لوح | امام زمان (عج) و شهدا
💠 بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند، بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد امام زمان بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم، خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود؛ یاد مداحیهای او افتادم. پرسیدم : محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمد در حالی که میخندید گفت :
من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم.
📌 شهید محمدرضا تورجی زاده
🌷 @tashadat 🌷
🔖در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم روح الله عمادی آمده است: «دعا کنید شهید باشیم نه اینکه فقط شهید شویم. اصلا شهید نباشیم شهید نمی شویم☝️»
@taShadat
روایت #نحوه_شهادت مدافع حرم 🌺🌿
شهید رضا کارگر برزی از زبان مادر
رضا روز بيست و چهارم ماه رمضان شهيد شد،😔 به گفته دوستان و همرزمانش، رضا ايام ماه رمضان را روزه ميگرفت و گاهي هم در شرايط سخت و كمبود افطار ميكردند و روز شهادتش روز جمعه، روز قدس بود.☝️
گويي رضا با توجه به اينكه شب قبلش درسه منطقه كارهاي مربوط به خودش را انجام مي داد و تا سحر مشغول كارش بود، بعد از صرف سحري، نزديكهاي صبح خبر ميدهند كه دوستانشان كمين خورده و تعدادي مجروح شدهاند و مهدي عزيزي هم شهيد شده است،😔
رضا براي كمك به همرزمانش و همچنين برگرداندن مجروحين و شهيد عزيزي به همراه فرماندهاش به منطقه ميروند. در آنجا پس از درگيري رضا از ناحيه سينه و پهلو با سه گلوله قناسه زخمي ميشود. 💔
بچهها را سوار وانتي ميكنند و به بيمارستاني كه در آن نزديكي بود ميرسانند. رضا پشت وانت بوده و سر يكي از مجروحين را هم روي پايش گذاشته بود. بعدكه به بيمارستان ميرسند، مجروحين را با برانكارد به بيمارستان ميبرند اما رضا با پاي خودش به بيمارستان ميرود اما از شدت خونريري داخلي كه بخاطر از بين رفتن جگر، كبد و شكستن استخوان سينهاش بود، به شهادت ميرسد. رضا خودش گفته بود: «من اسير نميشوم، پيكرم برميگردد و سالم به نزد شما ميآيم.» او به قولش عمل كرد و پيكرش سالم به وطن بازگشت.☝
پ ن ؛
رضا هم مانند مادر سادات سینه و پهلوش مجروح شد ... این شهدا انتخاب شده بی بی فاطمه زهرا (س) هستند .. هر کدومشون رو میبینی یه نشونه ای از مادر دارن ...💔
یا زهرا (س) 🌹
#مدافعان_حرم
#شهید_رضاکارگربرزی🌹
#اللهم_الرزقنا_الشهادة
@taShadat
⭕️#عکس_نوشته
👤استاد #رائفی_پور
✍️ #اهل_بیت باید ما را به خدا برسانند.
🔹اهل بیت آدرس نیستند بلکه کشتی نجات هستند، که هم آدرس می دهند و هم ما را با خودشان میبرند.
🔸اینطور نیست که بگوید برو، تو را با خود میبرد. میگوید بیا برویم.
🌷 @tashadat 🌷
#معرفی_کتاب
فرنگیس حیدرپور زنی کرمانشاهی است که از قضا در روستایی نزدیک گیلان غرب زندگی میکند، رفتارش پر ابهتتر از تندیس تبر به دستش در کرمانشاه و دلی مهربان دارد. فرنگیس برای سالیان سال خسته و کلافه از دوربین و مصاحبه زیر بار تعریف خاطراتش نمیرفت تا این که بالاخره در این کتاب حاضر به روایت بخشی از حوادثی شد که در طی سالیان دفاع مقدس بر وی گذشته است.
🌷 @taShadat 🌷
اقای من
#چپ دست خاص من
روزت مبارک
ماراهم دعا کن،
ازکاروان شما جدا نگردیم
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم احفظ امام الاخامنه ای
سلامتی امام خامنه ای وفرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
#روزدست_چپ_هامبارک
🌷 @taShadat 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
#روزتمبارکحضرتدلبر
امروز ۲۲ مرداد ، روز #چپ_دست هاست ...
خاصترین چپ دست دنیا❤️
دست خدا بر سر ماست #خامنہ_ای
رهبـر ماست .
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️#نماهنگ_مهدوی
🥀هیچ وقت ندیدمت!
اما دلیل این حجم از دلتنگی را نمیفهمم!!
فقط خواستم بگویم:
دلتنگم.......!!!💔
#یاایهاالعزیز
🌷 @tashadat 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 13 August 2020
قمری: الخميس، 23 ذو الحجة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️16 روز تا عاشورای حسینی
▪️31 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️41 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️56 روز تا اربعین
@taShadat 🌷
﷽
#نهج_البلاغه
#حکمت117
══🍃🌹.
🌸وَ مَنْ لَهِجَ قَلْبُهُ بِحُبِّ الدُّنْیَا الْتَاطَ قَلْبُهُ مِنْهَا بِثَلاَث هَمّ لاَ یُغِبُّهُ وَحِرْص لاَ یَتْرُکُهُ وَأَمَل لاَ یُدْرِکُهُ
💠آن کس که قلب او با دنیاپرستی پیوند خورد ، همواره جانش گرفتار سه مشکل است :
🔅اندوهی رهانشدنی
🔅 حرصی جدانشدنی
🔅آرزویی نایافتنی.
🌷 @taShadat 🌷
الگو برداری از شهداء📣
🌹شهید مدافع حرم #محمد_تاجبخش
از خصوصیات شهید اقا محمد اهمیت دادن به نماز اول وقت و همراه با جماعت در مسجد می باشد😊
طوری که قبل از شروع ماموریت خود در سپاه و هر زمانی که شهرستان بود ، بیشتر وقت خود را در مسجد و نزد دوستان مسجدی خود می گذراند.👌
اقا محمد از اول نوجوانی تا قبل شهادت همش توکارهای فرهنگی وتربیتی بودن..
از سرگروهی برا بچه ها درمسجد درسطوح مختلف...تا فرماندهی پایگاه😊
وحتی بعد ازاینکه پاسدارهم شدن توهمون دوره آموزشی درخواست دادن و رفتن سپاه قدس و دراولین اعزام به سوریه به شهادت رسید...💔
پدر بزرگ شهید محمد تاجبخش نقل میکند که این اواخر به او گفتم محمدجان خانواده ما دین خودش را ادا کرده و ما دیگر طاقت داغی دیگر نداریم.😔
محمد خیلی مطمئن جواب داد: شهدای تاجبخش که رفتند برای خودشان رفتند و سعادتمند شدند و من هم برای خودم باید بروم☝️
شهید دوتا از دایی و یکی از عموهاش به فیض شهادت رسیده بودند💔
@taShadat
قسمت هفتاد داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد …
– چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
– این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم…
– شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم …
تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود …
🌷 @taShadat 🌷
قسمت هفتاد و یکم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید … محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
– مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
🌷 @taShadat 🌷
قسمت هفتاد و دوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم ….
🌷 @taShadat 🌷