ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 8 بگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 9
از کمد و کشوها چیزی به دست نمیآورم، جز این که با کسی طرفم که مرا خوب میشناسد و میخواهد اینجا ماندگارم کند؛ یا شاید میخواهد هشدار بدهد که بیش از آنچه فکر کنم بر افکارم مسلط است. به جان کتابهای کتابخانه میافتم. جلو و عقبشان میکنم، ورقشان میزنم، همه را دقیق میکاوم. بیشترشان ادبیات کهن فارسی و رمانهای معروف جهاناند؛ کتابهایی که اگر در موقعیت بهتری بودم، ازشان دل نمیکندم. باز هم کسی که این اتاق را چیده، شناختش را از من به رخ کشیده است. میترسم. چه کسی من را انقدر خوب میشناسد و میتواند بیاوردم به چنین ناکجاآبادی؟
میز تحریر را میگردم. کشوهایش خالیاند و روی میز، بجز یک چراغ مطالعه و یک کتاب چیز دیگری نیست. کتاب روی میز را برمیدارم: هری پاتر و یادگاران مرگ.
زیر لب تکرار میکنم: هری پاتر و یادگاران مرگ... یعنی چی؟
کسی که من را انقدر دقیق میشناسد، حتما برای گذاشتن کتاب روی میز هدفی داشته. سعی میکنم روزهای نوجوانیام و رمان هری پاتر را به یاد بیاورم. ماجرایش چی بود؟ کتاب را باز میکنم. روی یکی از صفحات اوایل داستان نشانک گذاشتهاند؛ همان قسمتی که هری و دوستانش از دست مرگخوارها در خانه شماره دوازده میدان گریمولد پنهان شده بودند. خانهای که از بیرون دیده نمیشد، افسونهای حفاظتی شدیدی داشت و هری که تحت تعقیب بود باید آنجا میماند.
اختفا...
تهدید...
ماندن در خانه...
من گیر نیفتادهام؛ ولی در خطرم. باید در خانه بمانم. باید مخفی شوم... ولی از کجا معلوم کلک نباشد؟
باز هم میگردم. کشوهای پاتختی را هم باز میکنم؛ اما هیچ دستم را نمیگیرد. روتختی و تشکش را زیر و رو میکنم. زیر بالش، دستم میخورد به یک جسم سخت و سرد. خشکم میزند. بالش را برمیدارم با یک سلاح کمری مواجه میشوم؛ سلاحی با سوپرسور داخلی یکپارچه. مغزم یک لحظه از تحلیل کردن باز میایستد. بوی خطر مثل بوی مردار در مشامم میپیچد. هرجا سلاح باشد، یعنی قاتلی هم هست؛ خطر هم هست. مطمئن میشوم که در دنیای زندهها هستم؛ چون وجود آلت قتاله در دنیای مردگان بیمعنی ست. دومین چیزی که میفهمم، این است که در خانه آرسن نیستم و ماجرا ربطی به آرسن ندارد. آرسن بیدستوپا را چه به اسلحه؟
-بهش دست نزن. نباید اثر انگشتت روش بمونه. شاید تله باشه.
این را غریزه بقای درونم میگوید. میترسم به اسلحه دست بزنم. بالش را سر جایش میگذارم و میدوم به سمت پنجره. پرده سنگین و کلفتش را کنار میزنم و بخار شیشه را با دست پاک میکنم. طبقه دوم یک خانه هستم. بیرون، هوا گرگ و میش است و رو به تاریکی. دارد شب میشود یا صبح؟ با ساعت دوازده و نیم جور درنمیآید؛ نه دوازده و نیم صبح نه شب. ردیفی از خانههای شیروانیدار آن سوی خیابان مقابلم صف کشیدهاند؛ خانههایی با دیوارهای زرد و قرمز و آبی و سبز؛ همه رنگهای تند. سرتاسر زمین و سقف خانهها و لبه پنجرهها پوشیده از برف است. کسی از خیابان گذر نمیکند و آخرین رد بهجا مانده از لاستیک ماشین هم با برف کمرنگ شده است. دماسنج دیجیتالی کنار پنجره، دمای داخل را مثبت هجده درجه و دمای بیرون را بیست و دو درجه زیر صفر نشان میدهد. لرز میکنم.
اینجا باید جایی در شمال غرب ایران باشد. آذربایجان شرقی یا غربی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 10
برای باز کردن پنجره تلاش میکنم؛ قفل است. دوباره چرخی در اتاق میزنم. روی تمام دیوارها دست میکشم و کمد و کشوها را یک دور دیگر میگردم؛ به امید یافتن راهی به بیرون یا وسیلهای برای شکستن در و پنجره... اما نه. کسی که من را آورده اینجا، فکر همهچیز را کرده.
خسته از تقلا، روی قالیچه وسط اتاق مینشینم و با دست سالمم، سرم را در آغوش میگیرم. چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم. حس میکنم لبه پرتگاه پنیک ایستادهام. گوشهایم زنگ میزنند. دستم را روی گوشم میگذارم و به خودم میگویم: آروم باش دختر... باید خودتو نجات بدی.
کف زمین دراز میکشم و بدنم را رها میکنم. دستِ آسیب دیدهام زقزق میکند. به نفسهای عمیق ادامه میدهم و از انقباض عضلاتم کم میکنم. لرزش بدنم کم میشود. به سقف شیروانی خیره میشوم.
- از نو فکر کن. هر اتاقی یه سوراخ برای فرار کردن داره. اصلا فکر کن یه اتاق فراره. فکر کن یه معماست که باید حلش کنی... یه بازیه.
غریزه بقا از درونم جواب میدهد: کجا میخوای فرار کنی وقتی جایی برای رفتن نداری؟
صدای باز و بسته شدن دری از طبقه پایین، گوشم را تیز میکند. روی زمین گوش میخوابانم و چشم میبندم تا بفهمم آن پایین چه خبر است. یک نفر دارد قدم میزند؛ روی زمینی چوبی. روی تختههای چوب. کفشهاش صدای بمی دارند. ضربان قلبم با صدای قدم زدنش هماهنگ میشود. چندتا در دیگر را باز و بسته میکند؛ نمیدانم در اتاق است یا کمد. صدای گفت و گو نمیآید و صدای پا متعلق به یک نفر است. تنهاست...
***
-رونن بار مُرده.
این را گالیا گفت؛ بدون هیچ کنش احساسی مشهودی در صدا و صورتش. پرونده را مقابل مئیر گذاشت و روی پاشنه چرخید. لازم نبود توضیح اضافهای بدهد. صدای تقتق پاشنههای بلندش در اتاق پیچید و مئیر را با بهت و حیرتش تنها گذاشت.
مئیر با دهان باز و چشمان گیج، چند ثانیه به در اتاقش نگاه کرد. انگار که گالیا هنوز هم آنجا باشد. نبود. مثل یک روح محو شده بود. مئیر مانده بود و یک پرونده و یک خبر کوتاه و تکاندهنده: رونن بار مُرده!
چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاید به دستانش فرمان حرکت بدهد و پرونده را بردارد. آن را باز کرد؛ شاید اگر مدارک را میدید میتوانست باور کند که رونن مُرده. و باور کرد؛ وقتی تصویر رونن را دید که در میان خون و شراب به زمین غلتیده بود.
ذهنش انقدر آشفته بود که هیچچیز از حروف عبری مقابلش را نمیفهمید. انگار که زبان بیگانه بودند. فقط عکسها را میدید. سه تا جنازه. رونن و دو محافظش. با دست لرزان، پیجر تلفن را فشار داد و از گالیا خواست برگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 05 August 2024
قمری: الإثنين، 30 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
.❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️20 روز تا اربعین حسینی
▪️28 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️30 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️35 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
@tashahadat313
💠 همانا خداى سبحان روزى فقيران را در اموال توانگران واجب فرموده و هيچ فقيرى گرسنه نمىماند، مگر آن كه توانگرى از وى بهره برده است و خداى تعالى توانگران را از اين، بازخواست خواهد كرد
🔹 إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ فَرَضَ في أموالِ الأَغنِياءِ أقواتَ الفُقَراءِ، فَما جاعَ فَقيرٌ إلاّ بِما مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ، وَاللّهُ تَعالى سائِلُهُم عَن ذلِكَ.
📚 نهج البلاغه، حکمت ۳۲۸
@tashahadat313
💐 از خواب كه بيـدار شد روی لبهـاش خنـده بود؛ ولی چشمهاش دیگـه رمقـی نداشت.
گفت: «فـرشـته؛ وقـت وداع اسـت!»
گفتـم: «حرفـش را نــزن.»
گفت: «بگـذار خـوابم را بگـويم. خودت بگـو؛
اگر جـای من بودی، توی این دنيـا می مـاندی؟!»
گفت: «خواب ديدم مـاه رمضـان است و سفره افطـار پهن. رضـا، محمد، بهـروز، حسن، عبـاس؛
همه شـهدا دور سفره نشسته بودند. به حـالشان حـسرت می خوردم كه يكـی زد به شـانه ام.
حـاج عبـاديان بود؛ گفت: بابا كجـايی تـو!؟
ببين چهقدر مهمـان را منتظـر گذاشتی!
بغلش كردم و گفتم: من هم خسته ام حـاجی. دسـت گذاشـت روی سينـهام و گفـت:
بـا فرشـته وداع کـن! بگـو دل بكنـد!
آن وقت ميآيی پيش مـا؛ ولـی بهزور نـه.»
🌷 گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ايـن نبـود.»
گفت: «يك جاهـايی دیگـر دست مـا نيست؛
من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.»
📚 اينـک شوکـران ۱ / بقلـم مریم برادران
(با اندکی تغییر)
#جانباز_شهيد_منوچهر_مدق به روايت همسر
«صلـواتی هدیه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا»
@tashahadat313
این که گناه نیست 47.mp3
5.25M
#این_که_گناه_نیست 47
خدا منتظر نَنِشسته،
تا تو پاتُ کج بذاری؛
گوشاتو بگیره و بندازتت توی آتیش❗️
✴️مظاهر جهنم و بهشت؛همین جاست!
تویی که با رفتارت
یکی از این مظاهِـرُ، انتخاب میکنی
@tashahadat313
این اوباشِ زن زندگی آزادی که تا دیروز برای «خرابکاری شرافتمندانه» و ضربه به بیتالمال و ... توییت میزدند، حالا نگران بودجه اربعین و پول مردم شدند!
شماها که خسارت میلیاردی به کشور وارد کردید رو چه به حلال حرومی؟!
@tashahadat313
باسلام و احترام 🌺
امشب شب اول ماه صفر است
صدقه اول ماه صفر را فراموش نکنید.
در ماه صفر برای "دفع بلایا "
هر روز ده مرتبه این دعا خوانده شود...
@tashahadat313