🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۲۵ و ۵۲۶
نگران به مانی نگاه میکند
مانی میگوید : الو سلام.. خوبی؟
:_نه یه کار دیگه دارم.. ببین فرهاد،غذاها چی شد؟
نیکی به طرفم برمیگردد.
پرسش نگاهش را میفهمم،
آرام میگویم:یکی از کارمنداي تشریفات باباست.. مراسماي
خونوادگیمون به عهده ي اونه..
سرش را تکان میدهد و دوباره برمیگردد.
کمیـنزدیکش میشوم،دوست دارم عکس العملش را ببینم.. هنوز ده
سانتی با او فاصله دارم..
تکان نمیخورد.به نظرم،تصمیم دارد به من اعتماد کند،لبخند به لبم
میدود.. نمیدانم چرا،ولی اعتماد به نفسم دو چندان میشود.
حواسم جمع حرف هاي مانی میشود.
:_خب پس.. ببین با یه وانت،بفرست غذاها رو به این آدرس که
میگم،فهمیدي؟
:_نه کاري ـنداشته باش.. خیلی خب.. خداحافظ.
تلفن را قطع میکند،نیکی میگوید:آدرس رو براش میفرستین؟
مانی لبخند میزند:آره بیا بنویس،بفرستم
موبایلش را به دست نیکی میدهد.
نیکی سریع تایپ میکند و بلند میشود:من برم آماده شم..
میپرسم:کجا؟
برمیگردد:خب ما هم باید بریم اونجا دیگه.. آخه من شماره ي اون
آدم رو ندارم.. باید بریم من حضوري براش توضیح بدم.. البته اگه
ممکنه...
مانی به پشتی صندلی تکیه میدهد:حتما.. مسیح اگه خسته اي،نیا...
ناخودآگاه اخم میکنم:نه خودم میام..
بلند میشوم و لباس هایم را عوض میکنم.
بعد از ظهر،بعد از رفتن دوست نیکی،مشغول جمع کردن وسایل اتاق
شدم..
این دوهفته خانه نشینی مرا دیوانه نکند،خوش شانس بوده ام.
شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن خاکستري،طبق معمول آستین
هایم را تا آرنج بالا میدهم و کاپشن مشکی ام را برمی دارم
از اتاق بیرون میآیم،مانی موبایل در دست دارد.
سرش را بلند میکند و نگاهم میکند:با ماشین من بریم.. ماشینت تو
سطح شهر دیده نشه بهتره..
نیکی از اتاقش بیرون میآید،تنها چادر مشکی اش دیده میشود و لبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۲۷ و ۵۲۸
هاي روسري بنفش که صورتش را به خوبی قاب کرده است.
نگاهم را میگیرم و میگویم :بریم
مانی هم چنان که به صفحه ي گوشی زل زده،راه میافتد،پشت سرش
میروم.
در را باز میکند و ازخانه بیرون میرود،در را براي نیکی نگه میدارم.
زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
در را میبندم و هم زمان با نیکی باهم،داخل آسانسور میشویم.
مانی پشت سرمان میآید. کلید پارکینگ را میزنم .
چند لحظه در سکوت،سپري میشود.
آسانسور میایستد و وارد پارکینگ میشویم.
مانی،سویچ را درمیآورد و قفل در ماشینش را باز میکند.
نیکی،مثل یک بچه ي آرام،کنار ماشین میایستد.
در عقب را برایش باز میکنم،مینشیند و لبخند کوچکی میزند.
جلو مینشینم و مانی بالاخره سرش را از صفحه ي گوشی بیرون
میآورد.
سوار میشود و راه میافتد.
:_خب زنداداش کجا برم؟
نیکی،خودش را جا به جا میکند و وسط مینشیند.
+:چند تا خیایون بالاتر از خونه ي ما،یه مسجد هست. اونجا بریم
لطفا.
مانی میگوید :اون طرفا خطرناکه،ممکنه کسی شمارو ببینه
میگویم:الآن که همه مراسمن،برو نگران نباش..
مانی چشم میگوید و سرعتش را زیاد میکند.
میگوید:راستی.. من خیلی گشنه ام.. میگم یه کم از این غذاها ببریم
خونه؟ شمام بالاخره از شام عروسیتون بخورین؟
نیکی میگوید:نه آقامانی.. آدمایی که به این غذا احتیاج دارن،خیلی
زیادن.. اگه اجازه بدین،تو خونه قیمه هست. من اون روبراتون گرم
میکنم..
مانی میخندد:عیب نداره.. هرچند این غذاها یه چیز دیگه بودن...
میگویم:پسر شکمو.. تو همه ي عکسا داشتی میخوردي.. بازم گرسنه
اي؟
میخندد:خوبه عروسی واقعیت نیست.. وگرنه لقمه ي تک تک مهمونا
رو میشمردي..
ناخودآگاه نگاهم به نیکی میافتد،سرش را پایین میاندازد..
جلوي ـمسجد میرسیم،دو تا وانت را کنار هم پارك کرده اند که
پشت هر کداشم دو تا دیگ بزرگ و چند قابلمه ي کوچک است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۲۹ و ۴۳۰
پیاده میشویم.
نیکی به طرف مسجد میرود:من برم خبرشون کنم
نگاهم به دنبالش کشیده میشود.
قدم هایش را موزون و مرتب برمیدارد.
چند ضربه به در مسجد میزند.
چند لحظه بعد پیرمردي جلو میآید و در را باز میکند.
به کاپوت شاسی بلند مانی تکیه میدهم و دست هایم را در سینه ام
روي هم قلاب میکنم.
پیرمرد با نیکی حرفـ میزند،نیکی وانت ها را نشانش میدهد و برایش
توضیح میدهد.
موقع حرف زدن،دست هایش را در هوا تکان میدهد، انگار عادت
همیشگی اش است...
مانی کنارم میایستد :خیلی خاصه
به طرفش برمیگردم،نگاهش به نیکی است و لبخند عجیبی روي لب
هایش نشسته،چشم هایش برق میزند..
با ابروهایش به نیکی اشاره میکند:ببین چه ذوقی کرده.. انگار سند
همه ي دنیا رو به نامش زدن..
پوزخند میزنم؛چقدر جنس خواسته هاي این دختر با من متفاوت است..
مانی ادامه میدهد : بعد دیدن عکسا،انتظار داشتم بالا و پایین بپره و
خوشحال شه.
مسیح ما خیلی دست کم گرفتیمش... دقت کردي چقدر آرومه؟
سرم را تکان میدهم،راست میگوید.. معدن آرامش است این دختر..
نمیدانم چرا وقتی مانی از او تعریف میکند،لبخند میزنم.
نیکی با پیرمرد به طرفمان میآیند،صاف میایستم.
چند قدمیمان که میرسند نیکی میگوید:مشدي ایشون همسرم
هستن،ایشون هم برادر همسرم
لبخند میزنم و دست پیرمرد را میفشارم.
پیرمرد با مانی هم دست میدهد و به طرف من برمیگردد:خدا خیرتون
بده.. قبول باشه ان شاءالله.. من الآن زنگ میزنم چند تا از بچه ها
میان،تا صبح این غذاها رو بسته بندي میکنیم،صبح میبریم تحویل
نیازمندا میدیم،خدا خیرتون بده...
نیکی با ذوق به مشدي نگاه میکند.
جلو میروم و دست پیرمرد را میگیرم،چند گام با خودم همراهش
میکنم.
کمی از مانی و نیکی دور میشویم،بسته اي پول در میآورم و به طرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۳۱ و ۴۳۲
مشدي میگوید: بفرمایید
با تعجب نگاهم میکند:این چیه؟
میگویم:واسه هزینه ي ظرف یک بار مصرف و ماشین و اینا.. بفرمایید
با لبخند دستم را پس میزند:نه پسرم.. پول هست.. ماشین هم
هست،خیالت راحت... خانمت گفت عروسی یه بنده خدایی بوده
انگار.. مبارکه ان شاءالله.. خیلی ثواب کردن واقعا.. اگه بدونی چه
خونواده هاي نیازمندي تو این شهر هست.. عوض من به عروس و
داماد تبریک بگو... آرزو میکنم به پاي هم پیر بشن...
برق از تنم عبور میکند،صداقت گفتار پیرمرد عجیب به دلم
مینشیند.. به این چیزها اعتقادي ندارم ولی...نکند،مستجاب الدعوه
باشد ؟
پیرمرد ادامه میدهد:این دختر،خیلی خانمه.. ماشاءالله لنگه نداره..
حالا میبینم خداروشکر همسرش هم یه پارچه آقاست.. خوشبخت
باشین پسرم،قدر این دخترو بدون.. خیلی بهم میاین..
حرف هایش را باهم آنالیز میکنم،دعا میکند من و دختري که خیلی
خانم است،به پاي هم پیر شویم؟
نه!
اشتباه کردي پیرمرد!
ما به هم نمیآییم!
تنها لبخند میزنم.
★
نیکی سینی را روي میز میگذارد.
مانی خودش را جلو میکشد:عجب رنگ و بویی داره فقط بوش خوبه
دیگه؟
نیکی میخندد،خنده که نه.. لبخند میزند
نگاهم به ظرف قیمه میافتد،خوش رنگ و لعاب است،مانی راست
میگوید.
مانی قاشق پري داخل دهانش میگذارد.
نیکی نگران،به او خیره شده.
کمی که میگذرد،مانی میگوید:واي عالیه.. خیلی خوبه.. مسیح خیلی
بیمعرفتی..
چرا نگفتی منم واسه نهار بیام؟
قبل از اینکه حرفی بزنم،نیکی با پوزخند محوي میگوید :نه پسرعمو
نخوردن...
به طرفم برمیگردد،چرا حس میکنم چهره اش دلخور است؟
ادامه میدهد:خواستم براتون بیارم.. ولی شما رفتین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۳۳ و ۴۳۴
در حال جویدن چشمم به نیکی میافتد،چشمانش را محکم بسته.
خنده ام میگیرد.
حق با مانی بود،خیلی خوشمزه است.. اصلا فکر نمیکردم بلد باشد
حتی چایی دم کند!
:_فوق العاده است.. خیلی خوبه
چشمانش را باز میکند:واقعا؟
لبخند میزنم:واقعا...
نمیدانم به خاطر حضور نیکی است یا هرچیز دیگر اما تپش هاي قلبم
ریتم گرفته اند و اشتهایم فوق العاده بالا رفته.
:_چرا خودت نمیشینی؟
پشت میز مینشیند.
قاشق پر را نشانش میدهم و سرم را خم می کنم
:_خودت نمیخوري؟
با لبخند میگوید
+:نه.. نوش جان
دلم هري ـمیریزد..دهانم قفل می شود،برق از سلول هایم میگذرد و
واقعا انگار غذا، به جان و دلم مینشیند.
نگاهش میکنم
با جمله اش غذا واقعا برایم نوش شد... نوشِ جانم شد!
سرش را به طرف سقف گرفته و لبخند میزند.
خودم را فراموش میکنم و قلبم را سرکوب..
نمیتوانم نگاهم را از او بگیرم.
صداي مانی میآید
+:مسیح خیلی خوشــ...
با دیدن من و نیکی حرفش را میخورد،با شیطنت میگوید
+:ببخشید.. فکر کردم مسیح تنهاست وگرنه ( یااللّه )میگفتم
ریز میخندد،نیکی از جا بلند میشود.
میگویم
:_مانی چرا چرت و پرت میگی؟
مانی با شیطنت میخندد:ممنون زنداداش خیلی خوشمزه بود
زنداداش را غلیظ و محکم میگوید.
نیکی زیرلب (شب بخیر) میگوید و به طرف اتاقش میرود،میدانم از
شیطنت مانی خجالت کشیده..
حرکات این دختر، حتی حجب و سر به زیري اش به دلم نشسته.
لقمه میپرد گلویم.. مانی به سرعت لیوان آب به دستم میدهد و چند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۳۵ و ۴۳۶
ضربه به پشتم میزند..
من... من در دل از نیکی تعریف کردم؟
*نیکی*
خیار ها را خرد میکنم و داخل ظرف میچینم.گوجه ها را
هم،همینطور.عسل را داخل ظرف میریزم و قاشق داخلش
میگذارم.کره و مربا را روي میز میگذارم و نان تست و تافتون
را،داخل سبد حصیري نان میچینم.
میز تقریبا آماده است.سري به کتري میزنم.آب،جوشیده.
چاي خشک،داخل تفاله گیر قوري میریزم،قوري را جلوي اجاق
میگیرم و شیر کتري را باز میکنم.
بخار آب جوش،پوست دستم را گرم میکند و حس خوب زندگی به
رگ هایم میبخشد.
قوري را روي کتري میگذارم و درش را میبندم.
مغز گردو ها را،کنار ظرف پنیر میگذارم و ظرف خامه را گوشه ي میز.
نگاهی به میز میاندازم.عجب میزي شد!
سریع به اتاقم میروم،تا قبل از بیدار شدن مسیح و مانی،کمی اتاق را
جمع و جور کنم.
تخت را مرتب میکنم،جزوه هایی که دیشب نامرتب مانده بود
را،منظم میکنم و داخل پوشه میگذارم.
بلند میشوم و قبل از بیرون رفتن از اتاق،نگاهی به خودم میاندازم.
تونیک بلند آبی آسمانی و شال و شلوار سرمه اي.
چادر رنگی ام را مرتب میکنم و به طرف آشپزخانه میروم.
نرسیده به آشپزخانه صداي پچ پچ و گفت و گوي مسیح و مانی را
میشنوم،جلوي میز ایستاده اند.
_:مسیح یعنی کل این میز خوردنیه؟
مسیح لبخند میزند و حوله ي کوچکی که روي شانه اش انداخته
برمیدارد.
_:مسیح میگم یعنی مام میتونیم پشت این میز بشینیم؟
مسیح دوباره لبخند میزند و با حوله،صورتش را خشک میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۳۸ و ۵۳۹ و ۵۴۰
_:بذا یه عکس بگیرم بذارم اینستا،نظرت؟
چند قدم جلو میروم و بلند میگویم:سلام
هردو به طرفم برمیگردند.
مسیح با لبخند نگاهم میکند:سلام
مانی میخندد:سلام.. به به عجب میز صبحونه اي
جلو میروم:بفرمایید.. بشینید..
مسیح و مانی پشت میز مینشینند.
سه استکان،درون سینی میگذارم و چایی میریزم.
پشت میز رو به روي مسیح و مانی مینشینم.
مانی،موبایلش را بالاي میز گرفته و مشغول عکاسی است.
آهنگین میگوید:یعنی عجب میزي،عجب صبحونه اي ،عجب زنِ
مسیحی تو..
نمیتوانم خنده ام را کنترل کنم،دستم را جلوي دهانم میگیرم.
مسیح میگوید:تن مولانا رو تو گور لرزوندي.
مانی تکه اي از نان برمیدارد و رویش کره میمالد :عه چرا مولانا؟
مسیح میگوید:خب شعرِ مولاناس همین که تحریفش کردي دیگه.
مانی لقمه را به طرف دهانش میبرد:جانِ من؟ من فکر کردم مالِ
چاوشیعه!
لبخند میزنم.
مسیح میگوید:مانی خم شو،از یخچال شیر رو بده به من
میگویم:شیر؟
به طرفم برمیگردد:نداریم؟
نداریم... چه حس عجیبی است این نداریم و ضمیر جمعش!
ما،یعنیـمن و مسیح، در یخچال خانه ي مان، شیر نداریم.
گلویم را صاف میکنم:چرا داریم ولی بهتره لبنیات صبح خورده نشن..
مخصوصا شیر
مانی میگوید:واسه چی؟
لقمه ي بزرگی در دهانش میگذارد.
میگویم :خب لبنیات یه موادي دارن که باعث خواب آلودگی میشه..
دوغ و ماست و شیر .. بهتره قبل از خواب خورده بشن..
مانی میگوید:مسیح هیچ وقت صبحونه نمیخوره، فقط یه لیوان شیر...
وا میروم.
مسیح با اخم به مانی نگاه میکند و میگوید:نه تصمیم گرفتم از امروز
صبحونه هم بخورم..مگه میشه از خیر چنین صبحونه اي گذشت ؟
پس.. شیر بمونه واسه شب
نگاهم میکند و پلک هایش را روي هم فشار میدهد.
سرم را پایین میاندازم.
مانی میگوید:یاد بگیر یه ذره.. اون چه صبحونه اي بود دیروز بهمون
دادي؟
مسیح میگوید:من؟خودت رفتی کره و پنیر خریدي....
ادامه دارد...
نویسنده✍:فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۸ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 08 June 2023
قمری: الخميس، 19 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️20 روز تا روز عرفه
▪️21 روز تا عید سعید قربان
▪️26 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌷@tashahadat313🌷
شهید مرتضی دادگر
زاده 1345 در مازندران
محل شهادت شلمچه 1365🥀
🕊🌷شهید مرتضی دادگر شهیدی هستند که به یکی از خادمین شهدا عنایت داشتند این داستان از زبان خادم الشهدا منصور حسینی نقل شده:
(قسمت اول)
✳️ به خاطر ارادتم به شهدا در گروه تفحص شهدا خدمت گزاری میکردم وتقریبا تمام وقت مرا به خود اختصاص داده بود با علاقه به منطقه میرفتم یک روز قرار بود منطقه را جستجو کنیم ومقر مورد نظر رو حفاری کنیم به امید خدا شروع کردیم تقریبا منطقه را جستجو کردیم که به پیکر پاک یک شهید بر خوردیم🕊🌱
🌷💫 با سلام وصلوات شهید را از زیر خلوارها خاک بیرون کشیدیم وطبق قرار به سمت چادر معراج شهدا بردیم خیلی خوشحال بودیم که خدا عنایت کرد وعزیزی را به خانواده چشم انتظارش میرسانیم🍃🌾
وقتی شهید رو به چادر انتقال دادیم برای اهراز هویت شهید به ستاد اطلاع رسانی کردیم
💢 بین وسایل شهید یک قطعه عکس نظرم را جلب کرد
به عکس نگاه کردم
✅عکس یک جوان رشید وزیبا بود اما نمیدانستیم متعلق به خود شهید است یا عکس برادری یا دوست صمیمی از رفقای جبهه از شهید
به فکر فرو رفتم که صدام کردند آقا منصور" تلفن با شماست .عکس ناخاسته تو جیبم گذاشتم رفتم پشت خط همسرم بود 🌱🌺
احوال پرسی کردم که همسرم با صدای گریانی گفت امروز مهمان داریم اما هیچ چیزی نداریم تدارک ببینم به مغازه مشتی رفتم بهم گفت : حسابتون چوب خطش پر شده شرمنده دیگه جنس نسیه نمیدم بیا خونه زودتر ببینیم چکار میشه کرد آبرومون میره مهمونا برسن
🥀 خیلی بهم ریختم با دست خالی چکار کنم مشتی هم حق داشت...
🌷@tashahadat313🌷