شرکت کننده 0⃣1⃣💎النا💎
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
در جهان مردعمل باش علی رابشناس .که ترازوی عمل کفه میزان علیست.دادگاهی که به فردای قیامت برپاست.حکم ،حکم علی و،محکمه ..دیوان علیست. این حسینی که .رئیس الشهدااش خوانند.باخبرباش ،که شاگرددبستان علیست..
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
سین بزنید تا برنده ی چالش #غدیر شوید 😍🌷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
🌹بسم رب الشهدا والمدافعین 🌹
امروز میزبان شهدایی هستیم که تاریخ را تکرار کردند.شهدایی که با رشادت تا آخرین لحظه ایستادگی کردند و تا آخرین قطره خون خود برای دفاع از حرم عمه سادات ایستادند.
امروز دل و قلب و جانمان را آب و جارو میزنیم ومیزبان شهدای کربلای خانطومان می شویم.
🌷@tashadat 🌷
وقتی خانطومان کربلا می شود
خبر سخت بودو جانکاه، مانند تمام اخباری که هر روز از درگیری میدانی در سوریه میان جبهه حق وباطل به گوش می رسد، در لابه لای خبر جا خوش کرده بود.
اما اینبار این خبر از جنس دیگری بود.
قریب به چند ده تن از شیر بچهای مدافع حرم در شهرک خانطومان در کمین واسارت نیروهای تکفیری صهیو نیستی گرد آمده بودند واخبار هولناک کربلای خانطومان ؛ خط اول خبرهای منطقه شده بود.
🌷 @tashadat 🌷
کربلای خانطومان، باید سالها در خاطره ی تاریخی ملت مستضعف منطقه وجهان بماند.
روزی که نبردهای جانانه شیر بچه های علوی در برابر کفتارهای تکفیری، زمین منطقه خانطومان را به رنگ سرخ در آورده بود.
اما کمین ویورشهای که با استفاده از نقض آتش بس از جانب وهابیون صورت گرفت چنان بچه های مستقر در منطقه را به محاصره درآورد که قلم از بیان آن عاجزوسنگین است.
🌷 @tashadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری شهدای مدافع حرم خانطومان قبل از شهادت
🌷 @tashadat 🌷
شادی روح امام شهدا، شهدای مدافع حرم، دفاع مقدس، شهدای مدافع وطن وسلامت واینکه عاقبت ما هم ختم به خیر وشهادت شود صلوات
🌷 @tashadat 🌷
قسمت پنجاه و سوم:
حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...
دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ...
وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ...
حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...
ادامه دارد.........
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
قسمت پنجاه و سوم: حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دس
قسمت پنجاه و چهارم
: پله اول
پشت سر هم حرف می زدن … یکی تندتر … یکی نرم تر … یکی فشار وارد می کرد … یکی چراغ سبز نشون می داد … همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار … و هر لحظه شدیدتر از قبل …
پلیس خوب و بد شده بودن … و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری …
من ساکت بودم … اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …
به پشتی صندلی تکیه دادم …
– زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ …
چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا …
– خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو …
با دیدن من توی اون حالت … با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد …
خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم …
و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم …
– این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم …
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید … فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم …
چشم هام رو باز کردم …
– همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه …
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
قسمت پنجاه و چهارم : پله اول پشت سر هم حرف می زدن … یکی تندتر … یکی نرم تر … یکی فشار وارد می کرد …
قسمت پنجاه و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: تقصیر پدرم بود
این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
– دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ …
– کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم …
از جاش بلند شد …
– تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
نفس عمیقی کشیدم …
– چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها …
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …
– بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …
همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد …
🌷 @taShadat 🌷
شرکت کننده 1⃣1⃣ 💎فاطمه💎
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
چند روز دگر عید غدیر است
تثبیت ولایت امیر(ع) است
ای شیعه به خود بناز... زیرا
تنها به جهان، #علی (ع) امیر است
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
سین بزنید تا برنده ی چالش #غدیر شوید 😍🌷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
شرکت کننده شماره 2⃣1⃣💎خادم الزهرا💎
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
{ از فرط گنه جهان ما شد تاریک 😔
ای کاش خدا برای عرض تبریک. 👏🏻👏🏻🎉
در عید غدیر خم به نور صلوات ✨✨
عیدی بدهد #فرج نماید نزدیک 🎁🤲🏻🤲🏻. }
اللهم عجل ولیک الفرج
🌹🌹🌹🌹
#من _ غدیری _ ام ✊🏻💪🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
سین بزنید تا برنده ی چالش #غدیر شوید 😍🌷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
شرکت کننده 3⃣1⃣ 💎فــــــاطمه💎
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
سین بزنید تا برنده ی چالش #غدیر شوید 😍🌷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db