eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت 34 (حسن) سیدحسین و احمد می‌رسند. پشت چند درخت در جدول خیابان پنهان می‌شوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 قسمت 35 (مصطفی) شیشه‌های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری می‌ریزند؛ اما صدای شکستن‌شان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین‌های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت‌ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف‌تر می‌سوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله‌اند و بقیه دورش هورا می‌کشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم می‌زند. چشمانم سیاهی می‌روند. علی به طرفم می‌دود: -سید، چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته! دست روی سرم می‌گذارم، خونی است؛ اما درد چندانی ندارد. آرام می‌گویم: -چیزی نیس تیر غیب خوردم! با دستمالی خون را از روی صورتم پاک می‌کند: -سنگ پرت می‌کنن نامردا! علی حواسش به من است و حواس من می‌رود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین می‌افتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمی‌دانم چرا زمین خورده. دست علی را پس می‌زنم و به جوان اشاره می‌کنم: -علی... انگار می‌خوان یکی رو بزنن! علی هم برمی‌گردد و جوان را نگاه می‌کند. مردی سر تا پا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک می‌شود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند می‌شود و می‌گوید: -سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه! نمی‌دانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را می‌بندد، اما داد می‌زنم: چه کار می‌خوای بکنی؟ -نباید بذاریم کسی کشته بشه! و به راهش ادامه می‌دهد. به عبان بیسیم می‌زنم، جواب نمی‌دهد. فقط صدای خش خش می‌آید. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را می‌گیرم. از بین سر و صداها جواب می‌دهد: -جانم مصطفی؟ -سید اینجا یکی رو انداختن زمین می‌خوان بزننش! علی رفته جلوشون رو بگیره، اما ممکنه اتفاق بدی بیفته! -چرا به پلیس نمیگی؟ اینجا ما وضعمون بهتر نیست! -فکر نکنم بتونن کمک کنن. ببینم چی میشه... حلال کن! دیگر نمی‌شنوم چه می‌گویند. پس گاردی‌ها کجا هستند؟ جایی که جوان افتاده، نقطه کور است. طوری که به راحتی بزنند بکشندش و بعد جنازه‌اش را سردست بگیرند و شعار بدهند: -می‌کشم می‌کشم، آن که برادرم کشت! علی بالای سر جوان است و می‌خواهد کمکش کند. می‌روم به سمت کانکس نیروی انتظامی که صدای آخ بلندی متوقفم می‌کند. برمی‌گردم، حالا جوان نشسته و علی روی زمین افتاده و دستش را گرفته. جوان، ترسیده و وحشت زده در همان حالت نشسته عقب عقب می‌رود و علی سعی دارد روی زانوانش بلند شود. مرد سیاه‌پوش متوجه من نشده و خواسته کار جوان و علی را باهم تمام کند، این را از اسلحه‌ای که به سمت‌شان گرفته، می‌فهمم. روی اسلحه فیلتر صدا بسته. دوباره اسلحه را به سمت علی می‌گیرد که حالا خودش را سپر جوان کرده. در دلم به جوان التماس می‌کنم داد بزند و کمک بخواهد. می‌دانم اگر جلو بروم، ممکن است دست مرد روی ماشه بلغزد. علی چشمش به من می‌افتد و با چهره‌ای درهم رفته، علامت می‌دهد که به پلیس خبر دهم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت 36 (مصطفی) علی خیز گرفته. می‌خواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاه‌پوش برمی‌آید. تا کانکس نیروی انتظامی نمی‌فهمم چطور می‌دوم. کانکس خالی است! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس می‌دوم اما پیدایشان نمی‌کنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربین‌ها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمی‌گردم جایی که بودیم. جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاه‌پوش روی سینه علی نشسته! ماتم می‌برد. به حوزه بیسیم می‌زنم و درحالی که گزارش موقعیت را می‌دهم، به سمت علی می‌‌‌‌‌دوم. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند می‌شود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه! پا به فرار می‌گذارد! می‌دوم دنبالش، در خم کوچه گم می‌شود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد می‌زند: -بگیرش سید... نذار در بره... دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفته‌ام که چرا رهایش کردم. هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمی‌گردم تا خودم را به علی برسانم. صحنه‌ای که می‌بینم را باور نمی‌کنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را سمت جدول کشیده. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان می‌دهد: -آقا... جون مادرت پاشو! وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی می‌پرستی! دست جوان را کنار می‌زنم و خودم کنار علی می‌نشینم. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما می‌کنم. مایعی گرم روی لباس‌هایش ریخته؛ مایعی گرم و سرخ! چشمانش نیمه بازند و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. چندبار به صورتش می‌زنم: -علی! الان وقت این مسخره بازیا نیست بی مزه! غیر از بازوت کجات رو زده؟ علی عین آدم جواب میدی یا... جوان با صدایی لرزان می‌گوید: - زد به پهلوش... با چاقو زد به پهلوش! عباس و سیدحسین هیچکدام جواب نمی‌دهند. دستم می‌رود که اورژانس را بگیرم اما نه. در این ترافیک محال است برسند. علی دستم را می‌گیرد، صدایش را به سختی می‌شنوم: -سید... سر جدت مردم نبینن این سر و وضع من رو... بعدا داستان میشه. -به چه چیزایی فکر می‌کنی! داری می‌میری بچه! دوباره سیدحسین را می‌گیرم: - تو رو به قرآن، یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره می‌میره! بالاخره جواب می‌دهد: -چندتا از بچه‌های بسیج رو می‌فرستم. خدا خیرشان بدهد، پنج دقیقه نشده می‌رسند و علی را پشت ماشین می‌اندازیم. جوان را هم سوار می‌کنیم. آنقدر ترسیده که مقاومت نکند. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش داشت شیشه می‌شکست و برای نیروی انتظامی خط و نشان می‌کشید. مچ پایش آسیب دیده و نمی‌تواند تکانش دهد. دیگر حواسم به اطراف نیست، دستم را می‌گذارم روی گردن علی تا مطمئن باشم نبضش -هرچند کم فشار و بی رمق- می‌زند. خوابم می‌آید، صدای بچه‌ها را نمی‌شنوم که درباره نزدیک‌ترین بیمارستان حرف می‌زنند. فقط صدای زنگ همراه علی را می‌شنوم: -هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن/ آماده ایثاریم چون احمدی روشن... همراه خونین را از جیبش بیرون می‌کشم. روی صفحه نوشته «مادر جان گلم» .حتما نگرانش شده که زنگ زده، حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ رد تماس می‌زنم. دوباره زنگ می‌زند: -هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن... دیگر رد تماس هم نمی‌زنم، می‌گذارم بخواند: - لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... 🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
✨ عکس نقطه اشتراک خیلی‌هاست؛ حتی "غیرمذهبی‌ها" اما وصیت نامه حاج قاسم نقطه شروع "غربال" خیلی‌هاست حتی "مذهبی‌ها " @tashahadat313
"مَهدی جان؛ما جُز دیدَنِ تو چه آرزویی داریم؟ اِی رِغبَتِ لِیلَة الرَغائب اَلغوث!اَلغوث!...🍃"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 شب جمعه ست هوایت نکنم میمیرم 🔸خدا هر گناهی باشه 🔸به حسین می‌بخشه 🔸هیشکی ناامید نباشه 🔸به حسین می‌بخشه 🔸اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ 🔸اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌙 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز جمعه: شمسی: جمعه - ۱۴ دی ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 03 January 2025 قمری: الجمعة، 2 رجب 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ولادت امام هادی علیه السلام بنابر روایتی 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام 🌺8 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام 🌺11 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️13 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️23 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام @tashahadat313
۞﴾﷽﴿۞ ✨شوق دیدار...! 🌼 امام باقر علیه‌السلام : 🍃 (عجل الله فرجه) داخل کوفه می‌شود بر منبر بالای می‌رود و خطبه می‌خواند که مردم از شدت شوق دیدارش آنچنان می‌گریند که نمی‌فهمند امام چه می‌گوید.🍃 🍂يَدْخُلُ اَلْمَهْدِيُّ اَلْكُوفَةَ... حَتَّى يَأْتِيَ اَلْمِنْبَرَ وَ يَخْطُبَ وَ لاَ يَدْرِي اَلنَّاسُ مَا يَقُولُ مِنَ اَلْبُكَاءِ🍂 📚بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۳۳۱ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🌹🌱] • 📕 🌕شهید مدافع‌ حرم‌ رضا حاجی‌ زاده 📿نَمازِشـــــــب: در مأموریتِ خان‌طومان سوریه🇸🇾 با آقــــارضــــا همــــرزم بــــودم🪖 پشتِ خاکریز مراقبِ حرکات دشمن بودیم🔥 و شب‌ها باید بیــــدار می‌موندیم😵 هــــوا هم خیلی ســــرد بود❄️☃️ آب و غذای خوبی بهمون نمی‌رسید؛⛔️ بهترینش، نــــون‌مــــاست🍞🥛 و لواشــــک‌هایِ کوچیــــک بود🍩 یه بشکه‌هایی رو از قبل پُر کرده بودیم🛢 و به حالت زیگــــزاگ گذاشــــته بودیم💤 تا تک‌تیرانــــدازِ دشمن نتونه ما رو بزنه🔫 هر شب‌، پشتِ یکی از بشکه‌ها📍 آقارضا رو می‌دیدم که کارتونی📦 زیرش پهــــن کرده بود🏷 و مشغول راز و نیاز شبانه‌اش بود🕋🧎‍♂‍➡️ حتی تویِ اون شرایط پُر اســــترس🫣 که آب و غذای درست و حسابی نبود❤️‍🔥 نمــــاز شبش رو تــــرک نمی‌کــــرد‌💚 🎙به راویت: همرزم شهید @tashahadat313
♥️سلام امام زمانم ســــلام‌‌ جان‌ جهانم السلام علیک یا صاحب الزمان عج آلـــــــــوده ایم حضرت باران ظهور ڪن آقا تو را قسم به شهیدان ظهور ڪن همیشه دلم برای شما تنگ می شود پیـــــــــداترین ستاره‌ی پنهان ظهور ڪن امام خوب زمانم هر ڪجا هستی با هزاران عشق سلام ❤️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ @tashahadat313
یاد خدا ۲۱.mp3
10.42M
مجموعه ۲۱ | مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع های انسان با تحلیل یکی از قصه‌های قرآن! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه گفتند : شهدا شرمنده ایم خیلی ها شنیدند : شهدا شرمنده ایم خیلی ها نوشتند : شهدا شرمنده ایم خیلی ها دیدند : شهدا شرمنده ایم همه ! همه شرمنده ایم ! اما نمی دونم چند نفر سعی دارن از این شرمندگی شهدا خارج بشن !! از هر جا که عبور می کنیم؛ نام شهیدی می درخشد پس یادمان باشد،قدم به قدم را بدهکاریم به آنهایی که، پل عبور ما شدند در این دنیا...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺همه با هم با زنده و جاوید نگه داشتن راه نورانی شهدا را ادامه دهیم 🌺 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 متفاوتی به دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پیرمرد چوپان و پدر دختر کاپشن صورتی تا فرزندان حاج قاسم در بدون تعارف امشب @tashahadat313
در خیالم می نشینم گوشه ای از صحنِ تو از کران تا بیکران بینم بساطِ پهنِ تو آه می چسبد چقدر امشب حرم با چشمِ تَر وای اگر مهدی بخواند روضه ای با لحنِ تو! ✋🏻 (ع) 🥀 🏴 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز شنبه: شمسی: شنبه - ۱۵ دی ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 04 January 2025 قمری: السبت، 3 رجب 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 🏴🏴🏴🏴🏴 ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام هادی علیه السلام،‌ 254ه-ق 🏴🏴🏴🏴🏴 📆 روزشمار: 🌺7 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام 🌺10 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️12 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️22 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️23 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام @tashahadat313
🔻نهی از منکر علیه السلام؛ 🔘امام هادی علیه السلام به کسی که در ستایش از ایشان افراط کرده بود فرمودند از این کار خودداری کن‌؛ زیرا تملق بسیار، بدگمانی به بار می آورد. هنگامی که در نزد برادر مؤمنت مورد اعتماد و وثوق هستی، از تملق او دست بردار و حسن نیت نشان بده. {بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٢٩۵} 🏴شهادت مظلومانه امام علی‌النقی الهادی علیه السلام تسلیت باد🏴 ‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌@tashahadat313
💌 🟢شهید مدافع‌حرم مهرداد قاجاری ♨️گلــــزار شهــــدا 🌴همسر شهید نقل می‌کند: وقتی از کنار گلزار شهدا رد می‌شدیم، مهرداد سرعت ماشین رو کم می‌کرد و با یه حالت محزون رو به شهدا یه فاتحه می‌خوند. به مزار شهدا با انگشت اشاره می‌کرد و می‌شد صدای ذکر زیر لبش رو آروم شنید. همیشه می‌گفت: «خوشا به سعادت شهدا که خداوند شهادت را نصیب‌شان کرد.» 🌴وقتی چشمم به نگاهش می‌افتاد، می‌دیدم که با یه شوقی به عکس شهدا نگاه می‌کنه که انگار داره دوستاش رو می‌بینه. موقعی که اسباب‌کشی کردیم، داخل خونه‌ی نوساز خودمون اولین عکسی که از دیوارِ خونه آویزان کرد، عکس شهید قاسمی بود. می‌گفت:« میخوام به نور شهید زندگیم نورانی بشه.» مهرداد ارادت خاصّی به شهدا داشت. ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🍃اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🍃 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد خدا ۲۲.mp3
10.55M
مجموعه ۲۲ | مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع ۱ـ ها ۲ـ دیگران و شیطان ۳ـ دنیا و آخرت با تحلیل قصه‌های قرآن! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت 36 (مصطفی) علی خیز گرفته. می‌خواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥🔥 قسمت 37 (حسن) درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش می‌کند، از کنار پیاده رو دختر را می‌پاید و دنبالش می‌رود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمی‌گرداند و بی آن که چشم از دختر بردارد، به سیدحسین می‌گوید: - این حالاحالاها می‌خواد بره جلو! دختر همچنان میان جمعیت راه می‌رود و فیلم می‌گیرد. عباس آرام می‌گوید: - مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست. حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره! به حوالی میدان فردوسی که می‌رسیم، آرام آرام از میان آشوب‌ها بیرون می‌رود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو می‌شود. مردی سر تا پا سیاه‌پوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش می‌رود و چند کلمه‌ای حرف می‌زنند؛ خیلی کوتاه. فاصله‌مان آنقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد می‌دهد و داخل یک کوچه می‌رود. عباس صبر می‌کند که مرد برود، بعد به ما رو می‌کند: - احمد! شما وایسا همین جا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما با موتور برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار می‌کنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی! مرد همچنان در پیاده‌روست. سید قدم تند می‌کند تا گمش نکند. من می‌مانم و عباس. عباس نگاه جدی، اما مهربانش را به صورتم می‌دوزد: - اصل کار، کار خودمه. اما می‌خوام توام بیای که اگه گمش کردیم، تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی. و می‌رود. پنج دقیقه به اندازه پنجاه سال برایم می‌گذرد. وارد کوچه می‌شوم. دلشوره دارم. عباس را سخت می‌بینم. تمام کوچه را می‌پایم، مثل عباس. درست نمی‌بینمش. کاش امشب زودتر تمام شود. کاش زودتر این آشوب‌ها جمع شود و برود پی کارش. نگاهی به خانه‌ها می‌کنم، نمی‌دانم ساکنان این خانه‌ها درچه حالند؟ نگرانند یا بی تفاوت؟ نمی‌دانم چقدر می‌گذرد تا بیسیم بزند: -حسن جان هستی؟ -هستم. بفرما؟ نفس نفس می‌زند: -حسین گفته مرده رو گم کرده، وقتی دوباره دیدتش داشته فرار می‌کرده می‌اومده سمت من. همدیگه رو پیدا کنین باید حتما اون مرده رو بگیریم. -عباس خیلی دور شدی، نمی‌تونم ببینمت. -حسن حتما مرده رو پیداش کن، مفهومه؟ یا علی! به سیدحسین بیسیم می‌زنم: - کجایی سید؟ او هم نفس نفس می‌زند، پیداست دویده: -کوچه پارسم؛ روبه‌روی یه نونوایی. -من توی براتی‌ام. بیا توی تمدن، اونجا هم رو می‌بینیم. -من تا دو دقیقه دیگه رسیدم. -می‌بینمت. به تمدن می‌رسم و به سمت تقاطع پارس و تمدن می‌روم. کلاه بافتنی‌ام را پایین‌تر می‌کشم از سرما و دستانم را زیر بغلم می‌برم. تندتر قدم برمی‌دارم بلکه گرم شوم. سیدحسین سر تقاطع ایستاده. پا تند می‌کنم و به هم می‌رسیم. از چهره برافروخته‌اش، پیداست دویده. مرد را که با فاصله ده متری ما آرام می‌رود، نشان می‌دهد: -بریم. آرام می‌گوید: -عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمی‌تونه دختره رو گیر بندازه. قدم تند می‌کند و من هم پشت سرش: -مسلح نباشه؟ -امید به خدا. ما دو نفریم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸