eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Γ:🌱🕊 -بـه‌خداحـا‌فظۍتلـخ‌ٺـوسـوگندنشـد -'💛'-ڪه‌تورفتـۍودلـم‌ -'⏳'-ثانیہ‌اۍبـندنـشـد:) •♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷فعاݪیٺ‌امرۅز‌ڪاناݪ‌مٺبرڪ‌بہ‌ݩام شہید‌راہ‌اسݪام🌷 شهید فرزاد فرامرزیان تاریخ ولادت: 10 دى 1344 تاریخ شهادت: 5 دى 1365 محل آرامگاه: اصفهان- گلزارشهدا-قطعه کربلای •♡ټاشَہـادَټ♡• 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 این جوریه که میگن "الرفیق ثم الطریق"...🌱 حواستون باشه کیو واسه رفاقت انتخاب می‌کنید :)🙂 🕊 🍃
😉💚📚'!
صلوات یهویی🍃♥️
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
به وقت ☕️😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #پانزده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید _این واسه ایرانیها جاسوسی میکنه! با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد.. و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید _کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟ و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم... یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی اش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند.. که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ای نبود.. و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی است... از پرده بیرون رفتند.. و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد _هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی! سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند.. و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد.. و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد... تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید.. و میترسید کسی قصد جانم را کند که و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد _شما هستید؟ ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد •♡ټاشَہـادَټ♡•