📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۵ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 26 August 2024
قمری: الإثنين، 21 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️9 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️14 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️17 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️18 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
@tashahadat313
💠 #حدیث روز 💠
❇️ بزرگی و عظمت دعای پدر برای فرزند
🔻پیامبر رحمت صلیاللهعلیهوآلهوسلم:
دُعَاءُ اَلْوَالِدِ لِوَلَدِهِ كَدُعَاءِ اَلنَّبِيِّ لِأُمَّتِهِ
🌸 دعای پدر برای فرزندش مثل دعای پیامبر برای امتش میباشد.
📚 مشکاةالأنوار، ج ۱، ص ۳۲۵
@tashahadat313
49.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 کرامت عجیب یک شهید در میبد یزد
شهیدی که در خواب در دستان مادرش تربت گذاشت و بعد از بیداری تربت در دستان مادر شهید بود.
#شهید_احمد_غفوری_پور...🌷🕊
👌این ۱۰ دقیقه می تونه برای اونایی که تو دلشون شک و شبهه هست اثربخش باشه
@tashahadat313
این که گناه نیست 67.mp3
3.97M
#این_که_گناه_نیست 67
قطع ارتباط با خویشان
سدّ معبر تو،در جاده آسمونه❗️
✅صلح با خویشان
و آغوش باز و پُرمهرت
هم روحتُ وسیعتر میکنه
و هم به اونا احساس امنیت میده
نگو این که گناه نیست
@tashahadat313
💐 از خواب كه بيـدار شد روی لبهـاش خنـده بود؛ ولی چشمهاش دیگـه رمقـی نداشت.
گفت: «فـرشـته؛ وقـت وداع اسـت!»
گفتـم: «حرفـش را نــزن.»
گفت: «بگـذار خـوابم را بگـويم. خودت بگـو؛
اگر جـای من بودی، توی این دنيـا می مـاندی؟!»
گفت: «خواب ديدم مـاه رمضـان است و سفره افطـار پهن. رضـا، محمد، بهـروز، حسن، عبـاس؛
همه شـهدا دور سفره نشسته بودند. به حـالشان حـسرت می خوردم كه يكـی زد به شـانه ام.
حـاج عبـاديان بود؛ گفت: بابا كجـايی تـو!؟
ببين چهقدر مهمـان را منتظـر گذاشتی!
بغلش كردم و گفتم: من هم خسته ام حـاجی. دسـت گذاشـت روی سينـهام و گفـت:
بـا فرشـته وداع کـن! بگـو دل بكنـد!
آن وقت ميآيی پيش مـا؛ ولـی بهزور نـه.»
🌷 گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ايـن نبـود.»
گفت: «يك جاهـايی دیگـر دست مـا نيست؛
من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.»
📚 اينـک شوکـران ۱ / بقلـم مریم برادران
(با اندکی تغییر)
#جانباز_شهيد_منوچهر_مدق به روايت همسر
«صلـواتی هدیه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا»
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 48 یک دو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 49
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
سینهام درد میگیرد؛ انگار دارد دانیال را صدا میزند. با مشت روی سینهام میکوبم. من دانیال را دوست نداشتم. مطمئنم.
و قلبم همچنان دانیال را صدا میزند. با یک مشت دیگر، سعی میکنم به سکوت وادارمش.
-آروم باش. تو فقط بهش عادت کرده بودی؛ چون تنها کسی بود که اینجا میتونستی باهاش حرف بزنی. الان هم دلت تنگ شده چون حوصلهت سر رفته.
قلبم سکوت میکند.
***
دانیال از هتلش بیرون نیامده بود.
این فکر مثل وزوز مگس در گوش سلمان میپیچید و بهمش میریخت. یک روز دیر به دانیال رسیده بود. فقط یک روز. بقیهاش را مثل سایه دنبال دانیال کرده بود. حالا، مثل سگ نگهبان دور هتل دانیال میچرخید و بو میکشید؛ ولی دانیال بیرون نمیآمد.
-گند بزنن بهت. الان بیام تو لو میرم، نیام تو هم نمیفهمم چه بلایی سرت اومده.
زیر لب صلوات و آیتالکرسی و استغفار را قاطی هم چندبار تکرار کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و با خودش قرار گذاشت اگر دانیال تا فردا صبح بیرون نیامد، دل به دریا بزند و سراغش برود.
فردا صبح، نزدیک طلوع، با رشوه به سرایدار، برق هتل را قطع کرده و نگاهی به فهرست مسافران ساکن در هتل انداخته بود. خودش را با پله به آخرین طبقه هتل رساند؛ مقابل در اتاق دانیال. علامت قرمزی که به نیروهای خدمات اعلام میکرد نباید اتاق را تمیز کنند، پشت در آویزان بود. قفل را هک کرد و وارد شد. در را پشت سرش بست.
بوی مردار زیر بینیاش زد.
بوی گوشت فاسد.
بوی خون لخته شده.
سلمان سر جایش ایستاد و سرش را تکان داد.
-این بَده... واقعا بَده!
اتاق کمی بهم ریخته بود؛ اما نه آنقدری که بشود اسم صحنه درگیری رویش گذاشت. دانیال را در اتاق ندید. همهجا را گشت: زیر تخت، زیر میز، پشت پرده، دستشویی. نبود. در حمام را باز کرد و قبل از این که هر اقدامی بکند، بوی تندی ریههایش را سوزاند. عق زد. خوب شد که چیزی در معدهاش نبود که بیرون بریزد.
دانیال داخل وان افتاده بود.
نه.
تقریبا میتوان گفت تکههاش داخل وان بودند و دستانش به شیر آب بسته بود.
در آستانه در ایستاد و با دست دهان و بینیاش را پوشاند. حدس میزد بوی تند مربوط به اسید باشد؛ ملافهای برداشت و دور سر و گردن و صورتش پیچید. نمیخواست نگاه کند، ولی مجبور بود. زیر لب فحش داد؛ نمیدانست به کی. به دانیال یا قاتلش؟
از پارچهای که در دهان دانیال بود و چهرهی درهم رفته و چشمان نیمهبازش پیدا بود قبل از مُردن هزاربار مُرده. انگشتان دستش جدا شده بودند. سلمان شمرد، چهارتا از انگشتهایش نبودند. چندتا دندان کف حمام افتاده بودند؛ دندان نیش. گوش دانیال هم سر جایش نبود و سلمان نمیدانست میتواند داخل حمام دنبالش بگردد یا نه. حتی دلش نمیخواست قدم به دریای خون داخل حمام بگذارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 50
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
بدن و لباس راحتی دانیال بخاطر ظربات متعدد چاقو باهم درآمیخته بودند و سلمان نمیتوانست رنگ لباس را تشخیص بدهد. قرمز تیره بود. مایل به قهوهای. داخل وان، آب نبود. فقط خون بود و اجزای بدن دانیال که انگار خورده شده بودند. سوختگی درجه دو تا سه. پوستش چروکیده و دفرمه شده بود و بعضی از قسمتها دیگر پوستی نداشتند. خود وان هم خورده شده و تغییر رنگ داده بود.
سلمان دوباره عق زد و قبل از این که با بخارات اسید خفه شود، از حمام بیرون آمد و درش را بست. سرفه کرد. پنجره را باز کرد تا هوای تازه به ریههایش برسد. سلمان با خودش تحلیل میکرد.
-این بیناموس هرکی بوده، تو خواب سراغ دانیال اومده. دانیال بدبختم وقتی بیدار شده دیده بستنش توی وان. اه.
انگار که قاتل دنبال چیزی غیر از کشتن ساده دانیال بوده. مثلا سوالی پرسیده و دانیال نخواسته جوابش را بدهد. با حوصله، در دهان دانیال پارچه گذاشته که کسی صداش را نشنود، و بعد سوالش را پرسیده و جواب نگرفته. پس سر فرصت انگشتان دانیال را بریده، بدنش را با چاقو مثله کرده و وقتی دیده گفتوگو با دانیال فایده ندارد، کمی اسید روی بدنش ریخته تا به مرور زجرکش شود. در نهایت با انگشتها و یکی از گوشهای دانیال فرار کرده.
یک قاتل کینهای و عصبانی.
انتقامجو.
***
-سلما بابا... بیدار شو... بیدار شو دخترم...
صدای عباس را میشنوم و خودش را نمیبینم. توی رختخواب غلت میزنم و پتو را محکمتر دور خودم میپیچم. پایههای تخت آرام مینالند. دوست دارم باز هم بخوابم تا باز هم عباس صدایم بزند.
-پاشو سلما. زود باش! باید بیدار شی.
انگار کسی هلم میدهد. چشمانم را به زحمت باز میکنم. اتاق تاریک است و فقط اعداد و عقربههای شبرنگ ساعت را میبینم؛ دوی نیمهشب. روی آرنجم تکیه میکنم و گردنم را به بالا میکشم تا اطراف را نگاه کنم. دنبال عباس میگردم؛ همین حالا داشتم صدای مهربانش را در گوشم میشنیدم.
عباس نیست.
هیچکس در اتاق نیست.
سردم شده. سرجایم مینشینم و خودم را با پتو میپوشانم. باید درجه شوفاژ را زیاد کنم. میخواهم از تخت پایین بیایم که صدایی از پایین میشنوم؛ یک تیک خیلی کوچک که در سکوت خانه، بلندتر از آنچه هست به نظر میرسد. صدای باز شدن در. سرجایم خشک میشوم و گوش تیز میکنم.
یک نفر دارد قدم میزند. خیلی آرام. حواسش هست صدای پایش شنیده نشود.
دانیال است؟
دو سه روزی دیر کرده. شاید خودش باشد.و اگر نبود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
این مسیر هم مثل همهی مسیرها انتهایی دارد ُبرعکس
همهی مسیرها که انتهایش خستگیست ُنفس بریدگی
ابتدای شعف ست ُشوریدگی ..
#کربلایحسین
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۵ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 26 August 2024
قمری: الإثنين، 21 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️9 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️14 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️17 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️18 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
@tashahadat313
#حدیث
امام صادق علیه السلام فرمودند:
لا تدع زیارة الحسین بن على علیهماالسلام و مُرّ أصحابک بذلک یمدالله فى عمرک و یزید فى رزقک و یحییک الله سعیدا ولا تموت الا شهیدا؛
زیارت امام حسین علیه السّلام را ترک نکن و به دوستان و یارانت نیز همین را سفارش کن! تا خدا عمرت را دراز و روزى و رزقت را زیاد کند و خدا تو را با سعادت زنده دارد و نمیرى مگر با شهادت.
@tashahadat313
میگفت: صد رکعت نماز بخون، صدتا کار خوب انجام بده؛ ولی کسی نتونه باهات حرف بزنه، اخلاق نداشته باشی، به هیچ دردی نمیخوره!
مؤمن باید شاد باشه، اخلاق خوب داشته باشه...
#شهید_محمدهادی_امینی🕊
🌷محمدهادی، تک فرزند خانواده و از عاشقان و بچه محل های شهید ابراهیم هادی بود که دو سال گذشته در جریان آموزش برای اعزام به سوریه به شهادت رسید.
@tashahadat313
این که گناه نیست 68.mp3
3.59M
#این_که_گناه_نیست 68
💢تو خیلی بزرگی؛ کوچیک زندگی نکن.
تو میتونی اونقدر بزرگ بشی؛
که روحت برای همه آدما جا داشته باشه.
نذار اشتباهِ خویشانت،ازشون دورِت کنه!
مهربانی شرط اول بزرگیه
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب اربعین حسینی، حضور آیت الله حسینی خراسانی عضو فقهای شورای نگهبان و مجلس خبرگان در تنظیف صحن اباعبدالله الحسین(ع)
@tashahadat313
🕊🌹🌹🕊🌹🌹🕊
💐شهید موسی رجبی می گفت : سالها مداحی کرده ام وفقط حرف زده ام حالا وقت عمل کردن است. لذا با وجود دو فرزند خردسال و نوجوانش، پای بر روی حوائج دنیوی خود گذاشت و علیرغم اینکه نیروی ویژه نظامی نبود. دوره های پیش نیاز و تخصصی مختلفی را جهت حضور و مقابله با گرگ ها و دشمنان اسلام که در لباس میش به میدان آمده بودند ، با موفقیت و توان بالا گذراند و راه سرخ شهادت که همانا راه رسوال الله و فرزندان اطهرش است را انتخاب نمود.
🥀روز پنج شنبه ۳۱ خرداد سال ۹۷ در حالیکه روزه بود به همرزمش می گوید خواب دیدم شهید میشوم . غسل شهادت میکند و بعد از آنکه روزه خود را با افطار باز میکند و نماز میخواند به درجه رفیع شهادت نائل میشود.🕊😭
✏️به نقل از :همسر بزرگوار شهید
🌹#بسیجی_مدافع_حرم
#شهید_موسی_رجبی
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 50 ⚠️ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 51
دست دراز میکنم و سلاحم را از زیر بالش برمیدارم. خشابش پر است و سوپرسور به بدنهاش متصل. محکم به سلاح میچسبم. تنها چیزی ست که دارم. تنها امیدم و تنها راه نجاتم.
برمیخیزم و در تاریکیای که چشمانم به آن عادت کرده، قدم برمیدارم. پوستم از سرما مورمور میشود. آرام از شکاف در نیمهباز اتاق، به بیرون سرک میکشم. عباس کجاست؟ کاش اینجا بود. کاش وقتی صدایم زد، همینجا میماند.
از این بالا چیزی پیدا نیست، جز یک سایه مبهم پایین پلهها. دارد در خانه میچرخد. هیکلش به دانیال شبیه نیست. در یک دستش، یک شیء بلند برق میزند. چیزی شبیه چکش. تمام بدنم میلرزد. من تنها هستم. دانیال گفته بود حواسش هست؛ ولی حالا نیست. حالا که باید باشد نیست، هیچکس نیست.
فقط منم و یک قاتل.
باید تنهایی خودم را نجات بدهم.
کار کردن با اسلحه را بلدم، ولی تمرین زیادی نداشتهام. نمیدانم چطور باید وقتی که دستم میلرزد و اتاق تاریک است و هدفم متحرک، تیر را به هدف بزنم. با اولین شلیک پیدایم میکند و کارم تمام است، مگر این که بمیرد یا حداقل زخمی شده باشد. اگر پیدایم کند و به چند قدمیام برسد، زورم به او نخواهد رسید. من دفاع شخصی بلد نیستم. اصلا یادم نیست چی بلد بودم. شاید هم دانیال یک چیزهایی یادم داده بود، ولی الان حافظهام خالی ست. تنها چیزی که میدانم این است که یا میکشم، یا میمیرم.
قاتل اولین قدمش را روی پله میگذارد. یکراست میآید به اتاق من حتما. بعد هم با چکشش چندتا ضربه محکم به سرم میزند و میمیرم. مغزم له میشود و دفتر خاطرات دانیال هم همراهم به گور میرود. بعید است کسی بجز خودم بتواند پیدایش کند، آن وقت تمام نقشه انتقامم به باد فنا میرود... نه! من نباید بمیرم!
سلاح در دستم عرق کرده و دستم همچنان میلرزد. تنها راهِ زدن به هدف، این است که صبر کنم هدفم با پای خودش انقدر جلو بیاید که تمام میدان دیدم را بگیرد. سلاح را محکمتر میگیرم و بیصدا یک نفس عمیق میکشم.
-قوی باش دختر. چیزی نیست.
سایه سیاه به در اتاقم نزدیک و نزدیکتر میشود، تا جایی که در چارچوب در قرار بگیرد.
فشنگ با صدای «تق» کوچکی از لوله سلاحم خارج میشود. حتی نفهمیدم به کجا خورد. ناله مرد بلند میشود و روی زمین میافتد. از او فاصله میگیرم و میبینم از شکمش خون میریزد. به سختی بلند میشود، یک دست را روی زخمش گذاشته و با دست دیگر، ساق پایم را چنگ میزند. من که داشتم در جهت خلافش حرکت میکردم، با صورت به زمین میخورم و آرنجها و چانهام از درد تیر میکشند. الان وقت کم آوردن و درد کشیدن نیست. خودم را جلو میکشم و از زمین بلند میکنم. حالا او با تکیه به دیوار ایستاده و هنوز چکش دستش است؛ هرچند تعادل ندارد.
باز هم خودم را به سمت دیوار میکشم و تنم را روی زمین میچرخانم. در همان حال درازکش، بیهوا تیری میزنم که به دیوار میخورد. قاتل خشمگینانه میخندد. میداند کشتن یک دخترِ تنهای ترسیده که حتی نمیتواند تفنگ را درست در دستش بگیرد، همانقدر راحت است که کشتن آن دختر در خواب.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 52
ولی هنوز هم قاعدهی «در نبرد با تفنگ چاقو همراهت نبر» سرجایش هست.
و هنوز هم من نمیخواهم بمیرم.
به سختی قدم برمیدارد و به سمتم میآید. به تخت تکیه میکنم تا بنشینم و خودم را عقب میکشم. زمانی برایم نمانده و قاتل بالای سرم ایستاده. خوبیِ سلاحهای کمری جدید این است که میتوانند رگبار بزنند، و من بیوقفه میزنم. چشمانم را میبندم و رگبار میزنم.
نمیفهمم چندتا شلیک میشود. وقتی دستم را از روی ماشه برمیدارم که صدای افتادن مرد را روی زمین بشنوم. خودم را همچنان به سهکنج دیوار میچسبانم و تندتند نفس میکشم. بدنم همچنان میلرزد و نفسم بالا نمیآید. چشمانم هنوز بستهاند. بوی خون تا عمق بینیام را میسوزاند. دل و رودهام بهم میپیچد و عق میزنم. نه یکبار، نه دوبار... چندین بار.
بوی خون.
خون مادر داشت با فشار از رگهای گردنش میجهید.
بوی خون تند است. مثل بوی آهن زنگ زده.
هرچه در معدهام بود را بالا میآورم. دست میکشم روی سر و صورتم. هنوز زندهام. من زندهام. چشمانم را باز میکنم. جنازهاش مثل یک فیل مست روی زمین افتاده؛ یک فیل مستِ مُرده. چکش زیر انگشتانش افتاده و از دستش رها شده. نفس حبسشدهام با صدای بلندی بیرون میریزد. پاهایم را در شکمم جمع میکنم، نفسهای صدادار و بلند میکشم و میلرزم.
من قاتلم. من قاتلِ قاتلم هستم.
کف اتاق پر از خون است. قالیچه دیگر سپید نیست. سرخ است. چندتا سوراخ حدودا ده میلیمتری روی دیوار مانده، و پاتختی واژگون شده. و من نمیدانم باید چکار کنم. دانیال اگر بود میدانست. حتما جمع کردن جنازه و تمیز کردن آثار یک درگیری خونین از تخصصهاش بود؛ ولی اینجا نیست. هیچکس نیست.
فقط منم و یک جنازه.
یک جنازه که باید تنهایی جمعش کنم.
پاهام جان ندارند. سلاح به دستم چسبیده و جدا نمیشود. سبکتر شده و یعنی خشاب دهتاییاش را کامل خالی کردهام؛ و مغزم هم مثل آن خشاب لعنتی خالی ست. حتی نمیتواند به عضلاتم فرمان بدهد. سیلی محکمی به خودم میزنم. پوستم میسوزد و هشیار میشوم.
-خودتو جمع کن دختر.
موهایم را از جلوی چشمم کنار میزنم. با تکیه به دیوار بلند میشوم و به سختی تعادلم را حفظ میکنم. اتاق قشنگم بهم ریخته و دیگر قشنگ نیست. بوی خون میدهد. خودم را به سمت کشوهای میزم میکشانم و یک خشاب پر هفدهتایی از داخلشان برمیدارم. نمیدانم قاتل تنهاست یا نه، شاید همدستی دارد که ممکن است بخواهد کار دوستش را کامل کند. خشاب پر را جایگزین خشاب خالی میکنم و سلاح را در حالت ضامن، زیر ژاکتم میگذارم.
با نوکپا از کنار دریاچه خون وسط اتاق عبور میکنم و از پشت سر به جنازه نزدیک میشوم، طوری که پاهام با خونش تماس پیدا نکند. کمی خم میشوم و دستم را روی گردنش میگذارم. نبض ندارد. دستم را سریع عقب میکشم. خیسی چسبناک عرق مرد روی انگشتانم مانده. چندشم میشود. انگشتانم را به لباس مرد میمالم، انقدر میمالم که پوستم به سوزش بیفتد و مطمئن شوم آن خیسیِ لزج همراهشان نیست.
از اتاق بیرون میروم و در را پشت سرم میبندم. قفلش میکنم و دواندوان از پلهها پایین میآیم. میخواهم از خانه هم بیرون بروم و خودم را بیاندازم توی دریا. میخواهم تا جای ممکن از قاتلی که حالا مقتول است دور شوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۷ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 28 August 2024
قمری: الأربعاء، 23 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️7 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️12 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️15 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️16 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
@tashahadat313
#حدیث
🍃 امامـ بـاقـر عليه السلامـ
إنّ اللّهَ عزّوجلّ رفيقٌ يُحِبُّ الرِّفقَ و يُعطِي على الرِّفقِ ما لا يُعطِي على العُنفِ.
همانا خداوند عزّوجلّ ملايم است و ملايمت را دوست دارد و با ملايمت، چيزهايى عطا مىكند كه با خشونت عطا نمىكند.
🌴
📚 الکافي، ج٢، ص١١٩، ح۵
@tashahadat313
#یآحسیݩمولآ 「ع」 🥀
یک سلام
از راه نزدیڪُ
و زیارت نامه ای
☝️ این تمامِ
آرزویِ این دلِ وامانده استــ
#صبحتونحسینیــــــــ【♥️】
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷کاشکی میشد دنیا را از چشم شهدا دید!
📌آخرین صوت شهید کاظمی با شهید باکری
#استوری
@tashahadat313
این که گناه نیست 69.mp3
3.31M
#این_که_گناه_نیست 69
✴️حواست کجاست؟
هنوز حسودی، کینه داری، زودرنجی، قهر می کنی و...
❌پاشو؛
بایدهر چیزی که یهو، نفسِتُ داغ میکنه،
و تحت فشارت میذاره رو درمان کنی.
این بدترین گناهه
@tashahadat313
❇️#سیره_شهدا
🔵شهید مدافعحرم سجاد باوی
♻️ایثــــارگــــری
💙همسر شهید نقل میکند: هميشه دوست داشت به هر نحوی شده به فقرا كمک كند. هميشه لبخند به چهره داشت و هركس او را میديد، فكر میكرد سجاد خودش اصلاً مشكلی ندارد و هميشه مشكلات ديگران را بر كار خودش ترجيح میداد. آقاسجاد روحيهی ايثارگری خوب و عجيبی داشت كه او را به سعادت شهادت رساند.
💚همرزمانش میگفتند سجاد، باقیماندهی غذای رزمندهها را میبُرد و به كودكان سوری میرساند. از آنها دلجويی میكرد و با آنها مشغول صحبت میشد. حتی سجاد توانسته بود با تعدادی از نظاميان روسی كه در سوريه مستقر بودند، ارتباط خوبی برقرار كند؛ طوری كه آنها بعد از روبهروشدن با خبر شهادت سجاد بسيار متأثّر شده بودند.
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🦋اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🦋
@tashahadat313