🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۳۸ و ۵۳۹ و ۵۴۰
_:بذا یه عکس بگیرم بذارم اینستا،نظرت؟
چند قدم جلو میروم و بلند میگویم:سلام
هردو به طرفم برمیگردند.
مسیح با لبخند نگاهم میکند:سلام
مانی میخندد:سلام.. به به عجب میز صبحونه اي
جلو میروم:بفرمایید.. بشینید..
مسیح و مانی پشت میز مینشینند.
سه استکان،درون سینی میگذارم و چایی میریزم.
پشت میز رو به روي مسیح و مانی مینشینم.
مانی،موبایلش را بالاي میز گرفته و مشغول عکاسی است.
آهنگین میگوید:یعنی عجب میزي،عجب صبحونه اي ،عجب زنِ
مسیحی تو..
نمیتوانم خنده ام را کنترل کنم،دستم را جلوي دهانم میگیرم.
مسیح میگوید:تن مولانا رو تو گور لرزوندي.
مانی تکه اي از نان برمیدارد و رویش کره میمالد :عه چرا مولانا؟
مسیح میگوید:خب شعرِ مولاناس همین که تحریفش کردي دیگه.
مانی لقمه را به طرف دهانش میبرد:جانِ من؟ من فکر کردم مالِ
چاوشیعه!
لبخند میزنم.
مسیح میگوید:مانی خم شو،از یخچال شیر رو بده به من
میگویم:شیر؟
به طرفم برمیگردد:نداریم؟
نداریم... چه حس عجیبی است این نداریم و ضمیر جمعش!
ما،یعنیـمن و مسیح، در یخچال خانه ي مان، شیر نداریم.
گلویم را صاف میکنم:چرا داریم ولی بهتره لبنیات صبح خورده نشن..
مخصوصا شیر
مانی میگوید:واسه چی؟
لقمه ي بزرگی در دهانش میگذارد.
میگویم :خب لبنیات یه موادي دارن که باعث خواب آلودگی میشه..
دوغ و ماست و شیر .. بهتره قبل از خواب خورده بشن..
مانی میگوید:مسیح هیچ وقت صبحونه نمیخوره، فقط یه لیوان شیر...
وا میروم.
مسیح با اخم به مانی نگاه میکند و میگوید:نه تصمیم گرفتم از امروز
صبحونه هم بخورم..مگه میشه از خیر چنین صبحونه اي گذشت ؟
پس.. شیر بمونه واسه شب
نگاهم میکند و پلک هایش را روي هم فشار میدهد.
سرم را پایین میاندازم.
مانی میگوید:یاد بگیر یه ذره.. اون چه صبحونه اي بود دیروز بهمون
دادي؟
مسیح میگوید:من؟خودت رفتی کره و پنیر خریدي....
ادامه دارد...
نویسنده✍:فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۸ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 08 June 2023
قمری: الخميس، 19 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️20 روز تا روز عرفه
▪️21 روز تا عید سعید قربان
▪️26 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌷@tashahadat313🌷
شهید مرتضی دادگر
زاده 1345 در مازندران
محل شهادت شلمچه 1365🥀
🕊🌷شهید مرتضی دادگر شهیدی هستند که به یکی از خادمین شهدا عنایت داشتند این داستان از زبان خادم الشهدا منصور حسینی نقل شده:
(قسمت اول)
✳️ به خاطر ارادتم به شهدا در گروه تفحص شهدا خدمت گزاری میکردم وتقریبا تمام وقت مرا به خود اختصاص داده بود با علاقه به منطقه میرفتم یک روز قرار بود منطقه را جستجو کنیم ومقر مورد نظر رو حفاری کنیم به امید خدا شروع کردیم تقریبا منطقه را جستجو کردیم که به پیکر پاک یک شهید بر خوردیم🕊🌱
🌷💫 با سلام وصلوات شهید را از زیر خلوارها خاک بیرون کشیدیم وطبق قرار به سمت چادر معراج شهدا بردیم خیلی خوشحال بودیم که خدا عنایت کرد وعزیزی را به خانواده چشم انتظارش میرسانیم🍃🌾
وقتی شهید رو به چادر انتقال دادیم برای اهراز هویت شهید به ستاد اطلاع رسانی کردیم
💢 بین وسایل شهید یک قطعه عکس نظرم را جلب کرد
به عکس نگاه کردم
✅عکس یک جوان رشید وزیبا بود اما نمیدانستیم متعلق به خود شهید است یا عکس برادری یا دوست صمیمی از رفقای جبهه از شهید
به فکر فرو رفتم که صدام کردند آقا منصور" تلفن با شماست .عکس ناخاسته تو جیبم گذاشتم رفتم پشت خط همسرم بود 🌱🌺
احوال پرسی کردم که همسرم با صدای گریانی گفت امروز مهمان داریم اما هیچ چیزی نداریم تدارک ببینم به مغازه مشتی رفتم بهم گفت : حسابتون چوب خطش پر شده شرمنده دیگه جنس نسیه نمیدم بیا خونه زودتر ببینیم چکار میشه کرد آبرومون میره مهمونا برسن
🥀 خیلی بهم ریختم با دست خالی چکار کنم مشتی هم حق داشت...
🌷@tashahadat313🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۳۸ و ۵۳۹ و ۵۴۰ _:بذا یه عکس بگیرم بذارم اینستا،نظرت؟ چند قدم جلو می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۴۱ و ۵۴۲
ـ
مانی خودش را تبرئه میکند :من نه نه...تو گفتی دیگه ..گفتی کره و
پنیر... زنداداش نمیدونی این مسیح چقدر خسیسه..
مسیح با تعجب نگاهش میکند.
از پشتش آرام میزند:اصلا ببینم تو اینجا چی کار میکنی؟ما یه روز
نباید از دست تو آرامش داشته باشیم؟؟ هر روز و هر شب خونه یمن
چی کار داري،ها؟
مانی با خونسردي و تأسف میگوید:اینم یه چشمه یدیگه،از خسیس
بازي هات...
لبخند میزنم،برادرانه هایشان دوست داشتنیست..
مانی نگاهم میکند:خاویار ندارین زنداداش؟
میگویم:شرمنده.. ان شاءالله سري بعد میخریم اونم
مانی میگوید:مسیح یه کم خاویار بخر بذار یخچال خونت.. زشته آدم
این همه ناخن خشک باشه...
مسیح با شیطنت لبخند میزند و میگوید:راستی مانی امروز برو
حسابداري تسویه کن،با پولش برو خاویار بخر..
مانی،سرفه ي مصلحتیمیکند:اخراجم یعنی؟
مسیح با خونسردي سر تکان میدهد و لقمه را در دهانش میگذارد.
مانی میگوید:یعنیـزنداداش.. در خصوص دست و دل بازي این گل
پسر هرچی بگم،کم گفتم... اصلا تو کل دنیا فقط دو تا مسیح بینظیر
هست..
یکی خدابیامرز عیسی مسیح بود،یکیم این اقامسیح ما.. به قدري
این پسر،آقاست.. متین، مهربان،دلاور،قهرمان..
به طرفـ مسیح برمیگردد :حله رئیس؟
مسیح سرش را تکان میدهد:شنبه بیا ببینم چی کار میتونم واست
بکنم..
با لبخند میگویم:راستش.. این صبحونه، یه جورایی واسه تشکره..
دیشب،من خیلی حالِ دلم خوب شد.. ممنون هر دو تاتونم.. خیلی
لطف کردید به من
مسیح لبخند کوچک،ولی قشنگی میزند.ابهت مردانه اش،حتی با
لبخند دو چندان میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۴۳ و ۵۴۴
مانی صاف مینشیند و جدي میگوید:در واقع..من خیلی ممنونم ازت..
دیشب خیلی چیزا بهم یاد دادي...
سرم را پایین میاندازم،چند لحظه سکوت برقرار میشود.
صداي زنگ موبایل مسیح،سکوت را میشکند.
رو به مانی میگوید : صاحب آتلیه است...
موبایلش را برمیدارد و از آشپزخانه بیرون میرود
مانی لقمه ي بعدي اش را میخورد.
فنجان چاي ام را برمیدارم و کمی مینوشم.
چند دقیقه میگذرد.
مسیح وارد آشپزخانه میشود،مانی میپرسد :چی بهش گفتی؟
مسیح میگوید:گفتم اون شب یه مشکلی پیش اومد،نتونستیم بریم
آتلیه.. اگه مامان پرسید بهش نگه ما عکس نگرفتیم..
مسیح مینشیند و دوباره شروع به خوردن میکند.
مانی میگوید:آروم تر داداش،آروم.. نه اینکه تا دیروز صبحونه
نمیخورد،نه اینکه الآن اینطوري..
مسیح میگوید:چقدر حرف میزنی مانی..راستی امروز نقشه هارو برام
بیارا..
میگویم :من میتونم از امروز برم دانشگاه؟
مسیح با تعجب نگاهم میکند.
*مسیح *
میگویم:داري از من اجازه میگیري؟
میگوید:خب آره... یعنی.. یه جورایی..
میگویم:برو.. فقط باید حواسمون باشه آشناها نبیننمون.
سر تکان میدهد.
مانی بلند میشود:من برم دیگه..زنداداش دستت درد نکنه،خیلی
خوب بود.. مسیح کاري با من نداري؟
سر تکان میدهم:نه برو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۴۵ و ۵۴۶
مانی،خداحافظ میگوید و میرود.
صدایش میکنم:مانی.. صبر کن...
مانی برمیگردد:جانم؟
روبه نیکی میگویم:اگه میخواي بري،با مانی برو..مانی؟نیکی رو تا
دانشگاه برسون
مانی میگوید:آره حتما
نیکی میگوید:نه آقامانی شما برین... من خودم میرم
مانی میگوید:تعارف میکنی؟
تصنعی میخندد:نه چه تعارفی... شما برید...
مانی میگوید:باشه.. خداحافظ
نگاهش میکنم،دوست ندارد با مانی برود!
بلند میشوم،نیکی هم.
ظرف هاي خالی را روي هم میگذارم و مشغول جمع کردن وسایل
میشوم.
نیکی بشقاب را از دستم میگیرد:من جمع میکنم پسرعمو..
به کارم ادامه میدهم:وظیفه ي تو نیست،آماده کردن صبحونه و نهار و
شام... دیگه دست به هیچی نزن..
ساکت میشود،سرم را بلند میکنم.
میگوید :میدونم اینجا خونه ي من نیست.. ولی خودم آشپزي رو
دوست داشتم.. اگه نمیخواین دیگه وارد آشپزخونه تون نمیشم...
من چه گفتم و او چه برداشتی کرد..
_:من منظورم این نبود... من میگم تو نیومدي کاراي خونه رو انجام
بدي که...من قول دادم آرامشت رو بهم نزنم،دلم نمیخواد از کار و
زندگی و درس و دانشگاهت عقب بمونی،اینجا ظرف بشوري و غذا
بپزي... من میگم خودت رو به زحمت ننداز...
:+زحمت نیست،من دوست دارم آشپزي رو...
لبخند میزنم
_:هرطور مایلی... ولی هرچی که لازم داشتی،چه واسه خودت،چه
واسه خونه لیست کن بده من خودم میخرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۴۷ و ۵۴۸
لبخند میزند.
ظرف هاي کثیف را داخل ماشین ظرفشویی میچینم.
میگویم:تقسیم کار..کاراي بیرون مال من،کاراي خونه مال دوتامون...
هم زیستی مسالمت آمیز
باز هم لبخند،لب هایش را هلال میکند.
نیکی باقی مانده ي کره و پنیر را در ظرفشان میگذارد.
کارها که تمام میشود،از آشپزخانه بیرون میآیم.
نیکی میگوید:من دیگه میرم پسرعمو
میپرسم:چرا با مانی نرفتی؟
سرش را پایین میاندازد.
میخندم:آماده شو،خودم میرسونمت..
میگوید:نه نه.. مزاحمتون نمیشم،با آژانس میرم
_:باشه.. هرطور راحتی،ولی من تعارف نکردم.
لبخند میزند.
★
چند تقه ي آرام،به در میخورد.صداي آرام نیکی را میشنوم
_:پسرعمو؟
پیراهنم را تن میکنم.
_:پسرعمو؟...خوابیدین؟ من براتون شیر،گرمـ....
در را باز میکنم.
هول میشود،انگار حرفش را فراموش کرده.
مثل بچه هایخطاکار،سریع میگوید:سلام
میخندم:سلام
_:چی میخواستم بگم؟ آهان.. من براتون شیر گرم کردم،با عسل.. اگه
دوست داشته باشین ...
نگاهم از صورتش به چادرش کشیده میشود.
فکرهاي مختلف به ذهنم هجوم میآورد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۴۹ و ۵۵۰
گلویم را صاف میکنم و میگویم:حتما..ممنون میشم.
مثل بچه ها ذوق میکند.
با قدم هاي تند به طرف آشپزخانه رواز میکند.
پشت سرش وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز مینشینم.
کمی عسل داخل لیوان بلندي میریزد و شیرجوش را روي لیوان خم
میکند.
قاشق دسته بلندي داخل لیوان میکند و پیش دستی را به سمتم
میگیرد.
لیوان را برمیدارم.
:+ممنون
_:نوش جان
بازهم همان کلمات،همان لحن،همان لبخند..
چه اعجازي دارد این دختر.
به صندلی کناري ام اشاره میکنم:میشینی؟
سر تکان میدهد و مینشیند.
لیوان را سر میکشم.
:+دستت درد نکنه.. چسبید
_:گواراي وجود
نه!امشب این دختر با چند سپاه به جنگ قلبم آمده...
بیچاره قلبم... و از آن بیچاره تر،من!
باید حرف بزنم.. باید خفقان قلبم را به روشنی میهمان کنم.
:+نیکی؟ یه خواهشی ازت دارم.. یعنی میگم،نمیخواي کار دیشب رو
جبران کنی ؟ همین که غذاها رو دادیم.. یه کاري واسه من میکنی؟
میخندم تا شوخی کلامم را درك کند.
_:کاري از دستم بربیاد،حتما...
:+میشه تو خونه،چادر سر نکنی؟ ببین سوءتفاهم نشه ها.. هرجور که
دوست داري حجاب داشته باش،ولی چادررنگی سر نکن.