eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
بقره ۷.mp3
1.76M
💧 🎤 📚 سوره بقره آیـ🦋ـه (۷) خَتَمَ  = مُهر نهاده اللّهُ = خدا عَلَى = بر قُلُوبِهمْ =  قلب هايشان وَعَلَى سَمْعِهِمْ = و بر گوش هايشان وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ = و بر چشم هايشان غِشَاوَةٌ  = پرده ای است وٓ لٓهُمْ  = و برای ايشان عَذَابٌ  = عذابی است عظِيمٌ = بزرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت65 با خوندن بند بند وصیت نامه ،اشکام جاری شد بعد از تمام شدن وص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت66 بعد از قطع تماس منصوری یه نگاه به من کرد منصوری: آیه تو بدون رضایت نامه اومدی؟ - هاا،،یعنی چی؟ منصوری: واسه اومدن به این سفر باید رضایت نامه می آوردی - اینقدر همه چی سریع اتفاق افتاد ،اصلا یادم رفت منصوری خندید و گفت: مشخصه که پارتیت خیلی گردن کلفته متوجه شدم منظور حرفش هاشمی بود چیزی نگفتم و مشغول گوش دادن ادامه قرآن شدم دوباره گوشیم زنگ خورد سارا بود - سلاام سارا: یعنی تو نباید یه خداحافظی با من میکردی؟ - جناب عالی که در حالت اغما بودین،الان حالت چه طوره؟. سارا: خوبم - میگم سارا فیلمت و گذاشتم داخل پیجم نمیدونی چقدر لایک خورده سارا: وااااییی خداااا آبرومم رفت... زلیل نشی تو دختر ،ایشاالله رفتی پات بره رو مین تیکه تیکه بشی از حرفش خندم گرفت، با صدای خندم هاشمی و راننده شاگرد برگشتن منو نگاه میکردن راننده شاگرد با دیدنم خندید هاشمی هم که خنده شو دید عصبانی شد و نگام کرد - واییی سارا گندت بزنن ،بعدأ باهات تماس میگیرم تماس قطع کردمو به هاشمی که با چهره درهم رفته نگاهم میکرد نگاه میکردم از خجالت داشتم تبخیر میشدم چفیه رو گرفتم گذاشتم روی صورتم خودمو زدم به خواب. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت67 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی یکی از اتوبوس پیاده شدیم جمعیت زیادی از شهر های دیگه اومده بودن آقای هاشمی با یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم راوی ما به این سفره ، بچه ها رو جمع کرد آقای هاشمی : بچه ها حاج احمد یکی از رزمندگان جنگه ،البته جانباز هم هستن ،قراره این چند روزی که با هم هستیم حاج احمد برامون تعریف کنه قدم به قدم این جا چه اتفاقی افتاده لطفا از گروه جدا نشین تا مشکلی برای کسی پش نیاد بعد همه با هم ،هم قدم شدیم حاج احمد شروع کرد به صحبت کردن ،اینکه قدم به قدمی که راه میریم جای پای شهداست میگفت هیچ چیز اینجا دست خورده نیست همه چیز مثل همون دوره بود فقط حال و هوای الان با گذشته فرق کرده نمیدونستم درباره چی صحبت میکنه ،حال و هوای اون موقع رو نمیدونم ولی حال و هوای اینجا غرق سکوت و بوی تنهایی میده کمی از شهدا صحبت کرده بود حیران و سر گردون بودم بعد از مدتی دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت سد کرخه و شوش رفتیم بعد برای خواب به یه حسینیه رفتیم صبح زود بیدار شدیم و راهیه فتح المبین شدیم وقتی به فتح المبین رسیدم دیگه پاهام دست خودم نبود انگار گمشده ای داشتم و میگشتم ولی چیزی پیدا نمیکردم این سر درگمی دیوانه ام کرده بود وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه حال و هوای منو دارن با روضه خوندن حاج احمد تیر خلاصی بود به قلب همه ما روی زمین خاکی نشستیم و دنبال بهونه میگشتم تا بغضم بشکنه احساس شرمندگی داشت خفم میکرد چفیه ای که روی چادرم بود و گذاشتم روی سرمو بغضمو شکستم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت68 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟ به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی» کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال همه بچه ها پراکنده شدیم هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود پاهام توان رفتن نداشت چشمم به سفره هفت سین افتاد سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا از جمعیت فاصله گرفتم رفتم یه گوشه روی خاک نشستم صدای دعای تحویل سال و شنیدم یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال سال تحویل شد از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا بعد از سجده اخر زیارت انگار حالم خیلی بهتر شده بود.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت69 توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود هاشمی: عیدتون مبارک - خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟ - الان؟ چقدر زود؟ نمیشه یه کم بیشتر بمونیم هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام - باشه ،الان میام هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس «شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود» بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس کل اتوبوس از نوشته بچه ها پر شد سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم چشمامو بسته بودم و به اتفاقهایی که این چند روز افتاده بود فکر میکردم با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم هاشمی کنار صندلی ما ایستاده بود ،موبایلش و سمت من گرفت منم هاج و واج نگاهش میکردم هاشمی: امیره با شما کار داره! - با من؟ هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما ،خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت (موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم - الو امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه - سلام امیر جان ! نمیدونم فک کنم شارژ باطریش تمام شده باشه امیر: یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته - به دعای گربه سیاه بارون نمیاد امیر : آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه - راستی عیدت مبارک امیر: اینقدر عصبانی بودم از دستت که یادم رفت ،عید تو هم مبارک - راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه امیر: میخوای باهاش صحبت کنی - نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه امیر: مردم کیه ،سید دوستمه - حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن امیر: باشه - کاری نداری امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ - چشم ،خدا نگهدار... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت70 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم و تشکر کردم بعد از مدتی رسیدیم زائر سرا در خرمشهر نماز و که خوندیم ،شام و خوردیم و خوابیدیم صبح بعد از نماز صبح به سمت اروند رود حرکت کردیم حاج احمد میگفت: بچه ها غبار دلتونو بسپارین به این رود آهی کشید و گفت بچه ها مبادا که آب بنوشین ،این سرزمین حاجیان لب تشنه است اروند یعنی وحشی،بسیاری از رزمندگان در این رود به شهادت رسیدن میگفت زمان جنگ یه کوسه داخل اروند بوده ،بعد از مدتی که کوسه رو میگیرن شکمش رو میشکافن که پلاک چند شهید و داخل شکمش پیدا میکنن حتی تصورش هم ترسناک بود بعد ناهار کمی استراحت کردیم و راهی شلمچه شدیم چقدر غروب شلمچه زیبا بود ،واقعا راست میگفتن شلمچه سرزمین هزار خورشید انگار تمام عظمت زیبایی خدا در شلمچه جمع شده بود انگار صدای تیر و خمپاره به گوش میرسید هر کسی یه جایی نشسته بود حاج احمد هم شروع کرد به روضه کربلا و قتلگاه خوندن ،واقعا اینجا کربلا بود روی زمین نشستم و گریه میکردم زمان برگشت فرا رسیده بود ، دلم میخواست به هر بهونه ای شده بمونم ولی چاره ای نبود به سمت اتوبوس ها رفتیم دیدم اتوبوس برادر ها هم مثل اتوبوس ما پر از دلنوشته شده بود سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم از شلمچه بر میگشتیم ولی روحمون رو همون جا ، جا گذاشتیم ، حال و هوای همه مون عوض شده بود ،از شهدا خواستم که دوبار صدام کنن ،خواستم که دوباره دعوت نامه برام بفرستن. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از يڪ دختر جوان پرسيدند: از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟ گفت اينارو بڪار مے برم براے لبانم... راستگویے🌚 براے صدايم ...ذڪر خدا🌪 براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌 براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛 براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿 براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱 براے قلبم... محبت خدا🌸 براے عقلم...فهم قرآن❤️ براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ...⇣•• ‹‌یـٰاقـٰاضِۍَ‌الحـٰاجـٰات🗞📓'› ‹‌اے‌برآورندھ‌حـٰاجت‌هـٰا✨🖤'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۶ دی ۱۴۰۱ میلادی: Monday - 16 January 2023 قمری: الإثنين، 23 جماد ثاني 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️8 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️10 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️17 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️20 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
🌷امام کاظم علیه‌السّلام: 🔹يا دَاوُدُ إِنَّ اَلْحَرَامَ لاَ يَنْمِي وَ إِنْ نَمَى لاَ يُبَارَكُ لَهُ فِيهِ 🔸، رشد نمی‌کند و اگر هم رشد کند، برکت ندارد. 📎 الکافي، جلد۵، صفحه۱۲۵
ــــــــــــــ ــ ـ میگفت : اگہ بَسیجۍ واقعۍ هستۍ، سعے ڪن " اللهم‌الرزقناشهادت " رو بہ قَلبت بِچسبونۍ نہ بہ پُشت ِ قاب ِ موبایلِت ! 💚
شاه‌با‌فرحش‌در‌رفت😂💔👋🏻 ۲۶‌دی‌ماه‌ ... سالروز‌فرار‌شاه‌معدوم‌گرامی‌باد😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی 💗 قسمت70 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم و تشکر کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت71 با صدای منصوری از خواب بیدار شدم منصوری: آیه جان پاشو رسیدیم از پنجره نگاه کردم ،نزدیک دانشگاه بودیم کوله امو برداشتم ،وسیله هامو داخل کوله گذاشتم بعد از چند دقیقه رسیدیم دانشگاه و همه از اتوبوس پیاده شدیم از بچه ها خداحافظی کردم رفتم سمت خانم منصوری - خانم منصوری بابت همه چی ممنونم منصوری: من از تو ممنونم به خاطر کارای قشنگی که انجام دادی ،خوندن وصیت نامه هاا، نوشتن دلنوشته روی اتوبوس ،واقعا عالی بود یه دفعه یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم ،امیر و سارا بودن از منصوری خداحافظی کردم رفتم سمتشون پریدم تو بغل امیر ،انگار سالها بود که ندیده بودمش. سارا: خوبه حالا،چیه مثل زالو به هم چسبیدین با حرف سارا خندم گرفت از امیر جدا شدم و رفتم سمت سارا گونه اشو بوسیدم: عیدت مبارک عزیزم سارا: عیدت تو هم مبارک ،زیارتت هم قبول باشه امیر: شما برین داخل ماشین من برم با آقا سید احوالپرسی کنم میام سارا: باشه سوار ماشین شدیم بعد از چند دقیقه امیر هم اومد وحرکت کردیم - امیر جان بریم خونه ،دلم واسه با با و مامان تنگ شده امیر: بابا و مامان خونه بی بی منتظر تو هستن - جدییی ، چه خوب سارا: آیه خوش گذشت سفر - عالی بود ،پشیمونم که چرا زودتر نرفتم سارا: همه بار اولی که میرن همینو میگن ،ان شاءالله هر سال بری - ان شاءالله بعد از مدتی رسیدیم خونه بی بی تن تن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در دستمو روی زنگ گذاشتم و بعد از چند ثانیه در باز شد وارد حیاط شدمو تن تن از پله ها بالا رفتم و در ورودی و باز کردم مامان رو به روم بود با دیدن مامان دویدم سمتش و پریدن تو بغلش صدای گریه ام بلند شد نمیدونستم علتش دلتنگی بود یا چیزه دیگه ای. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 72 بابا هم با شنیدن صدای گریه ام از اتاق بیرون اومد با دیدن بابا ،رفتم سمتش و بغلش کردم ،چقدر دلم تنگ شده بود برای شنیدن نفسهاتون امیر: بابا خسته شدیم از بس گریه کردیم ،آیه برو یه دوش بگیر بوی خاک و خل میدی با حرف امیر همه خندیدیم و منم رفتم حمام یه دوش گرفتم ولباسامو عوض کردمو رفتم سمت پذیرایی کنار بابا نشستم امیر هم اومد نزدیکم گونه مو بوسید وگفت: حالا خوش بو شدی لبخند زدمو چیزی نگفتم سارا: آیه پاشو بریم سفره ناهارو بزاریم - چشم بلند شدمو با کمک سارا و امیر سفره رو گذاشتیم و مشغول غذا خوردن شدیم بعد از خوردن ناهار ظرفا رو جمع کردیم و با سارا مشغول شستن ظرفا شدیم سارا: آیه یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ - در باره چیه؟ سارا: رضا ( با شنیدن اسم رضا تپش قلب گرفتم ) - رضا چی شده ؟ اتفاقی افتاده براش؟ عمو حرفی زده بهش ؟ سارا: نه - پس چی شده ،بگو ،جونم به لبم رسید سارا: امشب عقدشه ( باشنیدن این حرف ،لیوان از دستم افتاد روی زمین و هزار تیکه شد ، مامان و امیر هم با شنیدن صدای شکستنی وارد آشپز خونه شدن) امیر: چی شده ؟ سارا: به خدا من منظوری نداشتم ،نمیدونستم اینجوری میشه مامان: تکون نخورین ،الان جمع میکنم امیر: سارا،چی گفتی بهش سارا حالا که از ترس صدای بلند امیر اشک میریخت گفت: به خدا فک نمیکردم با شنیدن خبر ازدواج رضا اینجوری کنه عصبانیت و تو چهره امیر و دیدم از آشپز خونه رفتم بیرون رفتم سمت اتاقم روی تختم نشستم باورم نمیشد چیزی را که شنیدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت73 در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد کنارم نشست امیر : حالت خوبه آیه؟ - خوبم امیر: همه چی یه دفعه شد ما خودمون هم چند روز پیش فهمیدیم ،این سارای دهن لق هم هیچ حرفی تو دلش نمیمونه - امیر تنهام بزار امیر: میخوای بریم بیرون دور بزنیم ( دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ): تو رو خدا تنهام بزار امیر: بابا و مامان و بی بی رو میبرم خونه ،خودم میام پیشت تنها نباشی زل زدم تو چشماش - چقدر برات عزیزم امیر: این حرفا چیه ،معلومه خیلی - پس تنهام بزار امیر : باشه امیر بلند شد و رفت فکر میکردم فراموش کردم ،همه چیزو ،اما اشتباه میکردم ،من فرار کردم نه فراموش روی تخت دراز کشیدمو آروم گریه میکردم ،تا صدای شکسته شدن دلمو کسی نشنوه ،تا صدای له شدنمو کسی نشنوه اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود بلند شدم برقا رو روشن کردمو رفتم وضو گرفتم و سجادمو پهن کردمو نمازمو خوندم خدایا ...خسته ام ... خیلی خسته ام روزای خوبت کی میرسه؟دیگه نمیکشم ،دارم کم میارم .. ااااااخ ...چشمام دیگه نمیشنوه ...گوشام کر شده ....گریه هام بی صداست هنوز ...یه عقده تو گلومه داره خفم میکنه ...درد بی کسی داره منو میکشه ..چرا دیگه صدامو نمیشنوی؟،،تو که تنها کسم بودی خدایا شکستم ..خدایا شکستم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت74 احساس میکردم تمام تنم داره میلرزه رفتم زیر پتو تا گرم بشم ولی بازم میلرزیدم صدای زنگ درو شنیدم پاهام توان راه رفتن نداشت تمام تنم یخ زده بود ،صدای دندونامو که به هم میخوردن میشنیدم در اتاق باز شد چشمامو به زور باز کردم دیدم امیره امیر کنارم نشت ،دستشو گذاشت روی صورتم امیر: آیه ،یا فاطمه زهرا ،داری میسوزی تو تب امیر لباسامو پوشید،ماشین و داخل حیاط آورد کمکم کرد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان - امیر سردمه ،دارم میلرزم امیر: الهی قربونت برم الان میرسیم بیمارستان ،تب و لرز کردی بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان یه سرم بهم زدن که کم کم حالم بهتر شد تا نصفحه های شب تو بیمارستان بودیم که حالم بهتر شد و برگشتیم خونه بی بی به کمک امیر رفتم تو اتاقم دراز کشیدم امیر هم یه مسکن خواب آور بهم داد خوردم نفهمیدم روحم کی از این دنیا جدا شد با احساس خیسی روی صورتم بیدار شدم دیدم امیر بالای سرم نشسته دستمال خیس میزاره رو پیشونیم - ساعت چنده ؟ امیر لبخند زد و گفت: نزدیکای ظهره - پاشو برو پیش سارا ،حتما تا حالا نگرانت شده امیر: دیشب بهش گفتم که میمونم پیشت -میبینی که الان خوبم ،پاشو برو امیر: یه کلمه دیگه حرف بزنی ،با همین کتاب میزنم تو سرت - میگم ،گشنمه چیزی نداریم واسه خوردن ؟ امیر: الان میرم برات یه چیزی درست میکنم - دستت درد نکنه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت75 چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا کی فرار کردن از واقعیت گوشیمو برداشتم و شماره امیر و گرفتم ،بعد از چند تا بوق جواب داد - الو امیر امیر: جانم - میای دنبالم ،میخوام بیام خونه امیر: آیه جان تا تعطیلات تمام شه بمون خودم میام دنبالت - نه نمیخوام ،دیگه خسته شدم ،اگه نمیای خودم با آژانس بیام امیر: باشه ،خواهر یه دنده من ،آماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت - باشه کوله و ساکمو از داخل کمد بیرون آوردم کتاب ها و لباسامو گذاشتم داخلشون لباسمو پوشیدم و رفتم داخل پذیرایی وسیله هامو کنار در ورودی گذاشتم دنبال بی بی گشتم تو خونه نبود رفتم داخل حیاط ،دیدم بی بی کنار باغچه نشسته رفتم نزدیکش - خسته نباشی بی بی جون بی بی: سلامت باشی مادر بی بی برگشت و نگاهم کرد: جایی میری مادر - میخوام برگردم خونه بی بی بلند شد وبا لبخند نگاهم کرد:میدونستم این تصمیمو زود میگیری ،کاره خیلی خوبی کردی صدای زنگ در و شنیدم رفتم در و باز کردم امیر پشت در بود امیر: یعنی یه دنده تر از تو دختر پیدا نمیشه - ععع راستی میگی ،یعنی از سارا هم یه دنده ترم امیر: تو دست اونم از پشت بستی خندیدم و گفتم: حالا بیا برو وسایلمو بیار بزار تو ماشین .. امیر:باشه رفتم سمت بی بی بغلش کردمو گونه اشو بوسیدم: بی بی جون ممنونم بابت همه چی بی بی: آیه جان ،مواظب خودت باش،بازم بیا پیشم - چشم امیر هم اومد با بی بی احوالپرسی کرد و با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به کوچه که نزدیک میشدیم تپش قلب میگرفتم زیر لب هی میگفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب »ولی بازم انگار تاثیری نداشت به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم امیر هم ساک و کوله امو از ماشین برداشت یه دفعه در خونه عمو اینا باز شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت76 رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده امیر و زنش تصمیمو گرفتم قدم اولمو بردارم به معصومه گفتم - معصومه جان زنداداشته ؟ معصومه : اره نزدیکش شدم دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم - سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست ،تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم - لطف دارن امیر: آیه جان ،نمیای ؟ دستم شکست - چشم الان میام بدون اینکه به رضا نگاه کنم از زهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن در باز شد و وارد خونه شدیم سارا با دیدنم از پله ها پایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود - اره جونه عمه ات،برو کنار نفسم بند اومد سارا: خیلی بی ذوقی آیه یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلوزیون نگاه میکردن مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟ - اره رفتم کنار بابا نشستم و دستاشو گرفتم با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹.💛.› یہ‌ نشدن‌هایے هست ڪہ‌ اولش‌ ناراحت‌ میشۍ... ولے بعدا‌‌ میفهمے چہ‌ شانسے آوردے ڪہ‌ نشد... خدا حواسش‌ بهت‌ هست... ڪہ‌ اگہ‌ تو مسیرش‌ باشے بهترینا رو‌ برات‌ رقم‌ میزنہ... :) ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا