#حدیث
💠 امام علی علیه السلام فرمودند:
🍃 أكْبَرُ الْعَيْبِ، أَنْ تَعِيبَ مَا فِيكَ مِثْلُهُ.
🔹 بزرگترين عيب آن است كه آنچه را در خود توست براى ديگران عيب بشمارى.
📚 نهج البلاغه، حکمت ۳۵۳
_✍_میگفت تو یکی از مناطق درگیری؛
متوجه چهار تا زن که روی زمین نشسته
بودن شدیم
یکی از سوری ها به خیال اینکه انتحاری هستن
رگباری به طرفشون گرفت
که باعث وحشتشون شد
محمودرضا وقتی دید ترسیدن،
رفت جلو به عربی بهشون گفت:
نترسید،
من شیعه علی ابن ابی طالب هستم
و شما در امانید...
#شهید_محمودرضابیضائۍ...🌷🕊
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۸۹ و ۶۹۰ نشان میدهد که نمیشود.. بدون او.. نمیشود... صداي بلند بوق،ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۹۱ و ۶۹۲
+مانی تویی؟
صداي خسته ي مانی میآید.
:_آره منم،بفرمایید تو اُوستا...مسیح! این آقا زحمت کشیدن نصفه
شبی اومدن قفل رو باز کنن. اینجا چرا تاریکه؟
+:دمت گرم داداش...فکر کنم برق رفته
:_نه کل ساختمون برق داره... شاید اشکال از فیوزه بذا ببینم..
+:مراقب باش..
چند دقیقه میگذرد و یک دفعه اتاق پر از نور میشود.
به طرف نیکی برمیگردم و لبخند میزنم.
+:چیزي تا آزادي نمونده!
لبخند میزند و سرش را پایین میاندازد.
مانی میگوید
:_فیوز پریده بود... مال این قسمت خونه..
+:دستت درد نکنه..
صداي ابزار آلات و تق تق چیزي از پشت در میآید.
نزدیک نیکی مینشینم و با ابروهایم به کتابخانه اشاره میکنم
+:هرکدوم از کتابها رو هروقت خواستی بیا ببر...
نگاهم میکند،با شیطنت...
:_اگه برشون دارم و پس ندم چی؟
چقدر این همنشینی چند ساعته،دختربچه ي همسایه ام را خودمانی
و راحت کرده است...
+:ازتون شکایت میکنم خانم وکیل...
ملیح میخندد.
صدایـمانی از پشت در میآید.
:_مسیح،زنداداش..
در الآن باز میشه...
سریع بلند میشوم،نیکی هم..
نگاهی به سرتاپاي نیکی میاندازم.
حجابش بینقص و کامل است.
حتی تاري از موهایش بیرون نیست،اما چیزي دلم را چنگ میزند.
اگر در باز شود...
اگر مانی و مرد قفلساز...
نیکی...
چادرش را از روي دسته ي صندلی برمیدارم و به طرفش میگیرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۹۳ و ۶۹۴
باید فرقی باشد میان من و مردانی که بیرون ایستاده اند..
باید میان من و هر مرد نامحرم دیگري خواه برادرم، تفاوتی باشد...
حتی با وجود پوشیده بودن مانتویش...
نیکی با چادرش محدوده ي نگاه براي غریبه ها مشخص میکند و من
به احترام حجابش،دوست دارم برابرش تعظیم کنم.
نیکی با تحسین به چشمانم و بعد به چادرِ بین دستانم نگاه میکند.
لبخندش پر از ستایش است...
پر از احترام...
چند سرفه ي مصلحتی میکنم،صدایم رگه دار شده...
+:چیزه،هوا داره سرد میشه،بهتره در بالکنو..
حرفم را قطع میکند
:_پسرعمو
نگاهش میکنم
:_ممنون...ممنون که حواستون جمعه..
لبخندـمیزنم.
باز هم دلم میلرزد.
براي هزارمین بار،باز هم به این نتیجه میرسم که نمیشود.
بدون نیکی،نمیشود...
آرام، چادرش را مثل گنجی باارزش روي سرش میگذارد.
قاب صورت مهتابی اش،شب تاریک حجابش میشود.
نگاهش میکنم.
با شرم،سر پایین میاندازد.
نمیتوانم باور کنم این همه خوب بودن را...
همسایه ي سر به زیر من!
بیا باور کنیم...
بدون تو نمیشود..
صداي بلند باز شدن در،رشته ي افکارم را پاره میکند.
برمیگردم و با چند گام،خود را به درِ نیمه باز میرسانم.
در را باز میکنم.
مانی و مرد جاافتاده اي پشت در ایستاده اند.
''سلامِ'' نسبتا بلندي میدهم.
مرد با لبخند جوابم را میدهد و مشغول جمع کردن وسایلش میشود.
:_دستتون درد نکنه آقا،لطف کردین...
مرد سرش را بلند میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۶۹۵ و ۶۹۶
+:خواهش میکنم جوون... قفلشو نشکستم،دوباره از همون کلید
میتونین استفاده کنین،البته اگه پیدا بشه...
مانی میگوید:"بله پیدا میشه"..
مانی خودش را کنارم میکشاند.
دست دراز میکند،دستش را گرم میفشارم.
:_دستت درد نکنه داداش،امروز حسابی به زحمت افتادي
از لحن صمیمی و تشکرِ گرمم تعجب میکند.
گوش هاي مانی به شنیدن چنین کلماتی از زبانِ مسیح عادت ندارد.
برادر من،چه میداند دختربچه ي سر به زیر همسایه چه بلایی سر
قلبم آورده.
صداي آرام سلام دادن نیکی میآید و بعد گرماي حضورش را کنارم
حس میکنم.
مانی به طرفش برمیگردد:"سلام زنداداش،شرمنده که اینجوري شد"
نمیدانم درست میبینم یا باز هم دچار وهم شده ام، اما گونه هاي
نیکی با شنیدن لفظ'' زنداداش '' رنگ میگیرند.
لبخند ملیحی میزند:"اختیار دارین آقامانی،تقصیر شما که نبود"...
مرد بلند میشود:"خب اگه اجازه بدین من دیگه مرخص میشم ازخدمتتون"..
مانی همگام با مرد حرکت میکند.
به نیکی نگاه میکنم.
+:برم راهیش کنم،یه چایی دم میکنی تا بیام؟
لبخند میزند و چشمانش را روي هم میگذارد.
*
*نیکی
شیر کتري را میبندم،شعله ي گاز را کم میکنم و قوري را روي کتري
میگذارم.
به طرف اتاقم میروم.
امروز حسابی خسته شدم.
در را میبندم و مانتو و شلوارم را با بلوز و دامن عوض میکنم.
چادر رنگی ام را سر میکنم و از اتاق بیرون میروم.
داخل فنجان هاي بلوري چایی میریزم.
سینی چاي و ظرف شیرینی را برمیدارم و به طرف مبلهاي
جلوتلویزیونی میروم.
همزمان مسیح و مانی وارد خانه میشوند.
مانی میخندد و خودش را روي مبل روبه روي من پرت میکند.