لب‌های برهم چفت شده‌ی من را می‌بیند، می‌گوید: شاید. شایدم شهید نشده باشه. ما خواستیم ببینیم ایثارگری به این اسم ثبت شده؟ کارمند این‌بار طوری به آوید نگاه می‌کند که انگار آوید به زبان پشتو حرفش را زده و با بی‌حوصلگی می‌گوید: هیچ مشخصاتی ازش ندارید؟ نام خانوادگی، عکس... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 20 -فقط می‌دونیم اسم کوچیکش حیدره. چهره‌ش رو هم درست یادم نیست. -نمی‌دونید ارتشی بوده یا سپاهی؟ کمی به حافظه‌ام فشار می‌آورم؛ فایده ندارد. سرم را تکان می‌دهم و خجالت‌زده به آوید چشم می‌دوزم. آوید می‌گوید: نه ولی چیزی که مطمئنیم، اینه که شهریور و مهرِ سال نود و شش، سوریه بوده و توی عملیات آزادسازی دیرالزور جنگیده. آوید این‌ها را درحالی می‌گوید که به من نگاه می‌کند و با تکان دادن سر، از من تایید یا اصلاح حرف‌هایش را می‌خواهد. چشم برهم می‌گذارم که درست گفتی. نگاه کارمند میان من و آوید می‌چرخد. انگار که دو موجود فضایی هستیم. چشمانش را به نمایشگر مقابلش می‌دوزد و شانه بالا می‌اندازد: دوتا شهید مدافع حرم ایرانی به اسم حیدر هستند، شهید حیدر جلیلوند و شهید حیدر ابراهیم‌خانی. ولی هردو قبل از تاریخی که شما گفتید شهید شدند. جانباز یا ایثارگری هم به این اسم نداریم. نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. اگر شهید نشده، پس چه عذر موجهی برای نیامدنش دارد؟ کارمند بدون این که چشمش را از مانیتور بردارد، می‌گوید: شاید حیدر اسم جهادیش بوده. چیز دیگه‌ای ازش نمی‌دونید؟ آوید لبانش را کج می‌کند و بعد از چند لحظه فکر کردن، می‌گوید: نه... می‌شه عکس کسانی که توی اون تاریخ داشتن توی دیرالزور می‌جنگیدن رو بهمون نشون بدین؟ شاید اینطوری بشناسدش. نگاه تیز کارمند از مانیتور برداشته می‌شود و به سوی آوید نشانه می‌رود: اطلاعات این افراد دست ما امانته و محرمانه ست. نمی‌تونیم در اختیارتون بذاریم. -یعنی هیچ راهی نداره؟ -نه. مگر با مجوز و نامه رسمی. آوید نفسش را بیرون می‌دهد و ناامیدانه شانه بالا می‌اندازد. لبخندِ نیمه‌جانی می‌زند به کارمند و می‌گوید: ممنون. راهش را می‌کشد به سمت در و من هم دنبالش می‌دوم: حالا چکار کنیم؟ از کی باید مجوز بگیریم؟ آوید سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و چادرش را می‌کشد جلوتر: نمی‌دونم والا... دیگه عقلم به جایی قد نمی‌ده. در اتوماتیک مقابلمان باز می‌شود و باد سردی به داخل سالن گرم بنیاد می‌وزد. باد می‌آید و ما می‌رویم. پیاده‌رو پر است از برگ‌های زرد و خشک که دور کفش‌هامان می‌پیچند و چرخ می‌زنند و زیر پایمان آه و ناله می‌کنند. صبح رفته بودیم سپاه و پاسمان دادند به بنیاد شهید و امور ایثارگران. بنیاد شهید هم در برزخ رهایمان کرد و حالا سرگردانِ خیابان‌ها شده‌ایم. آوید می‌گوید: بذار ببینم... دیگه چه سازمانی ممکنه ربط داشته باشه به مدافعان حرم؟ چشمانش را ریز می‌کند و گردنش را کج: سپاه... ارتش... بنیاد شهید... اوم... شاید از اول، امید پیدا کردنش یک امید بچگانه بود و نباید آوید را هم دنبال خودم می‌کشاندم. بهتر است بچسبم به کار و زندگی خودم و بی‌خیالش شوم... ولی شک و تردید دست از سرم برنمی‌دارد؛ خشم هم. دوست دارم یکی را پیدا کنم که بشود همه تقصیرها را گردنش انداخت و از او انتقام گرفت؛ و چه کسی بهتر از حیدر، آن هم وقتی پدرِ داعشی‌ام قبلا تکه‌تکه شده و من فرصت انتقام گرفتن از او را از دست داده‌ام؟ دو طرف سرم را با دست می‌گیرم و به جلو خم می‌شوم: اوووف... چکار کنیم حالا؟ آوید آرام سر شانه‌ام می‌زند: انقدر فسفر حروم نکن، بیا بابت تلاش امروزمون یه جایزه به خودمون بدیم. دستم را می‌کشد تا تندتر دنبالش بیایم. کمی جلوتر، مقابل یک بستنی‌فروشی می‌ایستد و می‌گوید: بستنی چطوره؟ چه طعمی می‌خوری؟ و می‌رود داخل بستنی‌فروشی. می‌گویم: واقعا لازمه؟ بیا برگردیم... آوید طوری نگاهم می‌کند که انگار قانون مهمی را نقض کرده‌ام: معلومه که لازمه! الان نیاز داری که خودتو به یه بستنی مهمون کنی. من همیشه همین‌کار رو می‌کنم. و رو می‌کند به فروشنده: یه بستنی با سه‌تا اسکوپ... نسکافه‌ای، تمشکی، کره فندقی. لطفا. و... به سمت من برمی‌گردد: تو چی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 21 -منم... منم همون... -از اینی که گفتم دوتا بدید. پشت یکی از میزها می‌نشیند. می‌گویم: همیشه همین‌کار رو می‌کنی؟ با انگشتانش روی میز ضرب می‌گیرد: اوم... نه... بعضی وقتام پفک... همش رو هم تنهایی می‌خورم. چشمانش از شیطنت برق می‌زنند. می‌گویم: چرا تنهایی؟ لب ور می‌چیند: خب... این کار مال بعضی وقتاست که خیلی دلم می‌گیره. آخه گاهی، «خودم» غصه می‌خوره... براش از اینا می‌خرم که اینا رو بجای غصه بخوره. لبخندی می‌زند متفاوت از همه لبخندهایش: حالا فکر نکنی دائم میام هله‌هوله می‌خرما... دو سه ماه یه بار اینطوری می‌شه. فروشنده، بستنی‌ها را مقابلمان می‌گذارد. چشمان آوید، از شوقِ بستنی برقی کودکانه می‌زنند: امروز دلم نگرفته، جایزه‌مونه. و البته مهمون منی. از بستنی نسکافه‌ای شروع می‌کند و یک قاشقش را در دهانش می‌گذارد. دستم به سمت قاشق می‌رود و کمی از بستنی تمشکی‌ام را جدا می‌کنم؛ اما در دهان نمی‌گذارم. بی‌مقدمه و بی‌رحمانه می‌پرسم: اصلا مگه تو هم دلت می‌گیره؟ بهت نمیاد. و باز هم همان لبخند متفاوت؛ این‌بار عمیق‌تر. لبخندی که نه بر لب یک دخترِ بازیگوش، که بر لب یک زن جاافتاده و دنیادیده می‌نشیند و بعد از چند لحظه می‌گوید: مو هر دردآشنایی می‌شناسُم، رو لِبش خنده‌س/ خیالت ای دلِ شنگول و شادابُم نمی‌گیره؟ از لهجه جدیدش جا می‌خورم؛ از شعر هم. به آوید نمی‌خورد اهل شعر باشد. گیج می‌شوم: دلت از چی می‌گیره؟ -غمام رویایی‌ان، چیزی شِبیه قصه‌ها، اما/ پرِ شاماهی قصه، به قلابُم نمی‌گیره... ابروهایم را بالا می‌دهم که بفهمد گیج‌تر شده‌ام؛ انقدر که نمی‌توانم از زیباییِ شعر لذت ببرم. لبخندی به چهره گیج من می‌زند و ادامه می‌دهد: هلُم می‌ده جلو؛ اما، جهان کارش عقب‌گرده/ مو او طفلُم که گردون از سر تابُم نمی‌گیره/ خودی‌کُش بوده ای دنیا از اول، آخر قصه/ اشاره می‌کنُم رستم! مو سهرابُم... نمی‌گیره! دوست ندارم همه‌چیز را انقدر پیچیده کند. می‌گویم: دلت از چیِ دنیا گرفته؟ یک تکه از بستنیِ نسکافه‌ای‌اش جدا می‌کند: نِفهمید و نمی‌فهمن مُنو درد مونه اینجا/ مو خط دکترُم خالو! کسی قابُم نمی‌گیره... بستنی را در دهانش می‌گذارد و سریع همان آویدِ قبلی می‌شود: بخور آب نشه! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
نخبه علمی بود به قدری باهوش بود که در ۱۳سالگی به راحتی انگلیسی حرف می‌زد . وقتی در پادگان امام حسین(ع) بود، برای پاسداران آنجا زبان انگلیسی تدریس می‌کرد و درجبهه هم به رزمنده ها آموزش زبان میداد . در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شد و در۱۷ سالگی به شهادت رسید ؛ معلم کوچک جبهه‌ها [ شهیدمحمودتاج‌الدین ] 💫اللهم صل علی محمدوال محمد وعجل فرجهم 🌷 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ استوری / ریل | مدرک تحصیلی نامزدهای چهاردهمین دوره ریاست جمهوری 🔻 به ترتیب حروف الفبا ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @tashahadat313
صحبتهای نامزد انتخابات سید امیرحسین قاضی زاده هم اکنون از شبکه یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌سرنگونی یک پهپاد رژیم صهیونیستی در حریم هوایی ارتفاعات ریحان در جنوب لبنان @tashahadat313
4.39M
👆🏻👆🏻👆🏻 🚨هشدار شیخ‌قمی؛ 👌🏻با دقّت گوش‌کنید و نشر بدید... 🚫خطر خیلی‌جدیه❗❗❗
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۲ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 11 June 2024 قمری: الثلاثاء، 4 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️5 روز تا روز عرفه ▪️6 روز تا عید سعید قربان ▪️11 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️14 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم @tashahadat313
🕊 🕊 🌷 امام صادق(علیه‌السلام): 🌼 هر کس از شما که در حال انتظار حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف) از دنیا برود همچون کسی است که در خیمه و معیت آن حضرت در حال جهاد به سر می‌برد.🌿🌼🌿 📒 بحارالانوار جلد ۲ صفحه ۱۲۶ 📒 @tashahadat313
🔴 من: خب حالا که پزشکیان تاییدصلاحیت شده برم یه کم باهاش آشنا بشم! 🔹‌پزشکیان: (شهریور۹۵) در دفاع ازFATF: چرخش مالی در کشور ما شفاف نیست؛ اساس FATF شفاف‌سازی است. (شهریور۹۵): کسی خائن است که از شفافیت می‌ترسد. 🔹‌(آبان۹۸): هنوز لیست اموالم را در سامانه قوه‌قضائیه ثبت نکردم. 🔹‌(آبان۹۹): گرانی دلار و اختلاس‌ها به خاطر عدم تصویب لوایح FATF است! (آبان۹۹): از FATF سر درنمی‌آورم! 🔹‌(فروردین۱۴۰۰): شفافیت یعنی FATF. (فروردین۱۴۰۰): چون شفافیت نداریم یک عده راحت می‌توانند بخورند و ببرند. (فروردین۱۴۰۰): با شفافیت مجلس مخالفم. (خرداد۱۴۰۰): از شورای نگهبان انتظار شفافیت دارم. (آبان ۱۴۰۰):اموال و دارایی مسئولان شخصی است و نباید رسانه‌ای شود. 🔹‌(دی ۱۴۰۲): باید FATF داخلی را راه‌اندازی کنیم. 🔹‌کسی فهمید فازش چیه؟! @tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🔴 من: خب حالا که پزشکیان تاییدصلاحیت شده برم یه کم باهاش آشنا بشم! 🔹‌پزشکیان: (شهریور۹۵) در دفاع از
اخه تو که از FATF سر در نمیاری چرا الکی یه چی میپرونی؟ که بگی اره منم یه حرفی زدم؟ تو هم ادامه دهنده راه اربابت روحانی هستی از حرف و خط و مشیت معلومه
⚪️جالبه بدونید این عکس سال ۹۶ گرفته شده زمانی که دکتر جلیلی به ۲۷ تا شهر تو ایران سفر کرد تا تبلیغ شهید رئیسی رو بکنه @tashahadat313
24.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🎥 ببینید کیا، چیا میگن در مورد جلیلی؟!!!😳😳 تا آخر آخر آخر آخر آخر آخرش ببینید @tashahadat313