@ostad_shojae4_310226054725763817.mp3
زمان:
حجم:
4.18M
☘نماز سکوی پرواز ۱۴☘
❣وقتی به رکوع مشرف میشی،
یادت باشه؛
در برابر تنها عظمت هستی، خم شدی...
💓همون عظیم ترینی
که باهمه عظمتش،مشتاق حضور تو،
سرسجاده عاشقی است
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
@MaddahionlinYEKNET.IR - zamine - shabe 19 ramezan 98 - banifatemeh.mp3
زمان:
حجم:
3.67M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🌴به سوی مسجد شد روونه
🌴آروم آروم از تو خونه
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #زمینه
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
تولدت مبارڪ عزیز برادرم 🌹
ای رفیق آسمانے منـ❤️🎉
جهت شادی روح مطهر #شهید_ابراهیم_هادی صلواتے عنایت ڪنید🌹
#سالروز_ولادت💐
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#بدونید‼️
توماهرمضونبااینڪهقرآنخوندن
ثوابشخیلیه
ولیقرآنصرفابراےخوندننیست!
براےفهمیدنہ ...(:
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
✍ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_هجده
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند.
نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم
که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و
او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد
:«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم،
اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته،
زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد
:«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد
:«خواهرم، نمازه!»
💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته،
صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده،
بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠 تا وضوخانه دنبالمان آمد،
با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود
مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
💠 مصطفی لحظهای نمینشست،
هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد
و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر،
ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم
:«زینب جان! نمیترسی که؟»
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
✍ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_نوزده
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند
و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم
تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود
که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید
. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم
که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم،
مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است.
آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند،
در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد
تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم
و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد.
دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود،
فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|📸💚|•
شب بود،هواۍ کربلا عالےبود ..🥀!
درمصرع قبلےجاۍماخالےبود :)💔!
[ #اربابم ✨¦#شب_جمعه 🎞 ]
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂