گفتگو با پدر شهید:👇👇
🌷🍃🌷فرزندم خلیل از همان بدو ورد در جامعه علاقمند به انجام کار و فعالیت در حوزه های فرهنگی بود و به فرهنگ قرآنی علاقمند بود. خلیل از همان دوران ابتدایی علاقه زیادی به فراگیری قرآن از خود نشان می داد. برای یادگیری و آموزش قرآن نامش را درموسسه علوم قرآنی ابوتراب ساقی کوثر ثبت نام نمودم .مربی او آقای بشیری تختی بود. عشق و علاقه او به قرآن به حدی بود که یکی از شاگردان ممتاز استاد بشیری می شود. او همنچنین علاقه زیادی به فعالیت در هیئت های عزاداری از خود نشان میداد و به هیئت مکتب الزهرا بندرعباس می رفت.پاسداری ولایت پذیر بود و فرامین مقام معظم رهبری(مد ظله العالی) همواره نصب العین خلیل بود و اعتقاد داشت که اوامر حضرت آقا که فرمودند: «اگر در سوریه نجنگیم مجبوریم در همدان و تهران با تکفیری ها بجنگیم» نباید روی زمین بماند.🌷🍃🌷
🍃4⃣🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ازعشق و علاقه فرزندتان برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم اهل بیت و حضرت زینب (س) بیان نمایید؟👇🥀🥀
خلیل هرچند که عشق و علاقه اش را برای رفتن به سوریه بارها به زبان آورده بود اما نخستین بار که به سوریه رفت از رفتنش حرفی به میان نیاورد. می گفت یک دوره آموزشی در تهران دارم و راهی تهرام می شوم . وقتی که تماس می گرفت صدایش ضعیف بود و به من و مادرش می گفت : در قم یا تبریز هستم اینجا آنتن نمی دهد . می گفت به من زنگ نزنید من خودم با شما تماس می گیرم.
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
نمی خواست ما دل نگران باشیم. . اولین بار توسط یکی از همرزمانش که به منزل ما آمده بود از رفتن او به سوریه باخبر شدیم . موقعی که برگشت بسیار خوشحال شدیم و به رویش نیاوردیم که چرا بدون خبر رفته است. مرحله دوم که رفت خداحافظی که کرد و گفت می خواهم برم سوریه به او گفتم برو حضرت زینب (س) پشت و پناهت.
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
🍃5⃣🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ابتدا خودتان را معرفی نمایید.🌷🍃🌷
🌷🍃🍃🌷زهرا هاشمی تختی مادر شهید خلیل تختی نژاد هستم.🌷🍃🍃🌷
🌷🍃🍃🌷در مورد مهمترین خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید خلیل بفرمایید توضیح دهید؟🌷🍃🍃🌷
🌷🍃🍃🌷بسیار به نماز خواندن مقید بود و همیشه نمازش را اول وقت می خواند.خلیل نمازش را هم در مسجد می خواند. و در پایگاه بسیج مسجد حضرت حمزه (س) محله نخل پیرمرد در کمربندی فعالیت داشت. با همه مهربان و خوش برخورد بود . هرکاری که از دستش بر می آمد برای دیگران انجام می داد .🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
🍃6⃣🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•
از آخرین سفر و اعزام فرزندتان به سوریه هم بفرمایید توضیح دهید؟🌸🍃🍃🌸
چند روز قبل از آخرین سفرش به سوریه دیدم که خلیل برگه هایی در دست داشت و در حال نوشتن بود با خودم فکر کردم که دارد وصیت نامه می نویسد. بعدا یادداشت ها رو که داخل کشو میز تلویزیون گذاشته بود نگاه کردیم متوجه شدم که وصیت نامه نبود قلبم آرام شد.بعد از دو دوره رفتن و برگشتن از سوریه خیالم راحت بود که به سلامتی برگشده و این بار هم که می خواست برود اصلا به شهادتش فکر نکرده بودم، خداحافظی نمود و رفت و این آخرین دیدار ما بود ...
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
🍃7⃣🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🍃🍃🌷
شهیدخلیل تختی نژاد
🌷🍃🍃🌷
🍃8⃣🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🥀🥀🥀سرانجام در شب 19 رمضان در سال 97 همزمان با شب لیالی قدر و ضربت خوردن حضرت علی ع در سوریه در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به دست نیروهای تکفری به فیض عظیم شهادت نائل می گردد و پیکر مطهرش همراه با سه تن از همرزمان سوری اش توسط داعش های پلید سوزانده می گردد و اینگونه خلیل پروانه وار جسم مطهرش در آتش می سوزد.🥀🥀🥀
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
🍃9⃣🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞
و علی الخصوص
💠شهیدخلیل تختی نژاد 💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
ٺـٰاشھـادت!'
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞 و علی الخصوص 💠شهیدخلیل تختی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بابای زهرا اومده🎉🎉🎉
بابای حیدر اومد😍
#سید_رضا_نریمانی
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر ا
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡•