eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت 💗 قسمت شصت و هفتم 🍃به روایت زینب 🍃 وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش انقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن. . . . روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم. عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه. "چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده " سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی. مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم . دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟ با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم. _ سلام پسر پرو . امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو. _ نامزد بنده رو کجا بردی؟ امیرعلی_ نزار غیرتی بشما هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟ _ قانع شدم. امیرعلی_ افرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش. دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟ امیرعلی_ حالا دیگه. _ عهههه؟؟؟؟ امیرعلی_ اررررره . مامان_ سلام مادرجان. امیرعلی_ سلام قوربونت برم. مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟ _ برای چی؟ مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن. _ باشه حالا. با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس . _ بله؟ + سلام عزیزم. پرنیانم _ سلام پرنیان جان. خوبی؟ + الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم. با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم. _ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم..... با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟ فقط تونستم سکوت کنم. + حانیه خانوم. _ سلام. +سلام. خوب هستید؟ _ ممنونم شما خوبید؟ + ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم. _ نههههه؟؟؟؟ +نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟ _ نه یعنی اره . +ناراحت شدید؟ _نه اون نه اون یکی اره. +چی نه؟ _نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم. "گند زدم " +بله. ممنونم. پس من فردا ساعت 10 ، دم منزلتون باشم خوبه؟ _ بله. مرسی. + پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ. _ خدانگهدار گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت . ........................................................ با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن.... تو خارج از این قائده و فلسفه هایی... ...................................................... 🍁نویسنده :ح سادات کاظمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت💗 قسمت شصت و هشتم 🍃به روایت امیرحسین🍃 وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه. با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره..... گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو. سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه. حانیه_ سلام . _ خوبید؟ حانیه_ ممنون شما خوبید؟ _ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟ حانیه _ بله . سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم. لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همين لبخندش. حانيه_ ممنون لبخندي ميزنم و حركت ميكنم. _ صبحانه خورديد؟؟ حانيه_ بله. ممنون. _ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم. حانیه_ نه. "وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه " _خب پارک نهج البلاغه خوبه؟ حانیه_ بله ....................................................... چیزے بگو حرفے بـزن شیرین زبانم کم حرف‌ها پرچانه ها را دوست دارند. ...................................................... بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم. ................................................ عاشقی دردی ندارد درداصلی حسرت است با حیایخودمراباخاک یکسان میکند. ................................................ امیرحسین:نمیخواید چیزی بگید؟ خب شما شروع کنید. امیرحسین :برنامتون چیه؟برای عروسی و عقد 🍃به روایت زینب🍃 _ من عروسی نمیخوام.امیرحسین :نمیخوایددددددد؟؟ خیلی خونسرد جواب دادم نه با تعجب برگشت طرفم. چیزی شده؟ امیرحسین: اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید .... حرفش رو قطع کردم. _ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما.... اما....موافقید به جای عروسی بریم...... کربلا؟؟؟؟ امیرحسین _ شما امر بفرما. یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو. با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش..... ........................................................ ❣دل نیستـــــ ❣هر آن دل که ❣ دلارام ندارد ❣بی روی دلارام ❣دل آرام ندارد ...................................................... 🍁نویسنده:ح سادات کاظمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من از تمام آسمان یك‌‌ باران می‌خواهم و از تمام تــو، یك‌‌ دست کہ حلقہ شود در دستان من ⌯ ♥️!'💑!'🧔🏻!' ⌯ 🚦 ⃟🔥⌇🚦 ⃟🔥⌇🚦 ⃟🔥 ⌇ 💯•°ᴊᴏᴜɪɴ➥ https://eitaa.com/joinchat/1883701441Cf72b139356 💯•°ᴊᴏᴜɪɴ➥ https://eitaa.com/joinchat/1883701441Cf72b139356 حاج آقا، با زوجه‌ی محترمه تشریف بیارید اینجا، پروف‌تونو کنید🌚.📿.🧔🏻࿓ 💍🤙🏾🤣৲،،
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمـ🌸 ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۱ اسفند ۱۴۰۱ میلادی: Sunday - 12 March 2023 قمری: الأحد، 19 شعبان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹غزوه بنی مصطلق، 5_6ه-ق 📆 روزشمار: ▪️12 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️21 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️26 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️29 روز تا اولین شب قدر ▪️30 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
💠 💠 💎 نتیجه نافرمانی والدین 🔻امام هادی (علیه‌السلام): العُقوقُ یعقِبُ القِلَّةَ، و یؤَدّی إلَی الذِّلَّةِ. ❗️ نافرمانی والدین، تنگدستی می‌آورد و به ذلّت می‌کشاند. 📚 بحارالأنوار: ۷۴ / ۸۴ /۹۵ ‌
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید سید مصطفی محمودی نام پدر:سید مرتضی تولد :۱۳۳۶/۵/۱ محل تولد :شهرستان قم شهادت ؛۱۳۵۹/۱۲/۱۹ جبهه مالکیه سوسنگرد مزار شهید :شیخان قم شهید سید مصطفی محمودی یار دیرین شهید چمران در جنگ های نامنظم بود به همین خاطر تاریخ ورامین هیچگاه سید مصطفی را فراموش نمی کند.
ٺـٰاشھـادت!'
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷#مـعـرفـی_شــهــدا شهید سید مصطفی محمودی نام پدر:سید مرتضی تولد :۱۳۳۶/۵
🌷 شهیدی که خداوند به او دو حور العین عطا کرد محمودی با اشاره به خواب یکی از فرزندانش درباره شهید سید مصطفی محمودی اضافه کرد: سید مهدی پس از مدتی، شهید سید مصطفی را در خواب دید و از او پرسید که چگونه جان دادی و سید مصطفی پاسخ داد که از زمانی که به شهادت رسیدم خداوند دو حورالعین به من عطا کرده است. این مسئول عنوان کرد: بنده بعدها کتاب وسائل الشیعه را به دقت مطالعه کردم و ابواب مربوط به شهادت آن را خواندم و مشاهده کردم که در حدیثی ائمه معصومین می فرمایند که شهید وقتی به شهادت می رسد خداوند دو حور العین به او عطا می کند. سید مصطفی با شبهات عقیدتی به شدت مبارزه می کرد زمانی که گروههای منافقین فعالیت گسترده ای در شهرهای مختلف کشور داشتند و به جذب نیرو مشغول بودند، شهید سید مصطفی با تشکیل کلاس های عقیدتی و مذهبی در مصلی صاحب الزمان عجل الله.. به شبهات این گروهک پاسخ می دادند و در زمینه های فرهنگ و عقیدتی بسیار حساس بودند. همرزم شهید سید مصطفی محمودی افزود: همچنین این شهید بزرگوار به همراه برادرش دکتر احمد محمودی با برگزاری تورهای کوه نوردی، جوانان را به کوه توچال می بردند و در آنجا کلاس های معرفتی و عقیدتی برپا می داشتند که بسیار بر انگیزه جوانان تأثیر می گذاشت. 🌷 پس از کوشش فراوانی که برای رفتن به جبهه داشتم ،و به هردری میزدم آن در بسته شده بود ،بالاخره دری از درهای رحمت الهی گشوده شد و این بنده روسیاه  و گناهکار به آن در روی آورد  و موفق شدم در کنار دیگر برادران با ایمان و مومن به امام و انقلاب جائی برای خودم باز کنم .این اسلامی که امامی چون حسین عزیزدارد  و جان برکفانی چون عباس دلاور و علی اکبر دارد  و دلسوختگانی  و درددارانی چون خمینی بزرگ دارد ومن هم سهمی داشته باشم . وبرشماست ای ملت رزمنده که پیام آور خون شهیدان باشید.شهیدانی که از بهترین افراد و مومن ترین کسانی بودند که به این انقلاب عشق میورزیدند که پر و بالشان در کنار معشوق سوخت و خونشان برزمین ریخت و تمام نشستگان تاریخ را به قیام خواند.وچنین نقش بست بر زمین که ای دریای بیکران انسانها بپاخیزید  و بایک دست قرآن  و با دست دیگر سلاح برگیرید و از حق و رسالت انسانی و شرف خود دفاع کنید و حق خود را از ابرقدرتها بستانید. واما شما ای مسئولین مملکتی ،شمائیکه این پست و مقام را شهیدان به شما دادند و پشت میزی نشسته اید که با خون شهدا و از جان گذشتگی آنها به شما رسیده است ،بدانید و آگاه باشید که باید از این خون خوب پاسداری کنید. 🌷 19 اسفند سالروز شهید... شادی روح پاک همه شهیدان و شهید سید مصطفی محمودی صلوات🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت💗 قسمت شصت و هشتم 🍃به روایت امیرحسین🍃 وای خدایا آبروم رفت، این حجم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت💗 قسمت شصت و نهم 🍃به روايت زینب🍃 اميرحسين_ سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟ _ ممنون. اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم. واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم. اميرحسين_ الو؟؟؟؟ _ جانم؟ بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده _ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده. _ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن. اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟ _ ممنون ميشم. اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي _ ياعلي. گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش . بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده . دو هفته بعد . توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم. امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم، بریم؟ بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد. بابا_ بريد به سلامت بابا جان. اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره . از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن. _ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟ فاطمه: چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم _ خسته نباشي. فاطمه: سلامت باشي . سه هفته بعد . روي تخت قلطي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم. ✍🏻خاطره نوشته شده.... چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم. روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست. با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم. امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه. من از این به بعد یه بانوی چادریم. *************** از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم . _ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته. مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش. _ اره مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه. _ حالا بزار هماهنگ میکنیم. به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه. فاطمه_ جونم؟ _ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا . فاطمه_ نفس بکش. سلام _ سلام. یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه. _ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟ فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی _ خب حالا. فعلا... فاطمه_ ياعلي _ یاحق. ....................................................... گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری ........................................................ 🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت 💗 قسمت هفتاد میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میزارم. با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم. بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب . . . . بابا _ خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟ پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه. واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم. بابا_ باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد. پدر امیر حسین _ اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست. با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرعلی هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد. امیرحسین _ خوبید؟ _ ممنون . شما خوبید؟ امیرحسین _ با خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟ _ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا. با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه. امیرحسین _ واقعاااااا؟؟؟؟؟؟ لبخند میزنم و جواب میدم_ بله. امیرحسین _ خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟ _ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟ امیرحسین _ بله بله حتما. زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم. برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه . ***************** وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم. . . . . بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من...... _ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد. امیرحسین _ خب میخواید بریم یه جای دیگه. با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم _ خسته نشدید؟ امیرحسین _ شما خسته شدید؟ _ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد. امیرحسین _ نه مشکلی نداره. رو به فاطمه اینا میگم_ بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟ فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه _ تو هم که نگران خستگی مایی نه؟ _ کوفته. برو بچه. فاطمه خطاب به امیرعلی_ آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟ امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه_ هرچی امر بفرمایید . فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم. . . . امیرحسین _ خب چی میل دارید. منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا امیرحسین _ و کیک شکلاتی؟ با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم . امیرحسین _ چیزی شده ؟ _ شما از کجا میدونید؟ امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید. لبخندی زدم و گفتم _ بله . من عاشق شکلاتم. با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه_ شما با من تعارف دارید. سرم رو پایین میندازم . وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش. . . . از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم. با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان. عمو_ سلام تانیا جان . خوبی؟ با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره . _ ممنون . شماخوبید؟ عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟ با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم _بیرونم . اره . چطور؟ _ مطمئنی تنهایی؟ استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت. 🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت 💗 قسمت هفتاد ویکم _ اره. چطور ؟ عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟ با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم. _ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم . عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم. _ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید. عمو_باش. بای تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه . امیرحسین _ چی شد؟ با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی. امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه. امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........ ...................................................... ترسم نرسد بي تو به فردا دل من 🍃 ...................................................... 🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸