eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.6هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
6.1هزار ویدیو
199 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ «پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»: ما مِن مُؤمنٍ مشی بِقَدمَیهِ اِلَی الجُمُعةِ اِلاّ خَفَّفَ اللهُ عَلَیه اَهوالَ یَومِ القِیامَة. هر مؤمنی که با قدم‌های خود به ‌سوی نمازجمعه گام بردارد خداوند هول‌ و‌ هراس‌های روز قیامت را بر او آسان خواهد نمود. (جامع احادیث‌الشیعه، ج ٦، ص ٤١٨) ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️استوری جمعه های مهدوی آمدم سوی تو السلام...🍃
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید هادی شجاع نـام پـدر :ناصر تـاریخ تـولـد :۱۳۶۸/۰۸/۲۳ مـحل تـولـد :تهران سـن :۲۶ سـال دیـن و مـذهب :اسلام شیعه تـاریخ شـهادت :۱۳۹۴/۰۷/۲۸ کـشور شـهادت :سوریه مـحل شـهادت :سوریه نـحوه شـهادت :توسط تروریست های تکفیری موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا امامزاده عباس قـطعـه :۱ ردیـف :۵ شـماره :۸ همسرش‌میگفت‌: وقتایی‌که‌ناراحت‌بودم‌با‌اینکه سرش‌دادمی‌زدم‌میگفت‌: -جان‌دل‌هادی....؟ چند‌هفته‌بیشتر‌از‌شهادتش‌نگذشته‌بود یه‌شب‌‌که‌خیلی‌دلم‌گرفته‌بود‌ قلم‌و‌کاغذ‌برداشتم‌شروع‌کردم‌ به‌نوشتن...از‌دل‌تنگم‌گفتم... از‌عذاب‌نبودنش‌براش‌نوشتم‌،هادی... فقط‌یه‌بار فقط‌یه‌باردیگه‌بگو‌جان‌دل‌هادی....💔 نامہ‌رو‌تازدم‌وگذاشتم‌رومیز‌خوابیدم‌.... بعد‌شهادتش‌بهترین‌خوابی‌بودکه‌میشد ازش‌ببینم...دیدمش...صداش‌کردم‌... بهترین‌جوابی‌ که‌میشد‌ازش‌بشنوم... -جان‌دل‌هادی...؟ چیه‌فاطمه؟ چرا‌اینقدر‌بی‌تابی‌میکنی...؟ توجات‌پیش‌خودمه‌شفاعت‌شده‌ای...💔 🌼شادی روح همه و 🌼
🌷 در دفترچه یادداشتش، از کارهایی که مقید به انجامشان بود، لیستی تهیه کرده بود به این شرح: خوش‌رفتاری با مردم، ذکر روزهای هفته، غذا خوردن با خانواده، اطلاع از اخبار، مسواک و بهداشت فردی، ورزش و پیاده‌روی، دروغ نگفتن، ادب در کلام، محاسبه اعمال روزانه... گاهی به سراغ دفترچه میرفت و این موارد را مرور میکرد تا خیالش از بابت عمل به‌ تمامی آن‌ها آسوده باشد... 📚 شهید مدافع حرم یدالله قاسم زاده ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۵۱ و ۴۵۲ با غصه به باغچه هاي کوچک گل ها نگاه میکند. بوته هایی که زیر سرماي زمستان خشکیده اند. روي پاهایش مینشیند و به بوته ها دست میزند. چقدر بچه است! انگار نه انگار نوزده سال دارد... بلند میگویم +:بریم تو سرده... حواسش نیست.. جلوتر میروم و چند قدمی اش میایستم صداي پارس سگ از تاریکی بین درخت ها میآید. شتاب زده بلند میشود و یک قدم عقبـ میآید. جلو میروم و شانه به شانه اش میایستم. +:نترس..نترس چیزي نیست. نگاهم میکند،صورتش روشن تر از قبل شده،مهتابی است و چشم هایش از ترس برق میزند. نگاهم را از صورتش میگیرم. :_از خونه ي شماست؟ +:آره... الکس... الکس بیا اینجا... الکس جلو میآید ، با دیدن نیکی پارس میکند . نیکی چند قدمـ دیگر عقب میرود،حق دارد. جثه ي بزرگ و سیاه الکس،هر کسی را میترساند. جلو میروم و دست به سرش میکشم. +:هیـــس الکس آروم باش.. چیزي نیست... غریبه نیست.. آروم پسر...آروم... الکس روي پاهایش مینشیند. برمیگردم. نیکی با ترس به من نگاه میکند و چهره در هم کشیده است. :+چیزي نیست.. نترس... آب دهانش را قورت میدهد :_بریم تو؟ سرم را تکان میدهم. +:بریم راه میافتم،شانه به شانه ي نیکی به طرف ساختمان میرویم. کنارم که میایستد،قدش تا سینه ام میرسد. هر از چند گاهی برمیگردد و نگاهی به الکس میاندازد،میترسد دنبالمان بیاید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۵۳ و ۴۵۴ +:اگه این همه نگاش کنی ممکنه بفهمه ترسیدي..سگ ها خیلی باهوشن... با نگرانی میپرسد :_تا حالا کسی رو... ؟ ادامه ي حرفش را میخورد... روز اول،چنان محکم و باصلابت با من حرف زد که جاخوردم... فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشد! +:کسی رو چی؟؟ :_مهم نیست..هیچی.. ناخودآگاه میخندم،حالت تدافعی این دختر بامزه است! میگویم +:نه... متعجب میپرسد :_چی؟ +:تا حالا کسی رو نخورده... عصبانی میشود،من همچنان میخندم. :_من منظورم این نبود.. وجلو تر از من در ساختمان را باز میکند و وارد خانه میشود. با تعجب نگاهش میکنم،یک لحظه متوجه میشود. خجالت زده کنار در میایستد :_ببخشید... اصلا حواسم نبود... اول خودتون بفرمایید.. داخل میشوم و در را میبندم. با دست مبل هاي جلوتلویزیونی را نشانش میدهم. +:بشین.. همچنان سرش پایین است. :_ممنون +:تعارف نکردم برو بشین طلاخانم از آشپزخانه بیرون میآید:سلام آقا نگاهی به دست هاینیکی میاندازم که در هم قفل کرده و با حلقه اش بازي میکند. +:سلام... طلاخانم ایشون نیکی جان هستن،همسر من.. حس میکنم نیکی از حرفم جا میخورد و شانه هایش پایین میافتد . اهمیت نمیدهم؛باید به این نمایش مسخره و دیالوگ هاي مسخره ترش عادت کند. براي من فرق چندانی ندارد. +:نیکی خانم،ایشون هم طلاخانم هستن.. تو کاراي خونه به مامان کمک میکنن. طلا جلو میآید و صورت نیکی را میبوسد:خیلی خوشبختم خانم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۴۵۵ و ۴۵۶ خوش اومدین.. چقدر بهم میاین ماشاءالله... نیکی نگاهم میکنم و لبخندي تصنعی و کم جان میزند. طلا میگوید :بشینید خانم.. بشینید الآن براتون یه چیزي میارم گلویی تازه کنید. صداي باز و بسته شدن در میآید،برمیگردم. مامان و بابا هستند. نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد. :_سلام مامان لبخند میزند:سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدي دخترم. جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد. بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد. مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت لباساش رو عوض کنه به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم. میگویم:نیکی جان اگه میخواي.. شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه.. به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع کردم مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع میبندد! سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان جان نیکی یه کم معذبه.. اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم. مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه برید با هم... بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند. نگاه نیکی هنوز رو به پایین است. +:جلو در منتظرتم... سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرماي بهمن،صورتم را میسوزاند. دست هایم را داخل جیب هاي شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام سلول هایم میبلعم. صداي در میآید و بعد صداي پاهایش. برمیگردم. چادر سفیدي که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده. قدم هایش را کوتاه و روي یک خط برمیدارد. روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۵۷ و ۴۵۸ به نظر، این دختر به اندازه ي تمام مؤنٽ هاي این شهر،خجالت میکشد! +:بریم.. راه میافتم،پشت سرم میآید. قدم هاي من بلند است و او براي اینکه از من عقب نماند مجبور است تقریبا بدود. از کنار صندلی هاي جلوي پنجره که میگذرم صداي پایش قطع میشود. برمیگردم،کنار صندلی ها ایستاده و نگاهشان میکند. +:دوست داري بشینیم؟ سرش را با مکث تکان میدهد. مسئولیتم چند برابر شد،مِن بعد باید زبان این دختر هم باشم!! چند قدمِ رفته را بازمیگردم و روبه رویش مینشینم. سرش پایین است و با بندهاي انگشتانش بازي میکند. کلافه پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و نفسم را،با صدا تحویل هواي زمستان میدهم. سر بلند میکند و اطراف را میکاود. حوصله ام سر رفته. پاکت نازك سیگار و فندك را از جیب داخلی کتم درمیآورم. چند ضربه به پاکت میزنم و سیگاري درمیآورم. سیگار را بین لب هایم میگیرم و با فندك روشنش میکنم. میدانم با تعجب،مثل بچه ها،نگاهم میکند ؛ مطمئنم...بدون اینکه نگاهش کنم. فندك را روي میز مقابلم میگذارم و سیگار را ماهرانه بین دوانگشتم میگیرم. دود را از دهانم بیرون میدهم و نگاهی با آسودگی و بیخیالی به نیکی میاندازم. چشمانش گرد شده و خیره به حرکاتم،مردمک چشمانش بالا و پایین میشود. اولین بار است که سیگار کشیدنم را میبیند. سیگار را به طرفش میگیرم +:میکشی؟ از جا میپرد،حرکتش قابل پیش بینی بود! با حرص دندان هایش را روي هم فشار میدهد و دستش گوشه ي چادر را مچاله میکند. به زحمت،خنده ام را کنترل میکنم. با غیظ میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۵۹ و ۴۶۰ :_نه خیر،نوشِ جان و پشت میکند به من و به طرف خانه میرود. لبخند سردي کنج لبم مینشیند. کاش این دختربچه،بازي را نبازد... * *نیکی با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم. وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد. زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج میشود. :_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانتینام رسیدن.. لبخندي مصنوعی،نقاب غم هایم میشود. جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و عمو وحید روي مبل ها نشسته اند.سلامِ نسبتا بلندي میدهم و کنار عمووحید مینشینم. عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود. لب میزنم:خوبم. عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود. به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی... تکبر بابا در برابر برادرش،حیرت آور است. عمو محمود لبخندي به صورت من میپاشد و رو به جمع میگوید:ببخشید.. تلفن،ضروري بود باید جواب میدادم... بابا پوزخند میزند. زنعمو متوجه سنگینی فضاست،با اضطراب میگوید:شام حاضره،بهتره بریم شام بخوریم... نظرت چیه افسانه جون؟ مامان لبخند گرمی میزند:پیشنهاد فوق العاده اي. مگه نه مسعودجان؟ بابا، مامان را با تحسین از نظر میگذراند و دستش را روي دست مامان میگذارد. همیشه همینطور بوده،مامان تنها کسی است که همیشه قادر به مهار آتش خشم باباست. بابا در اوج عصبانیت،با مامان به ملاطفت رفتار کرده. رفتارش با من هم،همینطور بود،تا وقتی که سیاوش وارد زندگی ام شد. دلم نمیخواهد حتی اسمش را به یاد بیاورم. من اکنون یک بانوي متأهل هستم،هرچند صوري. اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاك نگاه داشتن قلب و ذهن و... ادامه دارد.... نویسنده✍:فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
💕معرفی شهید💕 شهید دهه ی هشتادی🌸 محمدعارف کاظمی دراستان کرمان درکهنوج درروستای دورافتاده ومحروم درماموریت سپاه باگروه جهادی کارمیکرد ودرآنجابه شهادت رسیدوبه عنوان شهیدجهادگر محسوب میشود. 🌷✅تنهاشهیدجهادگر دراستان مازندران است.⚡️ 🧡به روایت مادرشهید🌟 برای مادری که جوان استخوان ترکانده اش رادر19سالگی ازدست داده باشدذکرخوبی های جوانش مساوی است باداغ دلتنگی بیشتر.🖇🌷 اماگفتگوبامادرشهیدمحمدعارف کاظمی سخت پیش نمی‌رود.می‌گویددربودونبودپسرارشدش همیشه به اوافتخارمی‌کرده است:«من3فرزنددارم.محمداولین فرزندمن بود.وقتی خواهرهای دوقلویش به دنیاآمدند12ساله بوداما خیلی به من کمک می‌کرد.بطوری که درآن شرایط به حضورکسی دیگری درخانه نیازنداشتم. ❇️همیشه احترام گذاشتن به من وپدرش برای اوحرف اول وآخررامی زد. همیشه درسخوان بود اما به انتخاب رشته که رسیددانشگاه امام حسین (ع) را انتخاب کرد.دوست داشت پاسدار شود و در این مسیرخودش را به شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم نزدیک تر می‌دید. 🌺یادشهداباصلوات🌺 🕊🍃 متولد:۱۳۸۰/۴/۶ شهادت ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ مزار:گلزارشهدای روستای کارتیچکلا_شهرستان سیمرغ