eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃 کاش می شد بچه ها را جمع کرد سنگر آن روزها را گرم کرد کاش می شد بار دیگر جبهه رفت جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت 🍃🍃🍃🍃 🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃 سلام بر شهید دفاع مقدس " احمد علی نیّری" 🍃🍃🍃🍃 🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃 شهید احمد نیری در سال 45 در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمد. خانواده اش در کودکی او را به تهران بردند و از بچگی به مسجد امین الدوله محل می رفت که امام جماعتش آیت الله حق شناس بود و شاگرد آیت الله حق شناس و از ده سالگی مراتب سیر و سلوک را شروع کرد. 🍃🍃🍃🍃 🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃 آیت الله حق شناس خاطره ای از حضور وی در مسجد بیان کرده و گفته که: روزی زودتر از وقت نماز، به مسجد رفتم کلید مسجد را فقط من، خادم مسجد و شهید نیری داشتیم، دیدم جوانی در حال سجده است اما نه روی زمین، بلکه بین زمین و آسمان، جلو رفتم دیدم شهید نیری است. وقتی نمازش تمام شد گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید. 🍃🍃🍃🍃 🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃 رفتار شهید مثل بقیه بود، اما انگار طور دیگری خدا را می شناخت و بندگی می کرد بچه 12 ساله خیلی با لذت با خدا مناجات می کرد و نماز می خواند. و از دوره راهنمایی درگیر مسائل انقلاب شدیم. اگر اشتباهی از کسی می دید به آرامی به او تذکر می داد. نسبت به غیبت خیلی حساس بود و برخورد جدی و قاطع انجام می داد. 🍃🍃🍃🍃 🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃 این شهید بزرگوار دفاع مقدس، در اسفند سال 64 در سن نوزده سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر پاکش در قطعه 24 بهشت زهرا سلام الله علیها به خاک سپرده شد. 🍃🍃🍃🍃 🌷@tashahadat313🌷
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃 یک تکه از ماه (شهید احمد علی نیری) 🍃🍃🍃🍃 🌷@tashahadat313🌷
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
به وقت ☕️😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نود_یک 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد....‌ و
رمان ✍️ 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. ... 🌷 @tashahadat313 🌷
. و از تو میپرسند: زیبایـے را ڪجا میشود یافت ؟! بھ آنھا بگو در چھره‌ی آنان ڪھ از خُدا حیا میکنند💛(:! | ✨. @tashahadat313 🕊
شـــبتـــۅݩ‌شـــہـــدایــــے🌷😇 الــتــمــاس دعـــاۍ فـــرج🤲🏻 یـــاعـــݪــی مـــدد✋🏻