🍃🍃🍃
بر اهل حرم اگر جسارت بشود
این قافله گر دوباره غارت بشود
یک تن ز یزیدیان نماند در شام
بر لشگر حق اگر اشارت بشود
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃
شهید مسیب زاده در 23 تیر سال 61 در کرج منطقه رجایی شهر به دنیا آمدند.
تا سال 68 که به شهرکت وحدت نقل مکان کردند در رجایی شهر زندگی نمودند و تحصیل خود را در مقاطع مختلف در همین شهرک انجام دادند. در رشته مهندسی کشاورزی در دانشگاه پذیرفته شدند منتهی دانشگاه را ادامه ندادند و وارد مجموعه سپاه پاسداران شدند. در این مجموعه در رده های مختلف هم چون گزینش فعالیت کردند. بعدها وارد دانشکده یگان مخصوص شدند و در دانشگاه افسری ادامه تحصیل دادند و مسئولیت های مختلفی داشتند.
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃
برادر این شهید بزرگوار با اشاره به تخصص ایشان افزودند:
حاج مرتضی چند نوبت به عنوان مدافع حرم و مستشار نظامی در سوریه مامور بودند و حدود دو سال در این کشور حضور داشتند. او یک افسر ارشد متخصص و منحصر به فرد در زمینه خود در سطح کشور بودند، یک افسر نظامی به تمام معنا بودند که خود را فدای مام میهن کردند. سوای اعتقادات مذهبی که ما داریم حاجی خودش را فدای آسودگی ناموس ما در ایران کرد. زمانی که در داخل کشور بودند نیز به عنوان یک معلم و تحلیل گر امور سیاسی و سخنران حلقه های سیاسی در پایگاه های بسیج حضور داشتند.
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃
وی خاطر نشان کرد:ایشان در سال 86 ازدواج کردند خداوند یک نازنین زهرا به وی داد که امروز 6 سال سن دارد. حاج مرتضی تقریبا یک سال بود که کامل شده بود و نسبت به دوستان شهیدش بی قراری می کرد، با شهید بیضایی که در تبریز بود یک علقه خاصی داشت و سفرهای کوتاه مدتی به تبریز می رفتند و یادگار این شهید را خیلی محبت می کردند. خیلی در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت الزهرا حضور داشت.
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃
عبدالله مسیب زاده با اشاره به سفر آخر برادرش بیان کرد:
در این سفر آخر هم که حدود دوازده روز پیش مشرف شدند به حرم حضرت زینب همه کار های خود را انجام داده بود. زمینی و آسمانی تصیه های خود را انجام داد و به اعلی علیین پر کشید، غیر از شهادت برازنده حاجی نبود، هم شهادت برازنده ایشان بود و هم ایشان برازنده شهادت.
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃
وی درباره نحوه شهادت این بزرگوار اظهار داشت:
حاجی در مقری که در حومه یکی از مناطق جنوبی حلب مستقر بودند متاسفانه گرای آن لو رفت و مورد حمله خمپاره ای قرار گرفت و سه بزرگوار در کنار هم به معبود شتافتند.
🌷@tashahadat313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی خداحافظی رفتی ...
آخرین فیلم شهید مرتضی مسیب زاده
#چند_ساعت قبل از شهادت
#شهادت_خرداد۹۵
🌷@tashahadat313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم و شهدا مهمانان ویژه سرود سلام فرمانده
🎥این اجرا را تا بحال ندیده اید..
سلام فرمانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنان که یک عمر مرده اند ،
یک لحظه هم شهید نخواهند شد ..
شهـادت یک عمر زندگی است ،
نه یک اتفاق!!
ای شهــ🌷ــدا برای ما حمد بخوانید که شما زنده اید و ما مرده..
تا ابد به شما مدیونیم...
شهدا رایاد کنیم با صلواتی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•
#نماز_شب
💠 استاد فیاض بخش:
🔸نماز شب، مصداق "ذکر کثیر" است.
انسان وقتی در نیمه های شب بلند می شود اگر همسرش هم اهل #نماز_شب است و حالا خواب مانده است، او را هم بیدار کند.
🔸در روایات متعددی توصیه شده است که انسان به تنهایی به نماز شب برنخیزد، بلکه خانواده اش را هم ـ البته اگر علاقمند هستند ـ بیدار کند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🗒 امروز #جمعه
✅ امروز متعلق است به:
💚امام زمان عجل الله فرجه الشریف💚
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ..
چند دقیقہ بیشتر وقت نمیگیرہ...🍂
ولے بہ جاش حرف رهبرمون زمین نمی مونہ...🌹🍃
#صحیفہ_سجادیہ
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🔰 #کلام_شهید | #ولی_فقیه
🔻سردارشهید ناصر کاظمی: جهت ادامهٔ انقلاب اسلامی همیشه سراپا گوش به فرمان امام و یاران صدیق و مؤمن امام که عملا در خدمت انقلاب و اسلام عزیز بودهاند باشید.برای اینکه در این دنیای زودگذرگرفتارِ انحراف نفس نشوید، همیشه به یاد خـدا باشید.
از اختلافات داخلی بخاطر رضایخدا و
خون شهدای انقلاب بپرهیزید.
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
@tashahadat313
Namaz_53_ostadshojae_softgozar.com.mp3
5.32M
☘نماز سکوی پرواز ☘
✍ مراقب باش از خــودت نــدزدی؟
وقتی لابلای مشغله های روز و شبت:
از تنها چیزی که می گــــذری: نمازته!
یعنی
داری از خودت می دزدی!
❌و ایـــن اول سقـــــوط توست!
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
🔻دفتر گناهان شهدا....
دُنیا جاۍ ماندن نیست... !
اگر باور کنیم دنیا محـل عبور است
دیگر دور هوای نَفس خط میکشیم
با نَفسمان مبارزه کنیم!
مانند شہـدا
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🎨 #کلام_شهید | #نماز
🔻 شهید عبدالرسول بهبودی: به برادران و خواهران بگو تا زمانی که زنده هستند قرآن و نماز بخوانند.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_دو مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به م
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
🔰 گردنم از شدت درد به سختي تکان ميخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پيکر پارهپارهاش دلم را زير و رو کرد. ابوالفضل روي دستان مصطفي از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون ميچکيد و پاهايش را روي زمين از شدت درد تکان ميداد...
تازه ميفهميدم پيکر برادرم سپر من بوده که پيراهن سپيدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جاي گلوله از هم پاشيده و با آخرين نوري که به نگاهش مانده بود، دنبال من ميگشت.
اسلحه مصطفي کنارش مانده و نفسش هنوز براي ناموسش ميتپيد که با نگاه نگرانش روي بدنم ميگشت مبادا زخمي خورده باشم.
گوشه پيشانياش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اينهمه زخم در آغوشش پَرپَر ميزد و او تنها با قطرات اشک، گونههاي روشن و خونياش را ميبوسيد.
ديگر خوني به رگهاي برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خيال شهادت سنگين ميشد و دوباره پلکهايش را ميگشود تا صورتم را ببيند و با همان چشمها مثل هميشه به رويم ميخنديد.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندي شيرين پيش چشمانم دلبري ميکرد، صورتش به سپيدي ماه ميزد و لبهاي خشکش براي حرفي ميلرزيد و آخر نشد که پيش چشمانم مثل ساقه گلي شکست و سرش روي شانه رها شد.
ضجه ميزدم فقط يکبار ديگر نگاهم کند.
شانههاي مصطفي از گريه ميلرزيد و داغ دل من با گريه خنک نميشد که با هر دو دستم پيراهن خوني ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را ميبوسيدم و هر چه ميبوسيدم عطشم بيشتر ميشد که لبهايم روي صورتش ماند و نفسم از گريه رفت.
مصطفي تقلّا ميکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بيشتر شانهام را ميکشيد، بيشتر در آغوش ابوالفضل فرو ميرفتم.
جسد ابوجعده و بقيه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشيده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفي سر ابوالفضل را روي زمين گذاشت، با هر دو دست بازويم را گرفته و با گريه تمنا ميکرد تا آخر از پيکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روي سينهاش جا ماند که ديگر در سينهام تپشي حس نميکردم.
در حفاظ نيروهاي مقاومت مردمي از خانه خارج شديم و تازه ديدم کنار کوچه جسم بيجان مادر مصطفي را ميان پتويي پيچيدهاند.
نميدانم مصطفي با چه دلي اينهمه غم را تحمل ميکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده ديگري پايين پتو را بلند کرد و غريبانه به راه افتاديم.
دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روي برانکاردي قرار داده و دنبال ما برادرم را ميکشيدند.
جسد چند تکفيري در کوچه افتاده و هنوز صداي تيراندازي از خيابانهاي اطراف شنيده ميشد.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست
ديگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهايم رمقي نمانده و او مرا دنبال خودش ميکشيد.
سرخي غروب همه جا را گرفته و شايد از مظلوميت خون شهداي زينبيه در و ديوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهاي کوچه مهتاب حرم پيدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسيدن به آغوش حضرت زينب (عليهاالسلام) هزار بار جان کنديم و با آخرين نفسمان تقريباً ميدويديم تا پيش از رسيدن تکفيريها در حرم پنهان شويم.
گوشه و کنار صحن عدهاي پناه آورده و اينجا ديگر آخرين پناهگاه مردم زينبيه از هجوم تکفيريها بود.
گوشه صحن زير يکي از کنگرهها کِز کرده بودم، پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي کنارمان بود و مصطفي نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اينهمه مصيبت در هم شکسته بود.
در تاريک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههاي اشک ميدرخشيد و حس ميکردم هنوز روي پيراهن خونيام دنبال زخمي ميگردد که گلويم از گريه گرفت و ناله زدم
:«من سالمم، اينا همه خون ابوالفضله!»
نگاهش تا پيکر ابوالفضل رفت و مثل اينکه آن لحظات دوباره پيش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :
«پشت در که رسيديم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بوديم، قرار شد ما تو رو بکشيم بيرون و بقيه برن سراغ اونا.»
و همينجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گريه افتاد
:«وقتي با اولين شليک افتادي رو زمين، من و ابوالفضل با هم اومديم سمتت، ولي اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
من تکانهاي قفسه سينه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگياش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا ميکرد
:«قبل از اينکه بيايم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو ديدم.»
چشمانش از گريه رنگ خون شده بود و اينهمه غم در دلش جا نميشد که از کنارم بلند شد، قدمي به سمت پيکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب ديدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش ميچرخيد...
سرم را از پشت به ديوار تکيه داده بودم، به ابوالفضل نگاه ميکردم و مصطفي جان کندنم را حس ميکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جاي لگدشان روي دهانم مانده و از کنار لب تا زير چانهام خوني بود، اين صورت شکسته را در اين يک ساعت بارها ديده و اين زخمها برايش کهنه نميشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشيده بود، اين چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و اين زخمها کار خودش را کرده بود که بيشتر نزديکم شد، سرم را کمي جلوتر کشيد و صورتم را روي شانهاش نشاند.
خودم نميدانستم اما انگار دلم همين را ميخواست که پيراهن صبوريام را گشودم و با گريه جراحت جانم را نشانش دادم
:«مصطفي دلم برا داداشم تنگ شده! دلم ميخواد يه بار ديگه ببينمش! فقط يه بار ديگه صداشو بشنوم!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
#شهید_مدافع_حرم_علی_امرایی 🕊🌺
یکی از خصوصیات جالب #علی این بود که با هر رده سنی ای ارتباط میگرفت. همیشه صحبت هاش تو مراسما و مجالس مختلف بین کودکان ونوجوانان، تعریف وتمجید از شهدا بود.به زبون خودشون، به اندازه فهمشون از شهدا و ارزشها وهدف هاشون میگفت.
علی میگفت تمام دارایی که متعلق به خودم می باشد در راه ارباب بی کفن سید الشهداء(ع) خرج کنید. خودش هم مثل ارباب بی کفنش چیزی از پیکرش باقی نماند
.
همیشه #زیارت_عاشورا کنار قبور شهدای #گمنام #شهر_ری تو میدون نماز،برگزار میکرد. باصداش غوغا به پا میکرد. #مداح_اهل_بیت
علی عادت داشت این بود که همیشه به #خانواده_های _شهدا سرمیزد. به دیدنشون میرفت ودیگران رو هم به این کار تشویق میکرد.
#شهادت۹۴/۴/۱
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂