🍃همزمان با ظهور داعش و نا امنی اطراف حرم عمه سادات (س) از آنجایی که عشق وصف ناشدنی به #حضرت_زینب (س) داشت، عاشق دفاع از حریم عمه سادات (س) شد. و مکرراً عازم آن مکان مقدس جهت دفاع از حرم گردید.🍃
7⃣
@tashadat
📝فرازهایی از وصیت نامه شهید کامران:
🔹پدر و مادرم؛ همسر عزیزم؛ برادران و خواهرم؛ هرچه از خداوند میخواهید فقط از باب نماز اول وقت وارد شوید.
🔹همیشه برای همدیگر طلب دعای خیر کنید، زیرا دعا در حق برادر و خواهر دینی زودتر به اجابت میرسد.
🔹از خواهرانم میخواهم که با حیا و خود سرخی خونم را را هدر ندهند و از برادرانم نیز خواهانم که غیرت علوی خود را حفظ کنند و به دنیا نفروشند.
🔹بنده خونم و شاهرگم را میدهم که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و مسلمانان جهان در آرامش و آسایش زندگی کنند و جانم را فدا امر و دستور امام خامنهای و سردار و سرلشگرم حاج قاسم سلیمانی میکنم، انشاءالله خداوند حافظ مملکتم باشد.
🍃والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته
حقیر محمد کامران 15/9/1394
9⃣
@tashadat
🍂محمد با دفاع از حرم عمه سادات (س) و همچنین سامرا (حرم امامین عسکریین) عشق خود را به اهل بیت (ع) نشان داد. آخرین اعزام او در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در آذر ماه 1394 بود، سرانجام در روز چهارشنبه 23 دی ماه 1394 قبل از اذان ظهر در منطقه خان طومان حلب بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه شاهرگ و پهلو به آرزوی دیرینه اش رسید و به دایی شهیدش ملحق شد و در روز جمعه 25 دی ماه 1394 در بهشت زهرا قطعه 50 (مدافعان حرم) ردیف 115 شماره 18 به خاک سپرده شد.🍂
🔟
@tashadat
#نکات_تربیتی_خانواده
🌷 مهم ترین وظیفه ای که زن و شوهر ها و فرزندانشون نسبت به همدیگه دارن اینه که بهم آرامش بدن.
✅ توی خونه تمرین کنید هر طور شده آرامش همدیگه رو از بین نبرید.
💖 کاری کن که هر کی تو رو میبینه احساس آرامش کنه.
همه ی ما دوست داریم که مومن باشیم. درسته؟
🔶 خب مومن به کی میگن؟
💗 مومن کسی هست که همه کنارش احساس امنیت کنن.😌
⛔️ چقدر زشته که یه نفر اهل هیئت و بسیج و مسجد باشه
بعد تا میاد خونه، زن و بچش ازش بترسن!😳
💢 این دیگه چجورشه؟!
😒
مثلا تو اسم خودت رو گذاشتی مومن؟!
عجیبه!
🔶 مومن باید به دیگران و خصوصا اهل خونه آرامش بده...
🔹اگه خواستی ببینی چقدر مومن هستی، نگاه کن ببین که دیگران چقدر از بودن کنارت احساس آرامش میکنن..
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
#نسل سوخته قسمت صد و سی و چهارم: و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ... ـ خدایا ... من بهت اعت
#نسل سوخته
قسمت صد و سی و پنجم: جذام ... !!!
به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ... هنوز چشم هام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ...
- بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ...
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ...
دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ...
وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
- خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصلا ... تو، من رو فرستادی اینجا؟ ...
چشم های خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد ...
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ...
- جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... می خواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود ... که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که ... حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه ...
خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ...
پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ...
تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای ... که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید ... آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم ...
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده ... با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ...
قلبم آرام تر شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
ـ الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ...
🌷 @taShadat