🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۲۴۵ و ۲۴۶
:_قبول باشه
برمیگردم،زن جوانی کنارم نشسته. در اولین نگاه چشمان سبز
براقش پشت عینک طبی،خودنمایی میکند. اشکهایم مانع است براي
دیدنش،اما چقدر چهره اش آشناست. چشمان خیسم را پاك میکنم.
همسر سیدجواد است. اولین بار در مجلس ختم انعام دیدمش. به
سرعت لبخند روي لبم میآید.
این دختر و همسرش را نمیشود دوست نداشت.
+:سلام حنانه جون
:_سلام،خوبی؟
+:ممنون،شما خوبی؟
:_ممنون عزیزم،شکر خدا مام خوبیم.
+:از آقاي علوي چه خبر؟
از ته دل آه میکشد...سنگینی نفسش،قلبم را میلرزاند.
به جاي لبخند گرم چند لحظه پیش،لب هایش فقط کش میآیند.
:_چی بگم؟ هر چند وقت یه بار زنگ میزنه،چند کلمه حرف میزنه و
قطع میشه... یه بارم نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم...
+:ان شاءاللّه صحیح و سالم برمیگردن...تو هم دل سیر باهاشون
حرف میزنی
ثل کودکی که وعده هاي مادرش را باور دارد، از ته دل میخندد.
دوباره میشود همان حنانه ي صمیمی
:_ان شاءاللّه..دعا کن نیکی،تو خیلی قلبت پاکه...
در جواب محبتش،لبخند میزنم.
بعد از رفتن سیدجواد،هر بار که براي نماز یا جلسات قرآن
آمدم،حنانه را دیدم.
دختري مؤمن و پاك؛زیبا و شاداب...
حقا که شایسته ي سید جواد است...
★
مقنعه ام را سر میکنم. از دو طرف گوشه هایش را تا میزنم و بالایش
را مثلثی میکنم.
چند لحظه در آینه به خودم خیره میمانم. به چشم هاي قهوه اي
ام.همان که شبیه چشم هاي عمووحید است..منتهی کمی درشت تر و
کمی براق تر...
دلم برایت تنگ شده عمووحیـــد... سه هفته اي از رفتنت
گذشته...
از کنار آشپزخانه میگذرم،مامان و بابا نیستند... براي اسکی رفته اند.
این را دیشب،از حرف هایشان فهمیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۴۷ و ۲۴۸
منیر طبق معمول مشغول آشپزي است .
:_منیرخانم من میرم دانشگاه،کاري نداري؟
+:واسه نهار میاین دیگه؟
لبخند میزنم.
:_هم خودم میام،هم دوستم!
منیر هم میخندد،گرم و مهربان و شاید...مادرانه...
+:به سلامت،منتظرم
خداحافظی میکنم و از خانه بیرون میزنم.
تا به حال،نه من و نه فاطمه،اشتیاقی نشان نداده ایم براي اینکه
فاطمه به خانه ي ما بیاید.
فاطمه به خوبی از حرفهایم فهمیده بود مامان میانه ي خوبی با امثال
او ندارد و من هم دلم نمیخواست به میهمانم بی حرمتی شود...
اما امروز،مامان و بابا نیستند،براي چند روز... بعد از اسکی چند روزي
را در ویلا میگذرانند.
★
برگه را تحویل مراقب میدهم و از جلسه خارج میشوم.
با چند تا از دخترها که بیرون دانشکده نشسته اند خداحافظی میکنم
و به طرف ماشین فاطمه میروم.
در را باز میکنم و مینشینم.
فاطمه،عصبانی به طرفم برمیگردد.
:_سلام فاطمه خانم
+:سلام،کجایی دو ساعته؟؟
:_بابا سر جلسه که نمیتونم بهت خبر بدم،ببخشید دیر شد
+:پسراي دانشکده تون خیلی بی ادبن...
میخندم.
:_دختر پشت فرمون این ماشین لوکس نشستی،انتظار داري با سلام
و صلوات از کنارت بگذرن؟
نگاهش غمگین میشود
+:مجبور شدم ماشین بابا رو بیارم...ماشین مامانم تعمیرگاه
بود...محسن بفهمه ، به اشد مجازات محکومم میکنه...
استارت میزند و راه میافتد.
:_قهري؟
جوابم را نمیدهد،پس قهر است.
:_فاطمه؟
...
:_فاطمه؟قهر نباش دیگه
لبخند میزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۴۹ و ۲۵۰
+:خیلی خب آشتی...
★
فاطمه،قاشق را داخل بشقاب خالی اش میگذارد.
:_منیرخانم خیلی خوشمزه بود،دستتون درد نکنه
منیر لبخند میزند،هرچقدر اصرار کردیم با ما غذا بخورد،قبول نکرد..
کنار نشست و تماشایمان کرد.
+:نوش جان
دور دهانم را با دستمال پاك میکنم.
:_آره منیرخانم،خیلی خوشمزه بود...
منیر باز هم لبخند میزند.
فاطمه بلند میشود و بشقابش را برمیدارد.
منیر بشقاب را از دستش میگیرد:من همه رو جمع میکنم شما برید
فاطمه اصرار میکند:نه بابا،دو تا ظرفه دیگه، با هم جمع میکنیم.
منیر میگوید:نه خانم،شما برید...
به فاطمه میگویم:اصرار بی فایده است،بیا بریم..
فاطمه شانه بالا میاندازد و به دنبالم راه میافند.
روي مبل ها مینشینم.
فاطمه نگاهی به دور و بر میاندازد و مطمئن میشود که کسی نیست.
:_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟
تعجب میکنم.
+:سیـــــاوش؟؟
:_خیلی خب بابا،آقاسیاوش
سعی میکنم بی تفاوت باشم
+:هیچی...
:_عموت هم چیزي نمیگه؟
+:چی مثلا؟
:_اي بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟
+:عمووحید؟؟
با لحن کنایه وار میگوید
:_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم..
واقعا نمیدانم چه باید بگویم...
بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت...
فاطمه نزدیک تر میآید.
:_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا...
+:شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون
حرفا رو زده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲
:_همچین آدمیه؟؟
نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست...
شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم..
فاطمه،بااطمینان،میگوید
:_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم
اذیتش کن،زودي جواب مثبت رو ندي...باشه؟
سرخ میشوم
+:زشته فاطمه...این حرفا چیه؟
فاطمه میخندد..
میگویم
+:واسه چی میخندي آخه؟صبرکن شاهزاده ي اسب سفیددارت
برسه،اونوقـ...
صداي موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم
+:نخند بچه این همه
مخاطب ناآشناست و پیش شماره ي دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه
لبخند روي لبم میآورد...
روبه فاطمه میگویم
+:از انگلیسه،حتما عمووحیده
بدون مکث جواب میدهم
+:سلام بیمعرفت..
صداي بم و مردانه اي،آن سوي خط میگوید
:_سلام نیکی خانم
تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از
تصور فرد پشت خط،واکنش طبیعی بدنم است.
خودم را جمع و جور میکنم
+:سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم
عمووحیده...
چشمهاي فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه
بودما...
سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است!
سیاوش میگوید:خوب هستین؟
+:ممنون
نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟
فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته.
سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد..
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۲۵۳ و ۲۵۴
+:اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟
:_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه
راست میگوید،عمو همین یک ساعت پیش آنلاین بود
:_من نمیدونم چی باید بگم؟ یعنی..چطور شروع کنم؟
پس او هم نمیداند چه بگوید؟
چقدر امروز شبیه هم شده ایم!
ادامه میدهد
:_راستش من از وحید اجازه گرفتم که با شما صحبت کنم...نمیدونم
وحید از حرفاي من چی به شما گفته...همین باعث شده،یه کم
اضطراب داشته باشم...اینکه صدام میلرزه براي همینه...
صدایش میلرزد؟ پس چرا به نظر من قشنگ ترین موسیقی دنیاست؟
فاطمه،کنارم مینشیند و گوشش را به تلفن میچسباند.
زیرلب میگوید:چی میگه؟؟چی میگه؟؟
صداي پشت خط،میگوید
:_امیدوارم جسارت من رو ببخشید ولی راستش...تو کل عمرم،واسه
هیچی این همه مصمم نبودم که واسه....(مکث میکند،صدایش پایین
میآید) واسه خواستنِ شما...میدونم این عجیبه ولی...میخوام ازتون
اجازه بگیرم که حاج خانمو...یعنی مادرمو بفرستم براي...یعنی براي
امرخیر،مزاحم بشیم...
از جایم بلند میشوم..ناخودآگاه،چند قدم جلو میروم
قروپ قروپ قلبم،نفس هاي عمیق و پی در پی سیاوش،و بال بال زدن
فاطمه....
:_الو....نیکی خانم؟ من...
آرام میگویم
+:صاحب اختیارین...
نفس راحت میکشد،میتوانم چهره اش را تصور کنم...
میگوید
:_میخواستم اگه ممکنه،یه چند وقت،بهم فرصت بدین..کاراي شرکت
رو سر و سامون بدم...
بیام ایران،خونه بخرم،کار دست و پا کنم...
ان شاءاللّه،با دست پر خدمت برسیم...اجازه میدین؟
زیر لب میگویم
+:به حاج خانم سلام برسونین
:_بزرگیتونو میرسونم،اتفاقا حاج خانم خیلی سلام رسوندن
خدمتتون،گفتن مشتاق دیدارتون هستن...
+:خداحافظ
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۲۵۵
:_یاعلی
تلفن را قطع میکنم و روي سینه ام میگذارمش
فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس عمیق میکشم و مینشینم.
فاطمه میگوید
:_چی شد؟نیکی چی گفت؟؟
سرم را بالا میآورم.
+:گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده...
:_خب....
دوباره سرم را پایین میاندازم
+:برا امرخیر خدمت برسن...
فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند..
:_وایییی دیدي گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست
نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپاي اناریت بشم،خجالتی من....
بغلش میکنم و میخندم.
نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم
میپرد....
حسی،درون مغزم جولان میدهد:
(نکند دیر شود)....
ادامه دارد....
نویسنده✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 19 May 2023
قمری: الجمعة، 28 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️12 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️31 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️38 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️40 روز تا روز عرفه