🍃🍃🍃🍃
کاش می شد بچه ها را جمع کرد
سنگر آن روزها را گرم کرد
کاش می شد بار دیگر جبهه رفت
جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃
شهید احمد نیری در سال 45 در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمد. خانواده اش در کودکی او را به تهران بردند و از بچگی به مسجد امین الدوله محل می رفت که امام جماعتش آیت الله حق شناس بود و شاگرد آیت الله حق شناس و از ده سالگی مراتب سیر و سلوک را شروع کرد.
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃
آیت الله حق شناس خاطره ای از حضور وی در مسجد بیان کرده و گفته که:
روزی زودتر از وقت نماز، به مسجد رفتم کلید مسجد را فقط من، خادم مسجد و شهید نیری داشتیم، دیدم جوانی در حال سجده است اما نه روی زمین، بلکه بین زمین و آسمان، جلو رفتم دیدم شهید نیری است. وقتی نمازش تمام شد گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید.
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃
رفتار شهید مثل بقیه بود، اما انگار طور دیگری خدا را می شناخت و بندگی می کرد بچه 12 ساله خیلی با لذت با خدا مناجات می کرد و نماز می خواند. و از دوره راهنمایی درگیر مسائل انقلاب شدیم. اگر اشتباهی از کسی می دید به آرامی به او تذکر می داد. نسبت به غیبت خیلی حساس بود و برخورد جدی و قاطع انجام می داد.
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃
این شهید بزرگوار دفاع مقدس، در اسفند سال 64 در سن نوزده سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر پاکش در قطعه 24 بهشت زهرا سلام الله علیها به خاک سپرده شد.
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃
یک تکه از ماه (شهید احمد علی نیری)
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نود_یک 💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد.... و
رمان
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_دو
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
#ادامه_دارد ...
🌷 @tashahadat313 🌷
.
و از تو میپرسند:
زیبایـے را ڪجا میشود یافت ؟!
بھ آنھا بگو در چھرهی آنان ڪھ از
خُدا حیا میکنند💛(:!
#شھیدابراهیمهادۍ | #هادۍدلھا✨.
@tashahadat313 🕊
شـــبتـــۅݩشـــہـــدایــــے🌷😇
الــتــمــاس دعـــاۍ فـــرج🤲🏻
یـــاعـــݪــی مـــدد✋🏻