سی سال در فراق پدر گریه کرد و گفت:
بازار شام جای عزیزان ما نبود ...
تسلیت باد شهادت جانسوز امامِ لحظه های مناجات سبز صحیفه عشق و عرفان!
#السلام_علیک_یا_زین_العابدین
▪️ @taShadat ▪️
#بین_الحرمین
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
در حال روضہ خواندن....
برای #دلم بخوان و نفس بزن
ڪہ دیده #دل سالهاست خشڪ است 😭
شادی روحش صلواتـــــ❤️
▪️ @taShadat ▪️
#درخواستے_کاربر
به نظرشما کدام شهید، انسان را متحول می کند؟
☀ انتخاب
خیلی سخته،
درسته... ؟
🌷
👈 شهیدی که نشانی قبر خود را داد
**شهید حمید (حسین) عرب نژاد*
🌷
👈 شهیدی که قرضهای شخص بدهکاری را بدون آنکه فرد بدهکار بداند پرداخت کرد.
شهید سید مرتضی دادگر درمزاری
🌷
👈 شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت
*شهید محمدرضا شفیعی*
🌷
👈 شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت
شهید محمود رضا ساعتیان
🌷
👈 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند
*شهید عباس صابری*
🌷
👈 شهیدی که روز تولدش شهید شد
*شهید سید مجتبی علمدار*
🌷
👈 شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد
*شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی*
🌷
👈 شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید
*شهید علیرضا حقیقت*
🌷
👈 شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست
*شهید نادر مهدوی*
🌷
👈 شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است
*شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله*
🌷
👈 شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود
شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد
🌷
👈 شهیدی که بعد از ده سال قبرش را نبش و تعمیر نموده و دیدند که بدنش کاملا" سالم و حتی خون تازه از آن می آید !
*شهید عبدالنبی یحیایی اهل* شهر تنگ ارم دشتستان.
🌷
👈 شهیدی که سید حسن نصرالله سخنرانی خود را به نام او نامگذاری کرد
*شهید احمد علی یحیی*
🌷
👈 شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد
*شهید سیداحمد پلارک*
🌷
👈 شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت
*شهید رجبعلی غلامی از افغانستان*
🌷
👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
*شهید علی اکبر دهقان*
🌷
👈 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد
*شهید بروجعلی شکری*
🌷
👈 شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود
*شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز*
🌷
👈 شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید
*شهید مهدی خندان*
🌷
👈 شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" به شهادت رسید و ایرانی بودنش محرز شد
از شهدای گمنام هستند
🌷
👈 شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود
ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند
🌷
👈 شهیدی که بحرمت مادرش در قبر خندید
*شهید حاج اکبر صادقی*
🌷
👈 شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی
*شهید حاج علی محمدی پور*
فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان .
🌷
👈 شهیدی که باصلابت واستوارومقاوم مانندمولایش امام حسین(ع)سرش راداعشی های خبیث مظلومانه ازتن جداکردند *شهید محسن حججی*
و چه بسیارند
*👈 نثار ارواح طیبه شهدا صلوات*
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🌹😭🌹😭🌹
آری
بخونید و لذت ببرید که ما اکنون به حرمت خون چه شهیدانی داریم نفس می کشیم و احساس امنیت و آرامش می کنیم.
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست
🌹﷽الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وعجل فرجهم 🌹
▪️ @taShadat ▪️
همه گفتند : شهدا شرمنده ایم
خیلی ها شنیدند : شهدا شرمنده ایم
خیلی ها نوشتند : شهدا شرمنده ایم
خیلی ها دیدند : شهدا شرمنده ایم
همه !
همه شرمنده ایم !
اما نمی دونم چند نفر سعی دارن از این شرمندگی شهدا خارج بشن !!
از هر جا که عبور می کنیم؛
نام شهیدی می درخشد
پس یادمان باشد،
قدم به قدم را بدهکاریم به آنهایی که،
پل عبور ما شدند در این دنیا......
🌺همه با هم با زنده و جاوید نگه داشتن راه نورانی شهدا را ادامه دهیم 🌺
@tashadat
ٺـٰاشھـادت!'
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣2⃣ #فصل_چهارم
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣2⃣
#فصل_چهارم
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣2⃣
#فصل_چهارم
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣2⃣ #فصل_چهارم قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم ر
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣2⃣
#فصل_چهارم
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣2⃣
#فصل_چهارم
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
#خاطرات_شهدا
#زیارت_عاشــوراےهمیشگے
عــملیات کربــلای ۴ بود. اتش دشمن سنگین بود.زیر یک پــل جمع شده بودیم.جای پنـــج نفر بود, اما ده نفر به زحمت خود را جا داده بودیم و پا ها از زیر پل بیرون زده بود.دیدم رضا چراغ قوه اش را بــیرون اورد و نورش را انداخت روی کتاب کوچک دعایش و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. گفتم رضا تو این شــرایط چه وقت زیارت خوندنه!!!
خندید و گفــت مــن از اول انقلاب تا حالا یه روز هم زیارت عاشورام ترک نشده, حــتی زمانی که در سینــما کار می کــردم!....
و *شاید بــا همـین زیــارت عاشــوراها برات شهــادتش را گرفــت* 😞
#شهید_عبدالرضا_مصلی_نژاد🌷
#شهدای_فارس
▪️ @taShadat ▪️
#روزهای_پس_از_یار
بعد از شهادت حسین آقا، خیلی ها به من میگویند که چرا دیگر ذوق و شوق قبل را نداری و روحیه ات به کل عوض شده؟
حسین آقا خیلی مهربان بود و بدجور به هم دلبسته بودیم.
وقتی از حسین و خوبی هایش می گویم؛
بعضی ها می گویند، خب اغلب زن و شوهرها اینطوری هستند!
ولی باور کنید این فرشته ها یک جور دیگری بودند. اصلا نمی شود آن ها را با مردهای دیگر مقایسه کرد. من که نمی توانم...
می دانستم زندگی با تکاوری که عضو یگان ویژه صابرین است، همرا با سختی است.
ولی از اول دوست داشتم همسر چنین مردی بشوم!
دوری و دلتنگی و نبودن او برایم سخت بود مخصوصا وقتی دوقلوها به دنیا آمدند.
اما وقتی عزیزجانم از ماموریت می آمد تمام سختی هایی که می کشیدم را جبران می کرد.
من هم در عوض، پای قولی که روز اول به او داده بودم، ایستادم.
قول دادم صبوری کنم، و کردم.
خدای حسین شاهد است در آن روزهایی که به ماموریت های طولانی مدت می رفت، یکبار هم پیش کسی از سختی ها گله نکردم...
وقتی به سوریه می رفت گاهی پیش می آمد حاج خانم(مادر شهید) به دیدنمان می آمد و از دوری حسین آقا ناراحت بود و من به او روحیه و دلداری می دادم که می آید و این دلتنگی ها تمام می شود.
الان هم گله ای ندارم. نمی گویم چرا رفت، چرا شهید شد! فقط تحمل دلتنگی سخت است.
خوش به حال حسین آقا!
که همیشه کنار ما هست و ما را می بیند ولی ما از نبود حضور فیزیکیش محرومیم...
خداروشکر خیلی وقت ها حضور معنوی اش را حس می کنم و بعد معنوی زندگیم دلخوشی بزرگی در این دنیای فانی است و با حسین عزیزم همچنان زندگی می کنم...
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
▪️ @taShadat ▪️
May 11
سلام بزرگواران
به علت شروع مدارس فعالیت کانال ما نسبت به روز های گذشته کم تر می شود
صبح ها اگر امکانش بود حتما فعالیت میکنیم
لطفا شکیبا باشید و ما رو تنها نگذارید
با تــشکر خادمین شــهدا🌹
پسر باس اینجوری باشه👇👇
نیمه های شب بود داشت با موتورش میرفت خونه🏍
تو راه میبینه چند تا پسر دارن به دوتا دختر اذیت میکنن😱 و میخوان به زور سوار ماشینشون کنن🚗
نمیتونه این صحنه رو تحمل کنه میره جلو بهشون تذکر میده❌
جر و بحث شروع میشه و دعواشون میشه 😑😱
همه دیگرو کتک میزنن یهو یکی از اون پسرا با قمه میزنه به شاهرگش و فرار میکنن😔😱😱😱
این اقا پسر بیست و چندساله و طلبه ما زمین میوفته😞
لباس سفیده یقه بستش😍 غرق خون میشه😢
چند ساعتی اونجا میوفته تا چند نفر میان پیداش میکنن و میبرنش بیمارستان اما هیچ بیمارستانی پذیرش نمیکنه 😏و میگن اگه تا نیم ساعت دیگه بستری نشه کارش تمومه😱😱 بالاخره یه بیمارستان قبول میکنه😰
یه پیرمرد به این اقا پسر قصه ما میگه حالا خوب شد اخه به تو چه ربطی داشت😤😒
پسر قصه با نیمه جون میگه حاج اقا اخه فکردم دختر شماست.....😇
این گل پسر بعد از گذشت چند سال بخاطر عفونت ریه هاش شهید میشه😌💓
این اقا پسر باغیرت کسی نبود جز شهید علی خلیلی✌️👋
📎خواهرم چنتا اینجوری جوون بدیم تا تو حجابتو رعایت کنی؟
#شهیدعلےخلیلی
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
🍃💟 @tashadat