ی روز همسرشون بهشون گفتن که آقا ابراهیم چرا چشمات انقدر خوشکله؟؟😍
ایشون فرمودن که : چون با چشمام گناه نکردم و نامحرم ندیدم👌✋
شهید ابراهیم همت درسال ۱۳۳۴ درشهر قمشه اصفهان ، درخانواده ی مهربان و پاکدامن و وارسته چشم به جهان گشود...
دردوران تحصیل از هوش واستعداد فوق العاده ای برخوردار بود ، به طوری که توجه همه رو جلب کرده بود...
آقا ابراهیم ازهمون اوایل مخصوصا دورانِ تعطیل و تابستان ، مشغول کار میشد و مخارج تحصیلش رو ازاین راه بدست می آورد ؛ درکنارش به خانوادا هم کمک میکرد...
درسال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت ودرکنکور سراسری شرکت کرد( ورود ابراهیم به دانشگاه نتونست هیچ خللی در اراده ی او بوجود بیاره )
، پس ازقبولی در امتحانات ورودی《دانشسرایِ تربیت معلم اصفهان》 برای تحصیل عازم این شهر شد...
دوسال بعد به خدمت سربازی رفت درهمین مدت با یکسری جوانِ روشنفکر وانقلابی آشناشد و به کمک آنها به تعدادی کتاب که ازنظر ساواک ممنوعه بود ، دست پیدا کرد...مطالعه ی این کتابها تاثیر عمیق وسازنده ای درروح وجانِ او گذاشت👌
درسال ۱۳۵۶ وقتی به آغوش خانواده برگشت ، شغل معلمی رو انتخاب کرد... دراین مدت باتعدادی روحانیِ انقلابی و علمای اسلامی آشنا شد؛ این شناخت باعث شد که معرفت عمیقی نسبت به امام خمینی (ره) پیداکنه...
هرروز آتش عشق امام در وجودش شعله ورتر میشد تا سراسر وجودش لبریز از عشقِ 《 روح الله 》شد...
دانش آموزان رو به مطالعه کتابهای روشنگر تشویق میکردو فعالیتهای سیاسی زیادی داشت ازجمله: نشر اعلامیه ها وسخنرانی های رهبرکبیر انقلاب و حضور در صفِ تظاهرکنندگان...
وقتی انقلاب به ثمررسید ، ساواک پرونده ی سنگینی ازابراهیم به دست آورد... در این پرونده بیش از بیست گزارش مکتوب از وی درصحنه تظاهرات وشورس علیه رژیم شاه به چشم میخورد ؛ فرمانده نظامی وقت اصفهان ، دستور داده بود که هرجا ابراهیم رو دیدین باگلوله مورد هدف قرار بدین...
ابراهیم علاوه براین فعالیتها درتشکیل سپاه پاسداران هم نقش چشمگیری داشت...وی عضویت درشورایِ سپاه پاسداران ومسولیتِ واحد روابط عمومی در کردستان را به عهده گرفت...
و باشهادت ناصرکاظمی به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و تاآغاز جنگ تحمیلی براین سِمَت باقی ماند...
در عملیات مسلم ابن عقیل(ع) و محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، سلحشورانه با دشمن متجاوز جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود، به عهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی او در عملیات والفجر چهار و تصرف ارتفاعات کانی مانگا هرگز از خاطرهها محو نمیشود.
اوج حماسه آفرینی این سردار بزرگ در عملیات خیبر بود. در این مقطع، حاج همت تمام توان خود را به کار گرفت و در آخرین روزهای حیات دنیویاش، خواب و خوراک و هرگونه بهرة مادی از دنیا را برخود حرام کرد و با ایثار خون خود برگی خونین در تاریخ دفاع مقدس رقم زد.
سرانجام محمدابراهیم همت در ۱۷ اسفندماهِ سال ۱۳۶۲ درجزیره مجنون به مقام شهادت رسید...
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷 @taShadat 🌷
#خاطرات_شهید
🔻خودش دلش میخواست که برود
🔅 با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده.
به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم.
بعد از شهادتش هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود.
می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری.
گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است.
مادر از عشق و علاقه مصطفی میگوید که اگر نبود او را به سوریه نمیکشاند:
"با من از شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم.
اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود.
خودش میخواست که وارد رزم شود.
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
راوی : #مادر_شهید🌷
🌷 @taShadat 🌷
#معجزه_شکرگزاری
🍃یکی از بیمارىهاى خطرناک، مرضى بىصداست که هیچگونه علامتى نداشته و ندارد، اما مىتواند آسیب شدیدى به شما وارد نماید! این بیماری، مرض «عادىشدنِ نعمت» است. این بیمارى چند نشانه دارد:
- این که نعمتهاى فراوانى داشته باشى، اما آنها را نعمت ندانى، و هیچگونه احساس (شکرگزارى) در قبالش نداشته باشى، گویى این که حقى کسب شده!
- این که وارد خانه شوى و همهى اعضاى خانواده در سلامتى بسر برند، اما «شکر خدا» را به جاى نیاورى!
- به بازار بروی و خرید کنی و به خانه برگردى، بدون این که قدردان و شکرگزار صاحب نعمت باشى، و این امر را عادى و حق خودت در زندگى بپندارى.
- هر روز در کمال صحت و سلامتى از خواب برخیزى در حالى که از چیزى نگران و ناراحت نباشى، اما خدا را سپاس نگویى!
🔻🌷صلوات یادتون نره😊
🌷 @tashadat 🌷
هروقت دیدید شیطان از بیرون و نَفس از درون روی یک چیزی خیلی فشار میآورد و وسوسهتان میکند،
بدانید آنجا خبری هست!
مقاومت کنید، گنج همانجاست
#استاد_عالی
🌷@tashadat🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_صدوده
اولاد نااهل
بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره ...
ـ بهت گفتم تلفن رو بده ...
این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود ... یه قدم رفتم عقب ...
ـ خوب ... می گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرف تون؟... دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ ...
حسابی جا خورده بود ...
- مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید ... به شوهر خودتون که می رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...
- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟ ...
- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم ... راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ...
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد...
ـ کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ...
ـ خودم دیدم شون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه هاشون ...
چشم هاش بیشتر گر گرفت ...
ـ بچه هاش؟ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سال شونه؟...
فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم ...
نویسنده: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷