🌷قرار عاشقی🌷
✨شهیدان را نیازی به گفتن و نوشتن نیست ، آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستند....
☁️ باز هم ساعت 🕖به وقت قرار تپش قلبهاست ❤️ ...برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان 🌷 خلق کردند...
امروز میزبان یکی از پرستوهای سبکبال این مرزو بوم هستیم....
#شهید_سعیدسلمان
1⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•
سلام علیکم رفقای گلم☺️
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق 🌹
خیلی خوشحالم از حضور درجمع دوستان شهداییم😊🌹
سعید سلمان هستم
متولد: ۱۳۶۱/۶/۲۹
استان اصفهان، شهرستان خوروبیابانک، روستای چاهمَلِک
2⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷پسری بسیار منظم و مقرراتی
مهربان، خنده رو
اهل فعالیت در کارهای هیئت و مسجد بودم. چند وقتی خادم مسجد محلمون بودم و این از افتخارات من هست.🌷
سال ۸۱ به خدمت مقدس سربازی رفتم، من تلفنچی بودم
هر دفعه خانواده ام زنگ میزدن، خودم جواب میدادم. بعد میگفتم اینقدر زنگ نزنید من حالم خوبه😅
3⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷خدا توفیق داد و یه سفر زیارتی به سوریه رفتم، خیلی خوب بود، برای همه دعا کردم. امیدوارم قسمت همه عاشقا بشه🌷
🌷اول به کرمان رفتم که پنج سال انجام وظیفه ام رو در مناطق سخت کشور انجام بدم و بعد به مناطق دیگر کشور بروم. وقتی یه مدت سر کار بودم برای ازدواج💍 اقدام کردم🌷
4⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷خیلی دوست داشتم کار کنم
و تقریبا همیشه برای مخارجم مستقل بودم.
چون روستای ما کوچک بود، مجبور شدم برای کار به یزد برم.
در همین میان برای نیروی انتظامی هم ثبت نام کردم، خیلی به کار در نیروی انتظامی علاقه داشتم.
چندبار امتحان دادم و تحقیق انجام میدادن ولی قبولم نکردن ولی من ناامید نشدم، بالاخره دفعه چهارم تونستم به شغل مورد علاقه ام دست پیدا کنم🌷🌷🌷
5⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷🌷همسرم دانشجو بود. دختر خوب و باایمانی بود. مادرم هم موافق بودن،
چون من خیلی به نظر پدر و مادرم احترام میگذاشتم، حتما باهاشون مشورت میکردم و بسیار نظرشون برام اهمیت داشت. و همین احترام گذاشتن ها باعث شد زندگی خوبی داشته باشم🌷🌷
🌷یکسال عقد بودیم
در این مدت من بیشتر سرکار بودم و چون کرمان خیلی از منطقه و استان ما فاصله داشت دیر به دیر به خانواده سر میزدم🌷
6⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷🌷من برای فاصله ی راه وقتی در رفت و آمد بود توی ماه رمضون سه تا از روزه هامو مجبور بودم به عنوان مسافر بخورم، اینا رو تا روز آخر گرفتم و به همکارام گفتم: من دیگه تکلیفم تمام شد
شب باید میرفتیم گشت🌷🌷
🌷🌷دیگه آخرای خدمتم در منطقه ی کهنوج کرمان بود برگه ی مرخصیمو گرفته بودم، میخواستم برگردم و ان شاءالله عروسی کنیم و... که شب آخر وقتی گشت بودیم، یه ماشین اشرار که مواد مخدر حمل میکردند رو دیدیم، به فرمانده اطلاع دادیم که بریم برای دستگیری 🌷🌷
7⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷فرمانده اول موافقت نمیکرد به خاطر خطرناک بودنش و گفت امکان داره تیراندازی کنن. ولی من گفتم اگر بیخیال بشیم فکر میکنن ترسیدیم و دوباره میان🌷
🌷🌷خلاصه سوار شدیم، من راننده بودم
به سرعت تعقیبشون میکردم که شروع کردن به تیراندازی کردن. خدا خواست و یه تیر اصابت کرد به پیشانی من ولی کسی متوجه این ماجرا نشد چون گلوله ای که به سرم اصابت کرد دو زمانه بود و وقتی داخل مغز شده بود تمام داخل مغز رو متلاشی کرده بود و اصلا مغز دیگه دستوری به دست و پا و... نمیداد🌷🌷
8⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷🌷دستام روی فرمان ماشین قفل بود و پام روی پدال گاز، کم کم ماشین از جاده خارج شد و خورد به یک تپه خاک و ایستاد
اون لحظه متوجه شدند که به من گلوله خورده و منو سریع به بیمارستان رسوندن🌷🌷
🌷🌷منو حدود یک شبانه روز هم با دستگاه داخل بیمارستان داشتند. ولی دکتر گفت مرگ مغزی شدم و فقط قلبم کار می کنه
فرمانده اجازه قطع دستگاه رو میده و من در تاریخ۸۹/۴/۳۱ به آرزوم میرسم.🌷🌷
9⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•