بهش پیشنهاد بازی در سینمای لبنان را داده بودند اما رها کرد و دعوت حضرت زینب را لبیک گفت
و سعادتمند شد🌹 🕊
🌷 @taShadat 🌷
شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد..
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..
باید شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...
#ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س❤️
🌷 @tashadat 🌷
#شهید_ویژه_ی_رمضان
شهادت رمضان، عملیات رمضان و خرج قبرش را امام زمان فرستاد...✅
ارادت ویژه ی او به امیرالمؤمنین.ع. زبانزد همه بود و همواره به ایشان توسل میکرد. تولدش مصادف شد با 13 رجب همزمان با تولد مولا و شهادتش 21 رمضان همراه با شهادت مولایش در عملیات رمضان ...😔
#راز_3030
ازاهالی داراب بود(استان فارس) و از همسایه های خانواده شهید عارف.
یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان عج را می بیند و "آقا" راهنماییش میکنند تا به خانواده اش برسد و بعد میفرمایند .
"از قول ما به خانواده شهید عارف بگویید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید ... ".❗️
حمید در یکی از وصیت نامه هایش نوشته بود "قبرم را ساده مثل شهدای بقیع بسازید👌
"آقا" میفرمایند "شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را میدهیم" و نشانه ی محل پولی را میدهند.❤️
در همین حین از خواب بیدار میشود و باخانواده اش به گلزار شهدا میرود، هم برای زیارت و هم برای پیدا کردن آدرس و نشانی مورد نظر
یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی در محل نشانی پیدا میشود که درون آن مبلغ 3030 تومان قرار دارد.😭
#شهیدحمیدعارف🌹
🌷 @taShadat 🌷
#خبر_آمد_خبری_در_راه_است
🌷گفتند خبر رسیده باران داریم
باز از طرف دمشق مهمان داریم
ای دوست مگو بی سر و جان می آیی
از فیض سر توست که ما جان داریم
🌷@tashadat🌷
#شھیدانـہ🌸🍃
هر وقت ميخواست برایِ
بچـه هـا یادگارى بنویسه
مینوشت :
🔸مَن کان لِله کانَ الله لَه🔸
هرکى باخدا باشہ خدا با اوست
🌷°•| رفیق اونیه که ما رو به امام حسین برسونه
بقیش بازیه....🌱
رفیق تویی ، بقیه اداتم نمی تونن در بیارن❤️
#شهید_ابراهیم_همت😍
#رفیق_آسمونی💖
#یادشون_صلوات
🌷 @taShadat 🌷
🌸بسم رب الشهدا والصدیقین🌸
مدافع سلامت، پرستار زهرا مستعدی، فرزند شهید سرافراز دفاع مقدس علیرضا مستعدی، در سن ۴۲ سالگی، در حین خدمت در بیمارستان شهید لبافی نژاد ایست قلبی کرد و درگذشت.
🌸شادی روحشان صلوات🌸
🌷 @taShadat 🌷
#خاطرات_شهدا
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد 🍃
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم❗️
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت👇:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند😓 ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...☝️
نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا
شهید مدافع حرم
محمودرضا بیضایی🌹
🌷 @tashadat 🌷
4_5827728127647810246.mp3
5.28M
💫 فضیلت و پاداش روزهی روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان در بیان پیامبر اسلام(ص)
🎙 استاد بسیطی
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_شص
🌹🍃
#قسمت_شصت_هشت
🔹 یه الف بچه
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
ـ جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
ـ خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...
ـ هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
ـ پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_شصت_ونه
🔹 مثل کف دست
برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ...
ـ خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...
ـ چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ...
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ...
🌷 @taShadat 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
#حاج_حسین_یکتا :
رزمندهای که در فضای سایبر و مجازی میجنگی!برای فشردن کلیدها و دکمههای کامپیوتر و موبایلت وضو بگیر!
و با نیت قربةً إلی الله مطلب بنویس.
بدان که تو مصداق و ما رمیت اذ رمیت هستی.
🌷 @taShadat 🌷
✔ ️ایتاپلاس+ به نسخه جدید v7.1 آپدیت شد .apk
24.15M
📎 ایتـا پـــلاس+ متفاوت v7.1 منتشر شد. 🎀
1⃣ نسخه جدید ایتاگرام با نام و لوگو و آیکون جدید
2⃣ ایموجی های اندروید 10 اضافه شد
+ ایموجی های متنوع سفارشی جدید پیام رسان ها صدا و سیما و اپراتورها هم به نسخه جدید ایتا پلاس+ اضافه شدند.
3⃣ (✪ مدیریت گروه ) در عنوان
گفتگو جهت مجزا بودن بهتر از کاربران معمولی در گروه ها اضافه شدند
4⃣ بهبود نمایش بازدید کاربران و کاربران آنلاین اخرین بازدید کاربران بروز شد
5⃣ نوار نوشتن پیام جدید
و منوی کناری50% شیشه ای شد
6⃣ حباب گفتگوها و کانال ها 50% شیشهای شدند
7⃣ پنجره ایموجی ها بهبود یافت
8⃣ فونت زیبا نویس اضافه شد
+(روی متن قبل از از ارسال پیام کلیک طولانی گزینههای بیشتر انتخاب فونت نستعلیق)
9⃣ بهبود صفحه تنظیمات تصویر قبل از ارسال به ایتا از فایلهای ضمیمه
🔟 بهبود منوی کاربری
1⃣1⃣ بهبود رابط کاربری
2⃣1⃣ خوانا تر شدن پیام سنجاق شده
3⃣1⃣ بروز شده به نسخه 4.2 ایتا
🔘 از ایتاپلاس+ لذت ببرید.
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#
┄┅✿🍂❁﷽❁🍂✿┅┄
#چشم های یک شهید
حتی از پشت قاب شیشه ای
خیره خیره دنبال تو است
که به گناه آلوده نشوی!
به چشم هایش قسم
#حاج-قاسم تو را می بیند...
#شبتون_شهدایی 🌙🌷
#التماس_دعای_فرج 💐
#یــاعــلـــے_مــدد ✋🏻🌸
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#نهج_البلاغه
#حکمت43
══🍃🌷🍃════
💠قَالَ [علیه السلام] فِى ذِكْرِ خَبَّابِ بْنِ الْأَرَتِّ یَرْحَمُ اللَّهُ خَبَّابَ بْنَ الْأَرَتِّ فَلَقَدْ أَسْلَمَ رَاغِباً وَ هَاجَرَ طَائِعاً وَ قَنِعَ بِالْكَفَافِ وَ رَضِیَ عَنِ اللَّهِ وَ عَاشَ مُجَاهِداً .
🔷در یاد یكى از یاران ،" خباب بن أرت" فرمود : خدا خباب بن أرت (12) را رحمت كند ، با رغبت مسلمان شد و از روى فرمانبردارى هجرت كرد ، و با قناعت زندگى گذراند ، و از خدا راضى بود، و مجاهد زندگى كرد.
🌷 @taShadat 🌷
هرانسانے
لبخندی از
خداوند است ...🌿
سلام بر شهیدان
ڪہ زیباترین
لبخند خداوندگارند...❤️
شهید #سید_رضا_طاهر 🌸
#سلام✋
#صبحتون🌷
#شهدایی😇💐
🌷 @taShadat 🌷
با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی #معاف بودند ولی با علاقه به سربازی رفتند و در #ارتش خدمت کردند، چون اعتقاد داشتند که با تحمل سختیها باید مرد شد☝️👌
🌷ایشان #خوش_اخلاق و شوخ طبع بودند، #دائم الوضو و #دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه میخواندند✨ و صبح ها #دعای_عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز #اول_وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی میدادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.🌷
کلام شهید بزرگوار: اگر میخواهید زندگی کنید، برای خدا زندگی و اگر خواستید بمیرید برای #خدا و در راه او جان بدهید.🌸
#شهید_مدافع_حرم
روح الله صحرایی🌹
🌷 @taShadat 🌷
" اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ "
یَعني العُبوُدِیة أَهَمّ مِنَ الرِّسَالة
یعنی بندگی کنیم
برای خداوند مهربان ....🌸
#دستنوشته_شهید_قاسم_سلیمانی✍
#بیستودومرمضان_المبارک۱۴۳۸
🌷@taShadat 🌷