#عآشقانہ_شــہدایۍ°{🕊♥️}°
روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم☺️، بعد از محرم شدن به اتفاق خانوادههایمان رفتیم یک امامزاده زیارت💛 و بعد هم بیرون امامزاده نشستیم با هم صحبت کنیم 🍃 من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم اصلاً هیچی نمیشنیدم😐، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند☺️ بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست🙂✌️ شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود همه میگفتند «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمیشود☺️ » واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت میشد🙂 درباره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد❤️
راوے:همسرشهید
#ابوالفضل_راه_چمنی
@taShadat
🌿🌺🌿.
#عطر_نماز ❣
👂شنیدنِ صدایِ اذان و نماز نخوندن
👈 یعنی...⁉️
کسے یا چیزی رو به خدا ترجیح میدی.🤔
دقت کردی وقتے دوستت آنلاینه
ولی جوابِ پیامت رو نمیده چقدر ناراحت می شے ...😞
💜#اذان_یعنے_خدای_همیشه_آنلاین💜
بهت پیام داده...❕❗️
نکنه آنلاین باشے
و به جایِ چت با خدا چت با یکی دیگه رو انتخاب کنی
#نماز_اول_وقت 📿
#التماس_دعا_فرج 💚
@taShadat
#در_مسیر_معراج
از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم
که از احمد خیلی فاصله گرفتهام!😞
ما نماز میخواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم ، 🍃
امّا دقیقاً میدیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت میبرد.♥️
برشی از کتاب عارفانه📗
#شهیداحمدعلی_نیری
@taShadat
#مهدی_جانم 🌹
فال حافظ هم
هر بار ڪه میگیرم باز
«مژده ای دل ڪه مسیحا نفسی...» میآید !
🔸 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
@taShadat
°•|🌸🍃
#سݪام_بر_شھـــــدا
🔹اونایے کہ تو #رفاقتــــــ
وسط کارڪـــم میارن،
( برا اینہ کہ واسہ #خــــدا رفاقت نکردن!)
🔹و گرنہ تو این وادے هـر چے مبتلا باشے، مقـــربتر میشے!
#ســــــلامــ
#صبحتـــون_شهدایی🌸
↞🌹↠🕊↞🌹↠
@taShadat
دل من تنگ💔 همین یک #لبخند
و #تو در خنده مستانه خود میگذری
نوش جانت
💥اما...گاه گاهی👌
به دل خسته ما هم #نظری!!
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@taShadat
🌾چونکه #صبح آمد و چشمم باز شد
🌴قلب من♥️ با چشم تو همراز شد
🌾غرق رحمت می شود آن #روز که
🌴صبح من با #یاد_تو آغاز شد😍
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
@taShadat
#خزانه_بى_انتها
حاج آقا قرائتی:
💠به خانه پدر دو شهید در همدان رفتم ، ایشان نقل مى كردند كه روز عیدى به
منزل آخوند ملاعلى همدانى رفتیم. مردم به زیارت آقا مى آمدند ، نوبت به فقرا
كه مى رسید آقا از زیر تشك پولى برمى داشت و به آنها مى داد.
گفتیم : به یقین آقا پول زیادى زیر تشك ذخیره كرده است. از قضا آقا براى كارى
از اتاق بیرون رفت ، ما شیطنت كردیم و تشك را برداشتیم تا ببینیم چقدر پول
هست ، دیدیم هیچ نیست!
گفتیم : لابد تمام شده است.
آقا برگشت و سرجاى خود مستقر شد و فقیرى وارد شد، دیدم آقا دست كرد زیر
تشك و به او پولى داد، فقیر بعدى آمد باز هم آقا از زیر تشك به او پولى داد!
فهمیدیم قصّه از جاى دیگرى آب مى خورد.