eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۳۱ و ۴۳۲ مشدي میگوید: بفرمایید با تعجب نگاهم میکند:این چیه؟ میگویم:واسه هزینه ي ظرف یک بار مصرف و ماشین و اینا.. بفرمایید با لبخند دستم را پس میزند:نه پسرم.. پول هست.. ماشین هم هست،خیالت راحت... خانمت گفت عروسی یه بنده خدایی بوده انگار.. مبارکه ان شاءالله.. خیلی ثواب کردن واقعا.. اگه بدونی چه خونواده هاي نیازمندي تو این شهر هست.. عوض من به عروس و داماد تبریک بگو... آرزو میکنم به پاي هم پیر بشن... برق از تنم عبور میکند،صداقت گفتار پیرمرد عجیب به دلم مینشیند.. به این چیزها اعتقادي ندارم ولی...نکند،مستجاب الدعوه باشد ؟ پیرمرد ادامه میدهد:این دختر،خیلی خانمه.. ماشاءالله لنگه نداره.. حالا میبینم خداروشکر همسرش هم یه پارچه آقاست.. خوشبخت باشین پسرم،قدر این دخترو بدون.. خیلی بهم میاین.. حرف هایش را باهم آنالیز میکنم،دعا میکند من و دختري که خیلی خانم است،به پاي هم پیر شویم؟ نه! اشتباه کردي پیرمرد! ما به هم نمیآییم! تنها لبخند میزنم. ★ نیکی سینی را روي میز میگذارد. مانی خودش را جلو میکشد:عجب رنگ و بویی داره فقط بوش خوبه دیگه؟ نیکی میخندد،خنده که نه.. لبخند میزند نگاهم به ظرف قیمه میافتد،خوش رنگ و لعاب است،مانی راست میگوید. مانی قاشق پري داخل دهانش میگذارد. نیکی نگران،به او خیره شده. کمی که میگذرد،مانی میگوید:واي عالیه.. خیلی خوبه.. مسیح خیلی بیمعرفتی.. چرا نگفتی منم واسه نهار بیام؟ قبل از اینکه حرفی بزنم،نیکی با پوزخند محوي میگوید :نه پسرعمو نخوردن... به طرفم برمیگردد،چرا حس میکنم چهره اش دلخور است؟ ادامه میدهد:خواستم براتون بیارم.. ولی شما رفتین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۳۳ و ۴۳۴ در حال جویدن چشمم به نیکی میافتد،چشمانش را محکم بسته. خنده ام میگیرد. حق با مانی بود،خیلی خوشمزه است.. اصلا فکر نمیکردم بلد باشد حتی چایی دم کند! :_فوق العاده است.. خیلی خوبه چشمانش را باز میکند:واقعا؟ لبخند میزنم:واقعا... نمیدانم به خاطر حضور نیکی است یا هرچیز دیگر اما تپش هاي قلبم ریتم گرفته اند و اشتهایم فوق العاده بالا رفته. :_چرا خودت نمیشینی؟ پشت میز مینشیند. قاشق پر را نشانش میدهم و سرم را خم می کنم :_خودت نمیخوري؟ با لبخند میگوید +:نه.. نوش جان دلم هري ـمیریزد..دهانم قفل می شود،برق از سلول هایم میگذرد و واقعا انگار غذا، به جان و دلم مینشیند. نگاهش میکنم با جمله اش غذا واقعا برایم نوش شد... نوشِ جانم شد! سرش را به طرف سقف گرفته و لبخند میزند. خودم را فراموش میکنم و قلبم را سرکوب.. نمیتوانم نگاهم را از او بگیرم. صداي مانی میآید +:مسیح خیلی خوشــ... با دیدن من و نیکی حرفش را میخورد،با شیطنت میگوید +:ببخشید.. فکر کردم مسیح تنهاست وگرنه ( یااللّه )میگفتم ریز میخندد،نیکی از جا بلند میشود. میگویم :_مانی چرا چرت و پرت میگی؟ مانی با شیطنت میخندد:ممنون زنداداش خیلی خوشمزه بود زنداداش را غلیظ و محکم میگوید. نیکی زیرلب (شب بخیر) میگوید و به طرف اتاقش میرود،میدانم از شیطنت مانی خجالت کشیده.. حرکات این دختر، حتی حجب و سر به زیري اش به دلم نشسته. لقمه میپرد گلویم.. مانی به سرعت لیوان آب به دستم میدهد و چند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۳۵ و ۴۳۶ ضربه به پشتم میزند.. من... من در دل از نیکی تعریف کردم؟ *نیکی* خیار ها را خرد میکنم و داخل ظرف میچینم.گوجه ها را هم،همینطور.عسل را داخل ظرف میریزم و قاشق داخلش میگذارم.کره و مربا را روي میز میگذارم و نان تست و تافتون را،داخل سبد حصیري نان میچینم. میز تقریبا آماده است.سري به کتري میزنم.آب،جوشیده. چاي خشک،داخل تفاله گیر قوري میریزم،قوري را جلوي اجاق میگیرم و شیر کتري را باز میکنم. بخار آب جوش،پوست دستم را گرم میکند و حس خوب زندگی به رگ هایم میبخشد. قوري را روي کتري میگذارم و درش را میبندم. مغز گردو ها را،کنار ظرف پنیر میگذارم و ظرف خامه را گوشه ي میز. نگاهی به میز میاندازم.عجب میزي شد! سریع به اتاقم میروم،تا قبل از بیدار شدن مسیح و مانی،کمی اتاق را جمع و جور کنم. تخت را مرتب میکنم،جزوه هایی که دیشب نامرتب مانده بود را،منظم میکنم و داخل پوشه میگذارم. بلند میشوم و قبل از بیرون رفتن از اتاق،نگاهی به خودم میاندازم. تونیک بلند آبی آسمانی و شال و شلوار سرمه اي. چادر رنگی ام را مرتب میکنم و به طرف آشپزخانه میروم. نرسیده به آشپزخانه صداي پچ پچ و گفت و گوي مسیح و مانی را میشنوم،جلوي میز ایستاده اند. _:مسیح یعنی کل این میز خوردنیه؟ مسیح لبخند میزند و حوله ي کوچکی که روي شانه اش انداخته برمیدارد. _:مسیح میگم یعنی مام میتونیم پشت این میز بشینیم؟ مسیح دوباره لبخند میزند و با حوله،صورتش را خشک میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۳۸ و ۵۳۹ و ۵۴۰ _:بذا یه عکس بگیرم بذارم اینستا،نظرت؟ چند قدم جلو میروم و بلند میگویم:سلام هردو به طرفم برمیگردند. مسیح با لبخند نگاهم میکند:سلام مانی میخندد:سلام.. به به عجب میز صبحونه اي جلو میروم:بفرمایید.. بشینید.. مسیح و مانی پشت میز مینشینند. سه استکان،درون سینی میگذارم و چایی میریزم. پشت میز رو به روي مسیح و مانی مینشینم. مانی،موبایلش را بالاي میز گرفته و مشغول عکاسی است. آهنگین میگوید:یعنی عجب میزي،عجب صبحونه اي ،عجب زنِ مسیحی تو.. نمیتوانم خنده ام را کنترل کنم،دستم را جلوي دهانم میگیرم. مسیح میگوید:تن مولانا رو تو گور لرزوندي. مانی تکه اي از نان برمیدارد و رویش کره میمالد :عه چرا مولانا؟ مسیح میگوید:خب شعرِ مولاناس همین که تحریفش کردي دیگه. مانی لقمه را به طرف دهانش میبرد:جانِ من؟ من فکر کردم مالِ چاوشیعه! لبخند میزنم. مسیح میگوید:مانی خم شو،از یخچال شیر رو بده به من میگویم:شیر؟ به طرفم برمیگردد:نداریم؟ نداریم... چه حس عجیبی است این نداریم و ضمیر جمعش! ما،یعنیـمن و مسیح، در یخچال خانه ي مان، شیر نداریم. گلویم را صاف میکنم:چرا داریم ولی بهتره لبنیات صبح خورده نشن.. مخصوصا شیر مانی میگوید:واسه چی؟ لقمه ي بزرگی در دهانش میگذارد. میگویم :خب لبنیات یه موادي دارن که باعث خواب آلودگی میشه.. دوغ و ماست و شیر .. بهتره قبل از خواب خورده بشن.. مانی میگوید:مسیح هیچ وقت صبحونه نمیخوره، فقط یه لیوان شیر... وا میروم. مسیح با اخم به مانی نگاه میکند و میگوید:نه تصمیم گرفتم از امروز صبحونه هم بخورم..مگه میشه از خیر چنین صبحونه اي گذشت ؟ پس.. شیر بمونه واسه شب نگاهم میکند و پلک هایش را روي هم فشار میدهد. سرم را پایین میاندازم. مانی میگوید:یاد بگیر یه ذره.. اون چه صبحونه اي بود دیروز بهمون دادي؟ مسیح میگوید:من؟خودت رفتی کره و پنیر خریدي.... ادامه دارد... نویسنده✍:فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۸ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 08 June 2023 قمری: الخميس، 19 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️11 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️18 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️20 روز تا روز عرفه ▪️21 روز تا عید سعید قربان ▪️26 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌷@tashahadat313🌷
امروز حداقل ۱۰۰ بار تکرار کن؛ لا اله الا الله، الملک الحق المُبین🌱
شهید مرتضی دادگر زاده 1345 در مازندران محل شهادت شلمچه 1365🥀 🕊🌷شهید مرتضی دادگر شهیدی هستند که به یکی از خادمین شهدا عنایت داشتند این داستان از زبان خادم الشهدا منصور حسینی نقل شده: (قسمت اول) ✳️ به خاطر ارادتم به شهدا در گروه تفحص شهدا خدمت گزاری میکردم وتقریبا تمام وقت مرا به خود اختصاص داده بود با علاقه به منطقه میرفتم یک روز قرار بود منطقه را جستجو کنیم ومقر مورد نظر رو حفاری کنیم به امید خدا شروع کردیم تقریبا منطقه را جستجو کردیم که به پیکر پاک یک شهید بر خوردیم🕊🌱 🌷💫 با سلام وصلوات شهید را از زیر خلوارها خاک بیرون کشیدیم وطبق قرار به سمت چادر معراج شهدا بردیم خیلی خوشحال بودیم که خدا عنایت کرد وعزیزی را به خانواده چشم انتظارش میرسانیم🍃🌾 وقتی شهید رو به چادر انتقال دادیم برای اهراز هویت شهید به ستاد اطلاع رسانی کردیم 💢 بین وسایل شهید یک قطعه عکس نظرم را جلب کرد به عکس نگاه کردم ✅عکس یک جوان رشید وزیبا بود اما نمیدانستیم متعلق به خود شهید است یا عکس برادری یا دوست صمیمی از رفقای جبهه از شهید به فکر فرو رفتم که صدام کردند آقا منصور" تلفن با شماست .عکس ناخاسته تو جیبم گذاشتم رفتم پشت خط همسرم بود 🌱🌺 احوال پرسی کردم که همسرم با صدای گریانی گفت امروز مهمان داریم اما هیچ چیزی نداریم تدارک ببینم به مغازه مشتی رفتم بهم گفت : حسابتون چوب خطش پر شده شرمنده دیگه جنس نسیه نمیدم بیا خونه زودتر ببینیم چکار میشه کرد آبرومون میره مهمونا برسن 🥀 خیلی بهم ریختم با دست خالی چکار کنم مشتی هم حق داشت... 🌷@tashahadat313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۳۸ و ۵۳۹ و ۵۴۰ _:بذا یه عکس بگیرم بذارم اینستا،نظرت؟ چند قدم جلو می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۴۱ و ۵۴۲ ـ مانی خودش را تبرئه میکند :من نه نه...تو گفتی دیگه ..گفتی کره و پنیر... زنداداش نمیدونی این مسیح چقدر خسیسه.. مسیح با تعجب نگاهش میکند. از پشتش آرام میزند:اصلا ببینم تو اینجا چی کار میکنی؟ما یه روز نباید از دست تو آرامش داشته باشیم؟؟ هر روز و هر شب خونه یمن چی کار داري،ها؟ مانی با خونسردي و تأسف میگوید:اینم یه چشمه یدیگه،از خسیس بازي هات... لبخند میزنم،برادرانه هایشان دوست داشتنیست.. مانی نگاهم میکند:خاویار ندارین زنداداش؟ میگویم:شرمنده.. ان شاءالله سري بعد میخریم اونم مانی میگوید:مسیح یه کم خاویار بخر بذار یخچال خونت.. زشته آدم این همه ناخن خشک باشه... مسیح با شیطنت لبخند میزند و میگوید:راستی مانی امروز برو حسابداري تسویه کن،با پولش برو خاویار بخر.. مانی،سرفه ي مصلحتیمیکند:اخراجم یعنی؟ مسیح با خونسردي سر تکان میدهد و لقمه را در دهانش میگذارد. مانی میگوید:یعنیـزنداداش.. در خصوص دست و دل بازي این گل پسر هرچی بگم،کم گفتم... اصلا تو کل دنیا فقط دو تا مسیح بینظیر هست.. یکی خدابیامرز عیسی مسیح بود،یکیم این اقامسیح ما.. به قدري این پسر،آقاست.. متین، مهربان،دلاور،قهرمان.. به طرفـ مسیح برمیگردد :حله رئیس؟ مسیح سرش را تکان میدهد:شنبه بیا ببینم چی کار میتونم واست بکنم.. با لبخند میگویم:راستش.. این صبحونه، یه جورایی واسه تشکره.. دیشب،من خیلی حالِ دلم خوب شد.. ممنون هر دو تاتونم.. خیلی لطف کردید به من مسیح لبخند کوچک،ولی قشنگی میزند.ابهت مردانه اش،حتی با لبخند دو چندان میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۴۳ و ۵۴۴ مانی صاف مینشیند و جدي میگوید:در واقع..من خیلی ممنونم ازت.. دیشب خیلی چیزا بهم یاد دادي... سرم را پایین میاندازم،چند لحظه سکوت برقرار میشود. صداي زنگ موبایل مسیح،سکوت را میشکند. رو به مانی میگوید : صاحب آتلیه است... موبایلش را برمیدارد و از آشپزخانه بیرون میرود مانی لقمه ي بعدي اش را میخورد. فنجان چاي ام را برمیدارم و کمی مینوشم. چند دقیقه میگذرد. مسیح وارد آشپزخانه میشود،مانی میپرسد :چی بهش گفتی؟ مسیح میگوید:گفتم اون شب یه مشکلی پیش اومد،نتونستیم بریم آتلیه.. اگه مامان پرسید بهش نگه ما عکس نگرفتیم.. مسیح مینشیند و دوباره شروع به خوردن میکند. مانی میگوید:آروم تر داداش،آروم.. نه اینکه تا دیروز صبحونه نمیخورد،نه اینکه الآن اینطوري.. مسیح میگوید:چقدر حرف میزنی مانی..راستی امروز نقشه هارو برام بیارا.. میگویم :من میتونم از امروز برم دانشگاه؟ مسیح با تعجب نگاهم میکند. *مسیح * میگویم:داري از من اجازه میگیري؟ میگوید:خب آره... یعنی.. یه جورایی.. میگویم:برو.. فقط باید حواسمون باشه آشناها نبیننمون. سر تکان میدهد. مانی بلند میشود:من برم دیگه..زنداداش دستت درد نکنه،خیلی خوب بود.. مسیح کاري با من نداري؟ سر تکان میدهم:نه برو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۴۵ و ۵۴۶ مانی،خداحافظ میگوید و میرود. صدایش میکنم:مانی.. صبر کن... مانی برمیگردد:جانم؟ روبه نیکی میگویم:اگه میخواي بري،با مانی برو..مانی؟نیکی رو تا دانشگاه برسون مانی میگوید:آره حتما نیکی میگوید:نه آقامانی شما برین... من خودم میرم مانی میگوید:تعارف میکنی؟ تصنعی میخندد:نه چه تعارفی... شما برید... مانی میگوید:باشه.. خداحافظ نگاهش میکنم،دوست ندارد با مانی برود! بلند میشوم،نیکی هم. ظرف هاي خالی را روي هم میگذارم و مشغول جمع کردن وسایل میشوم. نیکی بشقاب را از دستم میگیرد:من جمع میکنم پسرعمو.. به کارم ادامه میدهم:وظیفه ي تو نیست،آماده کردن صبحونه و نهار و شام... دیگه دست به هیچی نزن.. ساکت میشود،سرم را بلند میکنم. میگوید :میدونم اینجا خونه ي من نیست.. ولی خودم آشپزي رو دوست داشتم.. اگه نمیخواین دیگه وارد آشپزخونه تون نمیشم... من چه گفتم و او چه برداشتی کرد.. _:من منظورم این نبود... من میگم تو نیومدي کاراي خونه رو انجام بدي که...من قول دادم آرامشت رو بهم نزنم،دلم نمیخواد از کار و زندگی و درس و دانشگاهت عقب بمونی،اینجا ظرف بشوري و غذا بپزي... من میگم خودت رو به زحمت ننداز... :+زحمت نیست،من دوست دارم آشپزي رو... لبخند میزنم _:هرطور مایلی... ولی هرچی که لازم داشتی،چه واسه خودت،چه واسه خونه لیست کن بده من خودم میخرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۴۷ و ۵۴۸ لبخند میزند. ظرف هاي کثیف را داخل ماشین ظرفشویی میچینم. میگویم:تقسیم کار..کاراي بیرون مال من،کاراي خونه مال دوتامون... هم زیستی مسالمت آمیز باز هم لبخند،لب هایش را هلال میکند. نیکی باقی مانده ي کره و پنیر را در ظرفشان میگذارد. کارها که تمام میشود،از آشپزخانه بیرون میآیم. نیکی میگوید:من دیگه میرم پسرعمو میپرسم:چرا با مانی نرفتی؟ سرش را پایین میاندازد. میخندم:آماده شو،خودم میرسونمت.. میگوید:نه نه.. مزاحمتون نمیشم،با آژانس میرم _:باشه.. هرطور راحتی،ولی من تعارف نکردم. لبخند میزند. ★ چند تقه ي آرام،به در میخورد.صداي آرام نیکی را میشنوم _:پسرعمو؟ پیراهنم را تن میکنم. _:پسرعمو؟...خوابیدین؟ من براتون شیر،گرمـ.... در را باز میکنم. هول میشود،انگار حرفش را فراموش کرده. مثل بچه هایخطاکار،سریع میگوید:سلام میخندم:سلام _:چی میخواستم بگم؟ آهان.. من براتون شیر گرم کردم،با عسل.. اگه دوست داشته باشین ... نگاهم از صورتش به چادرش کشیده میشود. فکرهاي مختلف به ذهنم هجوم میآورد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۴۹ و ۵۵۰ گلویم را صاف میکنم و میگویم:حتما..ممنون میشم. مثل بچه ها ذوق میکند. با قدم هاي تند به طرف آشپزخانه رواز میکند. پشت سرش وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز مینشینم. کمی عسل داخل لیوان بلندي میریزد و شیرجوش را روي لیوان خم میکند. قاشق دسته بلندي داخل لیوان میکند و پیش دستی را به سمتم میگیرد. لیوان را برمیدارم. :+ممنون _:نوش جان بازهم همان کلمات،همان لحن،همان لبخند.. چه اعجازي دارد این دختر. به صندلی کناري ام اشاره میکنم:میشینی؟ سر تکان میدهد و مینشیند. لیوان را سر میکشم. :+دستت درد نکنه.. چسبید _:گواراي وجود نه!امشب این دختر با چند سپاه به جنگ قلبم آمده... بیچاره قلبم... و از آن بیچاره تر،من! باید حرف بزنم.. باید خفقان قلبم را به روشنی میهمان کنم. :+نیکی؟ یه خواهشی ازت دارم.. یعنی میگم،نمیخواي کار دیشب رو جبران کنی ؟ همین که غذاها رو دادیم.. یه کاري واسه من میکنی؟ میخندم تا شوخی کلامم را درك کند. _:کاري از دستم بربیاد،حتما... :+میشه تو خونه،چادر سر نکنی؟ ببین سوءتفاهم نشه ها.. هرجور که دوست داري حجاب داشته باش،ولی چادررنگی سر نکن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۱ و ۵۵۲ ـوقتی تو با این همه لباس و روسري و اینا،چادر هم سر میکنی،من از خودم بدم میاد... میگم یعنی آنقدر ضعیفم که نیکی نگرانه.. _:پسرعمو من به شما اعتماد دارم.. یعنی بهتون اعتماد پیدا کردم.. به علاوه عمووحید هم به شما مطمئنن.. اینکه چادر سر میکنم،به خاطر دل خودمه.. اخم میکنم. :+باشه فراموشش کن..بابت شیرعسل ممنون بلند میشوم و از آشپزخانه بیرون میآیم. صدایم میزند _:پسرعمو برمیگردم،سرش را پایین انداخته،اما... اما چادرش را درآورده لبخند میزنم :+جبران شد! سرش را بیشتر پایین میاندازد و ،ملیح،میخندد. من چرا چنین چیزي از او خواستم؟ ★ صداي در میآید. سرم را از روي نقشه بلند میکنم. یک هفته از ازدواج من و نیکی گذشته. در این یک هفته،من براي سقف سر مردم نقشه ها کشیده ام و نیکی همه ي کارهاي خانه را انجام داده و دانشگاه رفته.. به طرف در میروم،از چشمی بیرون را نگاه میکنم. نیکی چادر به دست از اتاق بیرون میآید. چادرش را سر میکند و پشت سرم میایستد :کیه؟ شانه بالا میاندازم:آشنا نیست در را باز میکنم،پیرزنی بیرون در ایستاده. _:سلام،بفرمایید؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۳ و ۵۵۴ :+سلام..پسرم من همسایه بغلیتون هستم،خانمت خونه است؟ چه حس لطیفی است وقتی خانمم،نیکی باشد! _:بله بفرمایید تو.. :+ممنون،مزاحم نمیشم. _:نیکی جان،مهمون داري.. از جلوي در کنار میکشم. نیکی جلو میآید :سلام خانم آشوري..خوبین؟ بفرمایید تو :+نه مزاحم نمیشم..اومدم سري بزنم و برم... نیکی،خونگرم میگوید:اختیار دارین،بفرمایید خواهش میکنم.. پیرزن داخل میآید:مزاحم شدم،شرمنده.. میگویم:نه خیلی خوش اومدین.. بفرمایید روي مبل ها مینشیند. نیکی به طرف آشپزخانه میرود. پیرزن میگوید:اگه میدونستم شما هستین،با آشوري مزاحم میشدیم.. میگویم:اختیار دارین.. تشریف بیارین،قدمتون سر چشم. رو به روي پیرزن مینشینم نیکی با سینی چاي میآید،هم چنان چادر سر کرده. پیرزن نگاهی به چادر نیکی میکند و فنجان چاي برمیدارد :ممنون به طرف من میآید،چاي برمیدارم و لب میزنم :چادر با تعجب نگاهم میکند،یک لحظه به صرافت میافتد،تصنعی میخندد:اي واي من حواسم نبود.. فکر کردم غریبه پشت دره.. یادم رفت چادرم رو دربیارم.. و چادرش را از سرش برمیدارد. پیرزن میخندد:منم همش با خودم میگم این دختر چرا اینطوري لباس پوشیده..حالا یه کم بعدم یادت میآد روسریت رو برداري میخندم،نیکی هم،با شرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۵ و ۵۵۶ میگوید:نه خانم آشوري.. نمیخواهم موهام بیفته تو غذا،واسه همین روسري سر کردم. میخواهد به آشپزخانه برود که پیرزن میگوید:دخترم بیا بشین.. اومدم یه کم با هم حرف بزنیم،زحمت نکش _:نه بابا چه زحمتی.. الآن میوه بیارم،میام خدمتتون.. میخواهد از کنارم بگذرد که بلند میشوم و برابرش میایستم. نزدیک است پیشانیاش به سینه ام بخورد،به سختی خودش را کنترل میکند. میگویم:شما بشین پیش مهمونت..من میوه میآرم لبخند کم جانیـمیزند و سریع از من دور میشود. وارد آشپزخانه میشوم. ظرف میوه را از یخچال برمیدارم و کابینت ها را در جست و جوي پیش دستی،باز و بسته میکنم. کارد ها را پیدا میکنم. کابینت بعدي هم،پیش دستی ها را میبینم. با یک دست،بشقاب و با دست دیگر ظرفـ میوه را برمیدارم. وارد سالن میشوم و براي نیکی و پیرزن بشقاب میگذارم. من در تمام عمرم،از این کارها نکرده ام! این چه فرمان هاي عجیب و غریبیست که قلبم به عقلم میدهد؟ جنگ داخلی است بین اعضاي بدنم ! میوه را تعارف میکنم و میگویم:من مزاحمتون نمیشم،به اقاي آشوري سلام برسونید..نیکی جان من داخل اتاقم،کاري داشتی... چشم هایش را روي هم میگذارد و لبخند میزند. به طرف اتاق میروم،چرا دلم میلرزد؟ ★ کانال هاي تلویزیون را عوض میکنم. حوصله ام سر رفته. نیکی گاهی از اتاقش خارج شده و سري به غذایش زده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۷ و ۵۵۸ ه طرف آشپزخانه میروم،نگاهی به قابلمه ي ماکارونی میاندازم. عطر خوبش،همه ي خانه را برداشته. حدس هم نمیزدم که دختر مسعود نیایش،تا این اندازه آشپز خوبی باشد! در این دو هفته،غذاهاي لذیذ مهمانِ همسایه ام بوده ام و شب ها مهمان شیر و عسلش. نمی دانم چرا اینقدر درگیر محبت هایش شده ام. نگاهی به در بسته ي اتاقش میاندازم،قدم هایم به آن سمت کشیده میشوند. خودم هم نمیدانم چرا.. پشت در اتاقش میرسم،دست راستم را بالا میبرم تا در بزنم. نرسیده به در،دستم متوقف میشود. نگاهم بین درِ بسته و دستم که در هوا مانده، در تلاطم است. عاقبت دستم را پایین میآورم،وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز مینشینم. دست هایم را در هم قفل میکنم و سرم را رویشان میگذارم. کارهایم را اصلا درك نمیکنم،نمیدانم چرا بعضی حرکت ها را ناخواسته و در نافرمانی عقل انجام میدهم. صداي باز شدن قفل در و بعد از آن قدم هاي نیکی میآید. سرم را بلند میکنم. _:عه پسرعمو اینجایین! چرا حتی از گفتن اسمم اکراه دارد؟ جلو میآید و در قابلمه را برمیدارد. با تردید به طرفم برمیگردد. _:نهار آماده است.. اگه میخواین براتون... :+آره لطفا.. بریز برام سر تکان میدهد،بشقاب اول را پر میکند و جلویم میگذارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۹ و ۵۶۰ :+ممنون بشقاب دوم را تا نصفه میریزد و مردد میگوید _:پس منم برم اتاق دیگه.. اگه خواستین بازم غذا هست صندلی کناري سمت چپم را عقب میدهم،با تعجب نگاهم میکند. راستی،میگویند قلب هم متمایل به سمت چپ است! :+بشین. تنها غذاخوردن اصلا خوب نیست... نگاهم میکند،سرم را تکان میدهم. جلو میآید و مینشیند. بشقابش را روي میز میگذارد،دوباره بلند میشود _:لیوان بیارم پشت سر من میایستد. برمیگردم،کابینت بالایی را باز کرده و روي پنجه ي پا ایستاده و سعی میکند دستش به طبقه ي دوم کابینت ها برسد. خنده ام میگیرد،فاصله زیاد است!دستش به لیوان ها نمیرسد. بی صدا بلند میشوم،دقیقا پشت سرش میایستم. تنها چند سانتیمتر مانده تا بدنم با تن او مماس شود. دست راستم را دراز میکنم و از بالاي دست نیکی،لیوان برمیدارم.به سمتم میچرخد. صداي قلبش را میشنوم،به وضوح! صداي قلب خودم هم،گوش فلک را پر کرده. آب دهانش را قورت میدهد.با لبخند لیوان را به سمتش میگیرم. _:از این به بعد چیزي خواستی،به خودم بگو... لیوان را از دستم میگیرد. سر تکان میدهد و سریع از حصر دستانم خارج میشود. پشت میز مینشینم،با لبخند. نگاهش را از صورتم میگیرد و با چند سرفه ي مصلحتی،گلویش را صاف میکند... ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
زندگی به سبک شهدا ( خاطرات ) شهید فردین سنجری بنستانی بارها دیده بودم وقتی گوشه خیابان بچه‌های دست‌ فروش را می‌ دید چقدر حالش آشفته می‌ شد. می‌ رفت نزدیک بچه‌ ها. حال و احوالشان را می‌پرسید. با آن‌ ها صحبت می‌ کرد. پولی برای خودشان در جیبشان می‌ گذاشت. حتی گاهی با آن‌ ها بازی می‌کرد تا خنده را به لب‌ هایشان بیاورد. وقتی لباس پلیس در تنش بود این حسش بیشتر می‌شد. احساس مسئولیت داشت نسبت به آن بچه‌ها. شرط شهید شدن ، شهید بودن است اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای برای سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷@tashahadat313🌷
4_5940407878853594514.mp3
1.78M
💥اینجا حرف نزن! - کجا بودی؟ ـ چیکار می‌کردی؟ ـ با کی حرف می‌زدی؟ اَه، خســـته‌ام کرد با این حرفها ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 09 June 2023 قمری: الجمعة، 20 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️17 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️19 روز تا روز عرفه ▪️20 روز تا عید سعید قربان ▪️25 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌷@tashahadat313🌷
من‌ازدستِ‌غمت‌مشکل‌بَرَم‌جان ولےدل‌راتـوآسـان‌بـردےازمـن.. دلـم‌رامشکن‌و‌ازپامینــداز.. ڪہ‌داردبرسرِزلفِ‌تومَسڪن "حافظ شیرازے" 🏝صبح می‌خوانیم به یاد شما ، چه راحت دلمان را گول می‌زنیم فقط به یادتان ، که کمتر بهانه ندیدنتان را بگیرد ، دلمان که آرام‌تر شد، تازه یادمان می‌آید، چقدر نبودنتان سخت است🏝 🌷@tashahadat313🌷