🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۰۹ و ۶۱۰
:_ترسیدي؟
+:نه خیر.. مگه شما اجنه اي که من بترسم؟
خنده اش را کنترل میکند.
:_ولی انگار ترسیدي..
+:مگه شما از خودتون میترسین؟ به نظر من که ترسناك نیستین..
دست هایش را بالا میآورد
:_تسلیم بابا،تسلیم...ولی ترسیدي
دستم را مشت میکنم.
+:پســـرعمو؟
این بار به وضوح میخندد،میخواهم بروم که میگوید
:_بیا همسایه.. صبحونه آماده کردم،بشین..
و از جایش بلند میشود و صندلی کناري اش را بیرون میکشد.
تعجب میکنم،چه تناقض رفتار عجیبی!
این مرد متشخص امروز،همان مسیح روزهاي قبل است؟
+:آخه من... دیرم شده
:_بیا صبحونت رو بخور.. خودم میرسونمت...
نمیتوانم دعوتش را رد کنم،دعوت این همسایه ي دوست داشتنی را..
دوست داشتنی؟
تکلیف من با دلم روشن نیست...
جلو میروم و روي صندلی مینشینم.
مسیح،سنگ تمام گذاشته است.
:_بخور دیگه..نوش جون
تکه اي نان برمیدارم و رویش عسل میریزم.
نگاه خیره ي مسیح به انگشت حلقه ي دست چپم را به خوبی حس
میکنم.
خنده ام میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۱۱ و ۶۱۲
نگران است که من بدون حلقه،راهی دانشگاه شوم.
انگشتر را درون انگشتم میچرخانم و مسیح نگاهش را با خیالِ راحت
میگیرد.
لقمه را داخل دهانم میگذارم.
:_قراره مانی به مامانینا بگه امشب برمیگردیم
لقمه ي جویده شده را قورت میدهم و میگویم
+:چه خوب..
:_نیکی؟
نگاهش میکنم.
:_میشه از این به بعد تا وقتی که اینجایی...
آب دهانش را قورت میدهد،سپاه نگرانی به قلبم هجوم میبرد.
:_میشه باهم غذا بخوریم؟
نفس راحتی میکشم.
+:باهم میخوریم دیگه..
:_نه..تا حالا من مدام تو خونه بودم،ولی خب از فردا که برمیگردم
سرکار...شاید نهار رو نتونم بیام خونه،ولی واسه شام حتما خودمو
میرسونم.
خواسته اش،غیرمعقول و ناهنجار نیست.
+:باشه،حتما...
چشم هایش برق میزنند،حس میکنم چهره اش شبیه پسربچه ها
شده؛معصوم و دوست داشتنی.
نگاهم را از صورتش میگیرم..
*مسیح*
:_خب.. اینم جلو در دانشگاه... امیدوارم بدقول نباشم و به موقع
رسیده باشی...
کمربند ایمنی اش را باز میکند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۱۳ و ۶۱۴
+:بله،ممنون.. خیلی لطف کردین... فقط پسرعمو من بعدازظهر تولد
دوستم،دعوتم... از اینجا باید برم براش کادو بگیرم.. از ماکارونی
دیروز،فکر میکنم به اندازه ي یه تهبندي مونده باشه.. بیزحمت اونو
گرم کنید بخورید..
_:یعنی واسه نهار نیستی؟
+:نه باید برم خرید...ولی قول میدم واسه شام یه غذاي خوب درست
کنم..
_:قبلا گفتم،وظیفت نیست که... خوش بگذره
لبخند میزند،دلنشین و ملیح.
چادرش را مرتب میکند.به روبه رو نگاه میکنم.
چند دختر و پسر جوان روبه روي در دانشکده ایستاده اند.
:_نیکی دوستاتن؟
سرش را بلند میکند
+:نه.. اون دو تا دخترخانم و اون آقاپسر،از هم کلاسیام هستن.. بقیه
رو نمیشناسم...
سعی میکنم انقباض فکم را تصغیر کنم.
:_شریفی هم بینشونه؟
نگران به طرفم برمیگردد
+:پسرعمو من فکر کردم اون قضیه دیروز تموم شد
به اجبار میگویم
:_حق با توعه،تموم شد... من فقط کنجکاو شدم ، اصلا مهم نیست...
چند ثانیه میگذرد،دوباره پسرها را میکاوم
:_حالا کدومشونه؟
نیکی میخندد
+:میگین مهم نیست ولی دوباره میپرسین...
دست هایم را بالا میآورم،به نشانه ي تسلیم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۶۱۵ و ۶۱۶
براي بار دوم....
به راستی من تسلیم این دختر شده ام؟
:_باشه،تسلیم حق با توعه...
لبخند میزند و از ماشین پیاده میشود.
در هنوز باز است،خم میشود و رو به من میگوید
+:خداحافظ.. ممنون که منو رسوندین...
سرم را تکان میدهم،میخواهد در را ببند که میگویم
:_نیکی؟
دوباره سرش را خم میکند
:_پول داري ؟
لبخند گرم او ،در سردترین روزهاي اسفند رگ هایم را ذوب میکند.
+:بله،دارم..ممنون...خدانگه دار..
:_مواظب خودت باش.
امروز،اختیار زبانم را ندارم...
نیکی آرام و موقر وارد دانشگاه میشود.
استارت میزنم و راه میافتم.
چند خیابان آن طرف تر،ماشین را پارك میکنم و پیاده میشوم.
کاپشن زرشکیسرمهاي ام را از صندلی عقب برمیدارم.
زمستان آخرین نفس هایش را عمیق میکشد.
زیپ کاپشن را تا سینه ام میکشم و دست هایم را داخل جیب هایم
فرو میکنم.
به سمت دانشگاه،آرام قدم برمیدارم.
هنوز نمیدانم دقیقا چه در سر دارم و آرامش درونم،هشداردهنده ي
کدام طوفان است؟
فقط میدانم که نیرویی از درون ، مرا به سمت دانشگاه هل میدهد.
جلوي در که میرسم،پسرجوان حدودا بیست ساله اي میبینم که
مشغول صحبت با موبایل،از دانشکده بیرون میآید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۱۷ و ۶۱۸
جلو میروم و دست روي شانه اش میگذارم.
برمیگردد،موبایل را جلوي دهانش میگیرد.
:_گوشی...جانم؟
+:ببخشید... شما از بچه هاي حقوق هستین؟
:_من،نه...
به طرف ورودي برمیگردد
:_مجیــــد؟ مجیـــــد؟؟ بیا ببین این آقا چی کار دارن؟
دو پسر هم و سن و سال مانی،شیک پوش و منظم به طرفم میآیند.
یکی چهارشانه تر است و کت قهوه اي پوشیده..
دیگري، شلوار مشکی و کت چرم مشکی تن کرده.
:_اینا از بچه هاي حقوقن..
:+ممنون
به طرف مجید و دوستش میروم.
+:سلام
مشکوك نگاهم میکنند.
:_سلام
دستم را دراز میکنم و با هردو دست میدهم.
+:یه چند تا سوال داشتم،ممکنه کمکم کنین؟
به هم نگاه میکنند.
پسر قدبلند تر که چند سانتی از من کوتاه است میگوید
:_بفرمایید
+:راجع یکی از بچه هاي دانشکده تون،چند تا سؤال داشتم...
پسر کوتاه تر،سقلمه اي به دوستش میزند و با شیطنت میخندد.
پسر قدبلند میگوید
:_عه آقا پس امر خیره... در خدمتم
حس میکنم تکه اي از قلبم کنده میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۱۹ ۶۲۰
آب دهانم را قورت میدهم
+:شما شریفی نامی میشناسین؟؟
:_شریفی؟
+:آره بهم گفتن از بچه هاي حقوقه...
:_ورودي چنده؟؟
+:نمیدونم راستش...
با تعجب به هم دیگر نگاه میکنند..
پسر کوتاه تر میگوید
+:من شریفی نمیشناسم بین بچه ها...
ولی از ما میشنوین،دختر به دانشجوي حقوق ندید... ما از صبح تا
شب با جرم و شکایت و پزشکی قانونی سر و کار داریم....
مصرانه میگویم
+:آخه بهم گفتن اینجا دیدنش
پسر قدبلند میگوید
:_منم دانشجویی به اسم شریفی نمیشناسم..ولی یه استادشریفی
هست،از اساتید دانشکده ي ماست...
استاد شریفی!
استاد؟ یعنی او استاد نیکی است؟؟
با تعجب میگویم
+:چند ساله است؟؟؟
پسر ها نگاهم میکنند
:_حول و حوش سی... از هیئت علمی نیستا...
با صداي بلند فکر میکنم
+:یعنی خودشهه؟
سرم را بلند میکنم
+:بچه ها کمکم میکنین برم پیشش؟
ادامه دارد....
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۲ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 12 June 2023
قمری: الإثنين، 23 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت امام رضا علیه السلام (بنابرقولی)، 203ه-ق و روز زیارتی ایشان
🔹جنگ بنی قریظه، 4ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️16 روز تا روز عرفه
▪️17 روز تا عید سعید قربان
▪️22 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#حدیث
✍امام علی علیه السلام:خردمند کسی است که دمی را در کارهای بی فایده هدر نمی دهد
📚غررالحكم، حدیث2163
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_سید_رضا_سناپور.
پدر: حیدر
تولد: 1349/1/7
شهادت: 1365/3/21
شهید ۱۶ ساله ای که نذر امام رضا بود
او عاشق راستین پیرو امام خمینی (ره) بود...
فروردین ۱۳۶۵ فرا رسیده او برای اعزام به جبهه، دورهی اموزشی لازم را در پادگان نظامی بوشهر با موفقیت گذراند و پس از آموزش به مناطق جنگی اعزام شد. بهار چهرهی دلربای رضای عزیز را بیش از ۱۶ بار ندیده بود که ترکش خمپارهی دشمن در تاریخ ۲۱ خردادماه ۱۳۶۵ دل او را، که مملو از عشق به حقیقت و راستی بود، خونین کرد و به سوی حضرت دوست پر کشید تا به همه بیاموزد که هفت شهر عشق را شهدا سریع طی کنند
✍همانگونه که امام فرمودند:
"شهیدان از هفت شهر عشق گذشتند و ما در خم یک کوچه هم نیستیم. "
🌼شادی روح پاک همه شهیدان
و #شهید_رضا_سناپوری_صلوات🌼
امروز در مراسم سالگرد تولد کیان پیرفلک سر مزارش پسر عموی مادر کیان به ماموران ناجا حمله کرد و سروان قنبری رو به شهادت رسوند.
1⃣ سروان قنبری طبق اطلاعاتی که از همکارانش گرفتم یک شخصیت بسیار مهربان بود و همیشه ریشسفیدی میکرد و حتی در ایام اغتشاشات بسیاری از کسانی که شاید معترض بودند با صحبتهای ایشون آرام میشدند، دست از لجبازی برمیداشتند. پدرانه جوانان ناآگاه را آگاه میساخت.
2⃣ سروان قنبری برای تأمین امنیت خانواده پیرفلک و هرکسی که سر مزار کیان آمده بود حاضر شده بود. چراکه شبکههای معاند و برانداز فراخوان داده بودند برای آنجا و احتمال خطر بالا بود.
3⃣ شهید قنبری ۵ فرزند داشت. یک پسر و ۴ دختر که از امشب داغ پدر بر دلهای آنها سنگینی خواهد کرد.
❓یک سوال از مادر کیان پیرفلک و سلبریتیها، داغ کیان سنگین بود و همه ناراحت شدیم، داغ پدر ۵ فرزند مهم نیست؟ جنایتی که با تحریکات شما بخصوص مادر کیان انجام شد. آیا اجازه میدهید خانواده شهید قنبری این کار شمارا با خودتان مجدد تکرار کنند؟ جان نیروهای امنیت و خانوادههایشان باد هواست؟ جواب این خونها را چهکسی میدهد؟ فقط کیان حق حیات داشت، بقیه نه؟
#حسین_دارابی
این قاتل شهید قنبری هستش که بعد از شهید قنبری یک سرباز رو زیر میگیره و میخواسته همینطور ادامه بده که با تیر مأموران به هلاکت میرسه، ببینید چجوری دارن ماجرارو تغییر میدن...
#حسین_دارابی
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢روضه امام رضا علیه السلام
_ ۲۳#ذیقعده_روز_زیارتی_امام_رضا_علیه_سلام.
#صابر_خراسانی
(با حال مناسب ببینید و ما رو فراموش نفرمایید)
#التماسدعافرج
💔😭😭😭
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۱۹ ۶۲۰ آب دهانم را قورت میدهم +:شما شریفی نامی میشناسین؟؟ :_شریفی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۲۱ و ۶۲۲
پسر قدبلند میگوید
:_باشه،ولی از استاد سخت گیراست ...
:+باید ببینمش
:_باشه.. بیا از ورودي ردت کنیم...
همراهشان راه میافتم و وارد دانشکده میشوم.
از بین شمشادها رد میشویم و جلوي ساختمان میرسیم.
:_ببین داداش،الآن باید تو اتاق اساتید باشه...
دستم را دراز میکنم
+:ممنون رفقا
پسر کوتاه تر میگوید
:_گفتم به دانشجوي حقوق دختر نده؟حالا میگم به این شریفی دختر
بده... داماد بهتر از این آدم پیدا نمیکنی..
سر تکان میدهم و به طرف ساختمان حرکت میکنم.جلوي اتاق
اساتید،دستی به کت و موهایم میکشم.
میخواهم خوش پوش تر از همیشه به نظر بیایم.
دلیل این یکی را هم نمیدانم...
چند تقه به در میزنم.
صداي مردانه اي میگوید
:_بفرمایید
در را باز میکنم و وارد میشوم.
مرد جوانی روي مبل نشسته و فنجانی چاي در دست دارد.
کس دیگري در اتاق نیست.
جوان تر از سی سال به نظر میرسد.
موهاي بور،چشم هاي روشن و ریش مرتب و کوتاه .
پیراهن چهارخونه ي کرم به تن کرده و شلوار قهوه اي.
:_جانم ؟ کاري داشتین؟
اخم ابروهایم را باز میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۲۳ و ۶۲۴
+:شما آقاي شریفی هستین؟
:_بله،امرتون رو بفرمایید...
فنجانش را روي میز میگذارد و بلند میشود.
:_بگو جانم.. در خدمتم.. از بچه هاي حقوق هستی؟
+:من آریا هستم آقاي شریفی.. مسیح آریا
همسر شاگردتون... خانم نیایش
به وضوح جاخوردنش را میبینم.
رنگش میپرد و باتعجب نگاهم میکند.
:_واقعا؟؟ خیلی از دیدنتون خوش بختم..
دستش را دراز میکند..با سرانگشتانم دستش را میگیرم.
دستم را رها میکند و میگوید
:_بفرمایید بشینید..
دستانم را روي سینه ام قلاب میکنم
:+ممنون..
نگاه بیتفاوت و سردم را به صورتش میدوزم.حالا شبیه خودم شده ام.
مغرور و سرد...
این نیمه ي جذاب ترم را چند وقتی است از یاد برده ام...
:+مزاحمتون نمیشم آقاي شریفی... فقط اومدم خانمم رو
برسونم،گفتم سلامی هم به شما عرض کنم..خدانگه دار
برمیگردم تا از اتاق بیرون بروم.
:_آقاي آریا؟
+:بله؟
:_تبریک میگم،بابت ازدواجتون... امیدوارم خوشبخت بشید
+:ممنون
از اتاق بیرون میروم.
حس بهتري دارم،همین عرض اندام کوچک در دانشگاه تا حدودي
اتفاقات مشابه شریفی را از دور نیکی میپراند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۲۵ و ۶۲۶
شاید نیکی با دانستنش حتی از دستم عصبانی بشود اما چاره ي
دیگري ندارم!
دوست داشتم یقه ي شریفی را بگیرم و رخوت مشت هایم را روي
صورتش پیاده کنم...
اما این رفتار متشخص و متین،براي نیکی بهتر است..
از دانشگاه خارج میشوم.
★
:_الو مانی پشت فرمونم..کارواجب داري بگو..
+:مسیح من به مامانینا گفتم شما چهار پنج ساعت دیگه میرسین
ایران...
:_چی؟؟ نه نیکی قراره بره تولد امروز.. نمیشه،کنسلش کن
+:مسیح،من خانم نیازي نیستم قراراي کاریت رو کنسل کنما.... مگه
شوخیه میڱي کنسل کن؟
:_بگو پروازشون تأخیر داشته.. بگو شب میرسن...
ترجیحا بگو نصفه شب،حوصله ندارم تا فرودگاه برم
+:به خاطر مهمونی نیکی من برم یه دروغ دیگه بگم؟مسیح تو
چته؟؟
:_مانی نمیتونم حرف بزنم.. باید برم غذا بخرم..نیکی الآن خسته و
گشنه میرسه خونه
+:الو؟ببخشید میتونم با آقاي مسیح آریا صحبت کنم؟
:_چرا چرت میگی مانی؟؟
:+تو مسیح،برادر من نیستی...تو یه پسر عاشق پیشه ي شونزده
ساله اي..
نمیفهمم مانی چه میگوید...
:_مزخرف نگو
+:حواست باشه داري با چشم باز،پا تو چه چاهی میذاري...
:_مثل آدم حرف بزن ببینم دردت چیه مانی؟
+:دردم اینه که برادر لجباز کله شقم،عاشق زنِ صوریش شده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۲۷ و ۶۲۸
من؟ عاشق نیکی شده ام؟؟از صراحت کلامش دهانم خشک میشود.
سعی میکنم تلخی کلام مانی را با لبخندِ تصنعی ام بگیرم.
:_چرا؟ چون گفتم نیکی تولد دعوته؟ چون میخوام براش غذا بگیرم؟
فکر کردیعاشقش شدم؟من،مانی؟ من عاشق میشم؟
:+یه کم به کارات فکر کن،یه روز به مسیح میگفتن قراره سیل
بیاد،قراره هممون بمیریم اصلا اگه خبر میدادن نصف دنیا با هم خراب
شده،پوزخند میزد...
راست میگوید،منِ واقعی را نشانم میدهد..
+:الآن همون مسیح نگران گرسنگی یه دختربچه است...اونم یه
دختر مثل نیکی...
:_مانی...
+:مسیح.. یادت نره،به نیکی قول دادي یه ماه بعد این ماجرا تموم
میشه.. ده روزش گذشته
:_بسه مانی
تلفن را روي صندلی پرت میکنم و فرمان را بین مشتم فشار میدهم...
(من شام نخوردم... از قیمه ي ظهرت داري به یه آدم گرسنه ي دیگه
بدي؟)
ترمز میکنم.
ماشین ها،با بوق ممتد از کنارم رد میشوند.
(دیگه تو خونه چادر سر نکن)
سرم را روي فرمان میگذارم..
(اصلا من پشیمونم... اشتباه کردم.. میخوام برگردم)
نه..من همان مسیحم...
نمیگذارم روحم را دختري به بازي بگیرد...
قلبم را اسیر کسی نمیکنم که قلبش براي من نیست...
استارت میزنم و تمام ناراحتی هایم را روي پدال فشار میدهم.
*نیکی*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۲۹ و ۶۳۰
صداي باز و بسته شدن در میآید.
قفل دستبندم را میبندم و شالم را سر میکنم.
تولد فرشته است،دخترخاله ي فاطمه..
بعد از مدت ها آشفتگی،این مهمانی دوستانه میتواند شادابم کند.
از اتاق بیرون میروم.
مسیح به طرف اتاقش میرود.
همان شلوار سرمه اي و کاپشن زرشکیسرمه اي را به تن دارد.
:_سلام پسرعمو
به طرفم برمیگردد.
سرمایـنگاهش،استخوان هایم را آتش میزند.
سر تکان میدهد.
از نگاهش میترسم..برق چشم هایش،هولناك شده...
با بیتفاوتی و اخم میگوید
+:خب؟
جا میخورم..
+:کاري داري؟؟
نه،این مسیح نیست...
آب دهانم را قورت میدهم.
:_ماکارونی تون رو گرم کردم
برمیگردد
+:نمیخورم بریزش آشغال
پلکم میپرد.
احساس ضعف و تنهایی به قلبم هجوم میآورد.
به طرف اتاقم برمیگردم.
صداي مسیح از پشت در میآید.
+:میشه یه چند لحظه بیاي اینجا؟
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۳ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 13 June 2023
قمری: الثلاثاء، 24 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️15 روز تا روز عرفه
▪️16 روز تا عید سعید قربان
▪️21 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌱 امام على عليهالسلام
يـاد خـدا، بـاعـث رانـدن شـيـطـان اسـت.
🌹
📚 غررالحکم، حدیث ۵١۶٢
#حدیث
✍رفیقش مـےگفت:
گاهۍ میرفت یه گوشه یِ خلوت ،
چفیه اش رو میکشید روۍ سرش تو حالت سجده مۍموند!
به قول معروف یه گوشه خدا رو گیر مۍآورد... ♥️
#شهدایمدافعحرم
#شھیدمصطفۍٰصدرزاده.... 🌷🕊
شادی روح پاکش صلوات...
صرفاجھتاطلاع:
مشڪلماازاونجایۍشروعشدڪہ،
یادمونرفتہڪہحجـاب،
قانونِجمھـورۍاسلامۍنیست🚶🏿♀️،
قانونِخـداسـت🧡=)!"
#تلنگر🌿
#امام_زمان
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۲۹ و ۶۳۰ صداي باز و بسته شدن در میآید. قفل دستبندم را میبندم و شالم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۳۱ و ۶۳۲
:_الآن میام.
کادو را داخل کیف میگذارم،کیف و موبایلم را برمیدارم تا به فاطمه
پیام بفرستم و از اتاق خارج میشوم.در اتاق مشترك،نیمه باز است. از
کنارش رد میشوم که صداي مسیح از داخل اتاق میآید.
+:نیکی اینجام.
در را باز میکنم و داخل میشوم.
:_کاري داشتین؟
+:آره، بشین
روي صندلی میز توالت مینشینم،او هم روي تخت.
:_گوش میدم
+:راستش ما قراره امروز فردا از ماه عسل برگردیم دیگه..گفتم اگه
اشکالی نداره، مامان ایناي من رو با عمواینا دعوت کنیم اینجا با هم
آشتی کنن.
:_اصلا اشکالی نداره.. خیلی هم خوبه...
:+به هرحال هرچه زودتر جدا بشیم بهتره
:_همینطوره
در با صداي بلندي بسته میشود و کلید داخل قفلش میچرخد.
قلبم از جا کنده می شود.مسیح به سمت در میپرد.
میدوم وکنارش میایستم.
صداي آرام مانی میآید.
:_بچه ها اروم باشید با مامان اومدم،سرو صدا نکنین الآن میاد تو.
از صداي بلند کوبیده شدن در،ضربان قلبم بالا رفته.
نفس نفس میزنم.
دستم را جلوي دهانم میگذارم و سعی میکنم خودم را آرام کنم.
نگاهم به مسیح میافتد،شوکه شده ولی مثل همیشه آرام است.
روي تخت مینشیند،من هم کنار در سقوط میکنم.