eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💚امام هادی علیه السلام : 🍃🌷هرکس بذر خوبی بکارد، شادمانی درو می کند"🍃🌷 🎊ولادت با سعادت حضرت امام هادی (ع) بر امام زمان(عج)و همه ی عاشقان، مبارک باد🎊 @tashahadat313
: 🔹 کسانیکه فکر میکنند، باید گوشه‌ای بخوابند تا (عج) ظهور بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند. 🔹 مردم ما باید بیشتر بکوشند، بیشتر مبارزه کنند، و این تحول و تکامل نفسی را هر چه سریعتر در روح و قلب خود ایجاد نماینـد ، تا باعث تسـریع در ظهور حضرت شوند. 🔹 اگر جوانان ما در اعتقادشان به خود بقبولانند امام زمان (عج) در میان آنها زندگی می‌کند و شاهد اعمالشان است. رفتار و زندگی و فداکاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا می‌کند و چه بسا جهش بزرگی درحرکت تکاملی جوانان ما بسوی مدینه فاضله ایجاد شود. @tashahadat313
این که گناه نیست 09.mp3
4.96M
9 💠آدما، شبیهِ اونایی میشن؛ که ازشون الگوبرداری می کنند! ✅اگر الگوهای زندگی تو، روح سالمی داشته باشند؛ کمکت میکنند تا بتونی، با قدرت، از سلامت روحت مراقبت کنی @tashahadat313
ابن الجوادی امام ما(2).mp3
5.66M
🎧 ابن الجوادی امام ما 🎙 حامد جلیلی 🌸 به مناسبت سالروز ولادت امام هادی (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت ۴۱ رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙 🌾 قسمت ۴۲ *** -کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود. دلم در هم پیچ می‌خورد. صبح تاحالا نتوانسته‌ام چیزی بخورم. تبم هم وقتی فروکش کرد که مسعود گفت خانواده عباس را پیدا کرده و می‌توانم ببینمشان. فقط به شوق همین ماجرا، جان گرفتم و خودم را جمع و جور کردم تا با مسعود همراه شوم. می‌گویم: مگه می‌شه هیچ دوستی نداشته باشه؟ -با دونفر عقد اخوت بسته بود؛ ولی زودتر از خودش شهید شدن. عباس بیچاره! نه از دوست شانس آورده، نه از همسر. می‌گویم: می‌شه بازم دنبال دوستاش بگردید؟ شاید کس دیگه‌ای هم باشه. -می‌شه ولی شرط داره. تعجب نمی‌کنم؛ هیچ ارزانی بی‌علت نیست. داخل یک کوچه می‌پیچد با خانه‌های حیاط‌دارِ دو یا نهایتا سه طبقه. جلوی یکی از خانه‌ها نگه می‌دارد. می‌گویم: با افرا آشتی‌تون بدم؟ پوزخند می‌زند و در ماشین را باز می‌کند: اون حالاحالاها با من آشتی نمی‌کنه. در دل می‌گویم: حق داره. و می‌پرسم: پس باید چکار کنم؟ مسعود سرش را پایین می‌اندازد: فقط مواظبش باش... و از حالش باخبرم کن. این را طوری می‌گوید که انگار اقرار به شرم‌آورترین اشتباه عمرش کرده باشد؛ پیرمرد مغرور! به افرا حسودی‌ام می‌شود؛ به این که یک پدر هست که بخواهد از حالش باخبر شود و مواظبش باشد. می‌گویم: افرا خیلی دوستتون داره. مسعود که داشت پیاده می‌شد، ناگاه می‌چرخد به سمت من: حرفی زده؟ و چشمان سبزش را درشت‌تر و ترسناک‌تر می‌کند تا اعتراف بگیرد. می‌توانم قسم بخورم این پیرمرد بازجو بوده و هست؛ چون این نگاه ترسناک مقاومت هر متهمی را می‌شکند. با دیدن هیجانش خنده‌ام را می‌خورم. اصلا مگر مسعود می‌داند هیجان چیست؟! می‌گویم: حرف که نه؛ ولی همین که باهاتون قهره یعنی خیلی دوستتون داره. آدم از دست کسایی که دوستشون داره بیشتر عصبانی می‌شه. حتما خیلی دوست داشته شما کنارش باشید. راستی، چرا رهاش کردین؟ سیبک گلویش تکان می‌خورد و با صدایی خشن‌تر از قبل می‌گوید: مجبور بودم. پیاده شو. این «پیاده شو» را چنان محکم می‌گوید که یعنی: پایت را از گلیمت درازتر نکن و در مسائلی که به تو مربوط نیست، نه سوال بپرس و نه نظر بده. پیاده می‌شویم و مسعود پشت در کرم‌رنگی که تازه رنگ شده می‌ایستد. درخت انگوری از داخل حیاط، روی دیوارها سرک کشیده و برگ‌هایش با این که زرد شده‌اند، هنوز بر زمین نریخته‌اند. قبل از این که در بزنیم، در باز می‌شود. منتظرمان بوده‌اند. مسعود یاالله گویان، جلوتر از من وارد می‌شود. پشت سرش می‌دوم و آرام می‌پرسم: از من چی بهشون گفتی؟ زیر لب می‌گوید: واقعیتو. دو سوی حیاط، باغچه‌هایی هست با درختان انگور و انجیر و چند بوته رز؛ که همه یا زردند یا روبه زردی می‌روند. زن میانسالی به حیاط قدم می‌گذارد که عباس را می‌توان در پس چهره‌اش دید. اگر چهره عباس روشن‌تر شود، ریش‌هایش را بزند و ظریف‌تر شود، همین زنی ست که روبه‌رویم ایستاده. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 43 -سلام. خوش اومدین. بفرمایین. با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و به اتاق راهنمایی‌مان می‌کند. پاهایم را به زور جلو می‌کشم. انگار هنوز خوابم. خودم را هم گم کرده‌ام، چه رسد به این که بخواهم با خانواده عباس مواجه شوم. زن برای دست دادن دست دراز نمی‌کند و من هم؛ اما نگاهش سر تا پایم را اسکن می‌کند. خانه‌شان بی‌نهایت ساده است و برخی اسباب خانه، خیلی قدیمی به نظر می‌رسند. سکوت خانه روی سرم سنگینی می‌کند؛ حس می‌کنم بیگانه‌ترین و اضافه‌ترین آدمِ روی زمینم. می‌نشینیم و زن به رسم تعارف ایرانی‌ها، ازمان پذیرایی می‌کند. انگار سکوت حاکم، او را هم آزار می‌دهد؛ اما حرفی برای شکستن سکوت به ذهنش نمی‌رسد. بالاخره مسعود به داد هردومان می‌رسد: ایشون فاطمه خانم هستن، خواهر شهید. نیمچه لبخندی می‌زنم و می‌گویم: خوشحالم از دیدن‌تون. منم آریلم. قبلا معرفیم کردن... فاطمه سرش را تکان می‌دهد و لبخند غمگینی روی لبانش می‌نشیند. راستش برخلاف گفته‌ام، از این که بجای عباس با بازماندگانش ملاقات کرده‌ام خوشحال نیستم. من خود عباس را می‌خواستم؛ هرچند دیر. هرچند دیدنش با پانزده سال تاخیر، فقط آتش خشمم را تند می‌کرد و خودش را می‌سوزاند؛ بی آن که فایده‌ای به حالم داشته باشد. فاطمه بالاخره به سخن می‌آید: برادرم حرفی از شما نزده بود؛ چون اصلا بعد از آخرین ماموریت سوریه‌ش برنگشت اصفهان. تهران بود و بعد شهید شد. بعد از شهادتش، همکاراش نقاشی شما رو هم همراه وسایلش برامون آوردن. مثل این که اونو زده بود به دیوار اتاقش. قلبم انقدر دیوانه‌وار ضربان می‌گیرد که حس می‌کنم صدایش را مسعود و فاطمه هم می‌شنوند. عباس انقدر به فکر من بوده که نقاشی‌ام را به دیوار اتاقش زده... لحظه به لحظه از قضاوت‌هایم شرمنده‌تر می‌شوم. آن عروسک و نقاشی، ثابت کرده‌اند عباس تا آخرین روز زندگی‌اش به فکرم بود؛ مثل یک پدر واقعی. فاطمه، تلخندی چاشنی کلامش می‌کند و می‌گوید: اگه عباس بچه داشت، احتمالا الان همسن تو بود. خیلی زود خانمش رو از دست داد. دو ماه بعد از عقد. حالا می‌فهمم معنای آن غم همیشگی چشمانش را که انگار شده بود بخشی از وجودش. فاطمه ادامه می‌دهد: بقیه خواهر و برادرام رفتن سر زندگی خودشون. فقط من و همسرم اینجا زندگی می‌کنیم که مراقب مامان باشیم. مسعود می‌پرسد: پدر چطور؟ -پنج سال پیش فوت کردن. با چشم اشاره می‌کند به قاب عکس‌هایی که روی طاقچه هستند؛ عباس و پیرمردی شبیه او، پدرش. -خدا رحمتشون کنه. این را مسعود زمزمه‌وار می‌گوید و چایش را می‌نوشد. با این که هیچ‌وقت در این خانه زندگی نکرده‌ام، اما جای خالی عباس در خانه شدیدا خودش را به رخ می‌کشد. انگار تمام اجزای خانه داد می‌زنند که یک جای کار می‌لنگد، یک چیزی سر جایش نیست یا بهتر بگویم؛ یک کسی که باید باشد، در خانه نیست. دارند داد می‌زنند که دلشان برای عباس تنگ شده. احتمالا اگر عباس کشته نمی‌شد، خانه خیلی سرزنده‌تر از اینی بود که الان هست. شاید اگر بود، پدرش نمی‌مرد یا... -حاج خانم کجان؟ این را هم مسعود می‌پرسد و فاطمه جواب می‌دهد: خوابن. بخاطر داروهاشون بیشتر می‌خوابن. بهشون گفتم شما قراره تشریف بیارید، منتظرتون بودن. مسعود برمی‌خیزد و به من هم اشاره می‌کند که برویم: من یکم کار دارم. باید بریم. سر یه فرصت دیگه مزاحم‌تون می‌شیم. فاطمه دستپاچه می‌شود: نه! بمونین. مامان بیدار بشن ببینن رفتین ناراحت می‌شن. وسط تعارف‌بازی‌شان می‌پرم: من می‌مونم، بعد خودم برمی‌گردم. شما اگه کار دارین برین. مسعود که گویا منتظر شنیدن همین حرف بوده، سریع می‌گوید: اشکالی که نداره؟ فاطمه از خدا خواسته می‌گوید: نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم می‌خوریم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۳ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 23 June 2024 قمری: الأحد، 16 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️14 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️23 روز تا عاشورای حسینی ▪️38 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️48 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها @tashahadat313