🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۱۷ و ۹۱۸
توجهی به او نمیکنم.
بلند میشوم.آمرانه و محکم میگویم
+:تا دو دقیقهي دیگه جلو در منتظرتون هستم.
اشکالی ندارد حتی اگر از لحن و الفاظ دیکتاتورمآبانهام ناراحت شود.
نگران سلامتیش هستم و هیچچیزي برایم مهمتر از صحت جسمیاش
نیست؛
حتی ناراحت شدنش از من.
وارد اتاقم میشوم و در را میبندم.
قبل از هرچیز،موبایلم را برمیدارم و شمارهي آژانس را میگیرم.
براي پنج دقیقهي دیگر به مقصد درمانگاه،تقاضاي تاکسی میکنم و به
سمت کمدم میروم.
پالتوي بلند کبریتی توسیام را میپوشم و روسري سادهي سرمهاي
سر میکنم.
موبایل و کیف پولم را برمیدارم و چادرم را سر میکنم.
مسیح بیحال روي مبل نشسته،کاپشن کرم پوشیده و پیراهن و
شلوار قهوهاي روشن.
همان لباسهایی که دیشب،براي مهمانی آرش و مهوش پوشیده بود.
دستش را روي دستهي مبل تکیهگاه سرش کرده و چشمانش را بسته.
رنگش پریده و گاهی سرفههاي خشک میکند.
به طرف اتاقش میروم.
بعدا بابت این،بیاجازه وارد شدن حتما از او معذرتخواهی میکنم.
در کمدش را باز میکنم.
رگالها و چوبلباسیها را کنار میزنم،اما دریغ از یک شالگردن.
با عجله،به طرف اتاق خودم میروم و از کمد،شالگردن راهراه زرشکی
سرمهايام را برمیدارم.
فکر نمیکنم خیلی دخترانه به نظر برسد.
وارد سالن میشوم و کنار مسیح میایستم.
همچنان بیحال،سنگینی و همهي وزنش را روي دست چپش حایل
کرده و متوجه حضور من نشده.
+:مسیح
چشمانش را باز میکند.
سرش را از روي دستش برمیدارد و نگاهم میکند.
:_هنوزم میگم نیازي به دکتر نیست،فقط یهکم بخوابم،خوب...
قبل از تمام کردن جملهاش،شال را دور گردنش میاندازم و میگویم
+:خوب بپیچ اینو... مخصوصا دور دهن و گلوتون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۱۹ و ۹۲۰
طبق معمول میان مفردها و جمعها مردد،تکاپو میکنم.
مسیح نگاهی به شال میاندازد.
با التماس میگویم
+:لطفا یه امشب رو لجبازي نکنین...خواهش میکنم.
با چشمان نیمهباز نگاهم میکند،سعی میکند لبخند بزند اما سرفههاي
متمادي مجالش نمیدهند.
با اضطراب میگویم
+:بریم... بریم
مسیح بلند میشود.
جلوتر از او در را باز میکنم و از خانه خارج میشوم.
تا بیاید،دکمهي آسانسور را میزنم و دوباره جلوي در میایستم.
صبر میکنم تا کفشهایش را بپوشد.
باهم سوار آسانسور میشویم و بعد از ساختمان بیرون میآییم.
مسیح هیچ نمیگوید.
شالگردن من را با دست چپ،جلوي دهانش نگاه داشته و هر از گاهی
سرفه میکند.
تاکسی سبزرنگ جلوي در ایستاده.
+:ماشین منتظره،بریم.
چند پلهي ورودي را پایین میروم.
:_چرا تاکسی؟؟
برمیگردم. :+قرار شد لجبازي نکنی دیگه...
مسیح سر تکان میدهد و به طرفم میآید.
در عقب را باز میکنم و مینشینم.مسیح هم در صندلی جلو مینشیند.
راننده میپرسد:کجا برم؟
قبل از مسیح جواب میدهم:نزدیکترین درمانگاه شبانهروزي لطفا...
راننده سر تکان میدهد و در سکوتِ خیابان،ماشین را روشن میکند.
صد متر جلوتر که میرویم،مسیح شروع به سرفهکردن میکند.
خودم را جلو میکشم و نگاهش میکنم.
سرش را پایین انداخته و دست چپش را جلوي دهانش گرفته.
از شدت سرفهها،کامل به جلو خم میشود.
سرفههایش ممتد و بدون فاصله هستند.
نگران،به نام میخوانمش:مسیـــح
دستش را بالا میآورد ،تا بگوید خوب است.
اما میدانم که نیست..کاش در آن سرما،پیادروي نمیکرد.
راننده،جلوي یک درمانگاه نگه میدارد.
نگاهی به سردرش میاندازم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲
همزمان با مسیح پیاده میشوم.
به طرف راننده برمیگردم:ممکنه صبر کنین تا بیایم؟؟
راننده سري تکان میدهد:چشم،این جلوتر پارك میکنم.
+:ممنون
از راننده فاصله میگیرم و به طرف مسیح میروم.
+:بریم تو...
:_نیکی لازم نیست...
+:دیگه تا اینجا اومدیم...
و با دست به ورودي اشاره میکنم .
مسیح،ناچار سر تکان میدهد و راه میافتد.
کنارش حرکت میکنم و باهم وارد درمانگاه میشویم.
نگاهی اطراف میچرخانم و چشمم روي تابلوي کوچک و شبرنگِ
پذیرش ثابت میماند.
چند قدم جلو میروم و به میز بزرگِ پذیرش میرسم.
اما کسی پشت میز نیست.
نگاهی به اطراف میاندازم :+ببخشید..
انگار کسی نیست.
مسیح کنارم میایستد.
سرفهاي براي رفع گرفتگی صدایش میکند و با صداي بلند
میگوید:ببخشید
صداي لخلخ دمپایی از اتاق کناري میآید.
مردي با موهاي آشفته و روپوش سفید،از اتاق خارج میشود و به
سمت میز پذیرش میرود.
مسیح رو به من میگوید :شما بشین...
بی هیچ حرفی،دستورش را اطاعت میکنم.
مسیح جلو میرود و به مرد میگوید: سلام،پزشک عمومی هستن؟
مرد،خمیازهاي میکشد و جواب میدهد:بله... اسم بیمار؟
:_مسیح آریا
مرد با یک دست چشمهایش را میمالد و با دست دیگر،نام مسیح را
مینویسد.
بعد تلفن را برمیدارد و به پزشک کشیک اطلاع میدهد.
چند دقیقه که میگذرد با دست،به اتاق روبهرو اشاره میکند و دوباره
خمیازه میکشد.
بلند میشوم و به طرف مطب میروم.
مسیح که کنارم میایستد،چند تقه به در میزند.
صداي گرفتهاي از داخل میگوید:بفرمایید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴
مسیح در را برایم باز میکند و با دست اشاره میکند وارد شوم.
پا در مطب میگذارم و نگاهی گذرا به میز بزرگ دکتر و تختِ کوچک
کنار دیوار میاندازم.
+:سلام
دکتر که مردي سی ساله به نظر میرسد،سر تکان میدهد:سلام
دخترم..
تعجب میکنم.
مسیح پشت سرم میایستد و با صداي گرفتهاش میگوید:سلام آقاي
دکتر
دکتر با خوشرویی جواب مسیح را هم میدهد:سلام بفرمایید
مسیح روي صندلی نزدیک میز مینشیند.
من هم کنارش.
دکتر نگاهی به هردویمان میاندازد:خب مشکل چیه؟؟
منتظر به مسیح نگاه میکنم.
:_هیچی آقاي دکتر،چیزي نیست
دکتر عینک طبیاش را روي چشمانش میگذارد:از صداي گرفتهات
کاملا مشخصه...
کمی خودم را جلو میکشم
+:آقاي دکتر از صداي آه و نالهاش بیدار شدم.. تازه تب هم
داشت،دماي بدنش خیلی زیاد بود...
دکتر،تبسنج را برمیدارد:عجب...
صندلی چرخدارش را به جلو هل میدهد و کنار مسیح میرسد.
نورِ دستگاه را روي پیشانی مسیح تنظیم میکند.
چند ثانیه بعد با تعجب نگاهی به دستگاه و نگاهی به صورت مسیح
میکند.
انگشتانش را روي پیشانی مسیح میگذارد:اوه اوه... داري میسوزي
پسر..
نگران میگویم
+:آقاي دکتــر....
دکتر صندلیاش را برمیگرداند و میگوید :نگران نباشین.. زنده
میمونه...
از شوخیاش اصلا خوشم نمیآید.
دکتر از جایش بلند میشود و به طرف تخت میرود:بیا جوون،بیا بشین
اینجا، کتت رو هم دربیار
مسیح کتش را درمیآورد و به دستم میدهد.چند ثانیه با اطمینان در
چشمان نگرانم خیره میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶
به سختی لبخندي میزنم.
مسیح روي تخت مینشیند و دکتر مشغول معاینهاش میشود.
گوشی پزشکی را پشت و روي سینهي مسیح میگذارد و میخواهد که
نفس عمیق بکشد.
بعد دهان و گلویش را معاینه میکند:چیزي نیست... سرما خوردي
به طرف تخت میروم و میگویم
+:دیدي گفتم کتت رو بپوش...
دکتر با خنده میگوید:به نفعته به حرف خانومت گوش بدي... من
هروقت از فرمان سرپیچی کردم،پشیمون شدم.
مسیح بلند میشود
:_اتفاقا تو خونهي ما،مردسالاري حاکمه..من گفتم دکتر لازم
نیس..الآنم که در خدمت شماییم...
دکتر میخندد:آفرین،با همین فرمون ادامه بده...
بدون توجه به بگوبخند دکتر و مسیح با اضطراب میپرسم
+:آقاي دکتر،دستش هم زخم شده،ممکنه عفونت کرده باشه،تبش به
خاطر اون باشه؟؟
دکتر با آرامش میگوید:ببینم زخم دستت رو...
دست راست مسیح را میگیرد و باند چادرم را باز میکند:اوه،چه کردي با خودت پهلوون؟
برمیگردد،پشت میز مینشیند و مشغول نسخهپیچیدن میشود.
چند دقیقه که میگذرد،نسخه را به طرفم میگیرد.
مسیح جلو میرود اما سریعتر از او نسخه را میگیرم.
:_نیکی...
+:تو بشین خودم میگیرم میام..
دکتر با خنده میگوید:بشین شما... خانمت داروهات رو بگیره،دستت
بخیه لازم داره،خدا رحم کرده عصب دستت رو نبریدي...
مسیح ناچار روي تخت مینشیند.
لبخندي به صورتش میپاشم و از مطب بیرون میروم.
نوشتهي "داروخانه" با فلشی به سمت چپ توجهم را جلب میکند.
*مسیح*
دکتر مشغول پیچیدن گاز استریل دور بخیههاي دستم است.
نگاهم به سمت نیکی است،مضطرب روي صندلی نشسته،پاي راستش
را مدام تکان میدهد و لبش را بین دندانهایش گرفته.
نگاهش میکنم،سعی میکنم با چشمهایم بفهمانم که نگران نباشد،اما
نمیشود.
صداي آرام دکتر،حواسم را معطوف او میکند:قدر نگرانی خانمت رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸
بدون..معنیش محبته...
اگه یه روزي نگرانت نشد،فاتحهي قلب و عشقت رو بخون...
با تعجب به صورتش نگاه میکنم.
جوان است،اما پختگی عجیبی به اندازهي قرنها روي
پیشانیاش،خطوط کهنسالی را حک کرده.
با صداي بلندتري میگوید : آستین چپت رو بده بالا...سرمت رو خودم
وصل میکنم.
روي تخت دراز میکشم و دستم را به طرف دکتر میگیرم.
نگاهم باز هم به دنبال نیکی است.
چشمانم او را میبینند و گوشهایم،حرف دکتر را زمزمه میکنند.
"قدر نگرانی خانمت رو بدون"....
نیکی نگران بلند میشود و یک قدم به سمتم میآید.
"معنیش،محبته"....
یک لحظه،دستم میسوزد.
دکتر،سرم را وصل کرده،به طرف نیکی برمیگردد:مشکل خاصی
نداره..فقط داروهاش رو بخوره،مایعات هم بخوره،به زخم دستش هم
فشار نیاره،باندپیچیام مدام عوض بشه... این پهلوون که من میبینم
زود سرپا میشه..
نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود.
پشتسرش کفشهایم را درمیآورم و صندلهایم را میپوشم.
نیکی برمیگردد:تا شما لباساتون رو عوض کنین منم میام
لبخندي میزنم و به دنبالش صداي سرفههایم در سالن میپیچد.
نیکی،نگران نگاهم میکند،سري تکان میدهد و با عجله به طرف
اتاقش میرود
.به سختی،لباسهایم را عوض میکنم و تنِ بیجانم را روي تخت
میاندازم.احساس کوفتگی در تکتک عضلاتم پیچیده.آبدهانم را
قورت میدهم و دستی روي لبهایم میکشم.شبیه دو تکه بیابان بیآب
و بیگیاه روي صورتم نشستهاند.خشک و بیحاصل و بیبرگ و
بیرویش..
چند تقه به در میخورد و نیکی وارد اتاق میشود.
با ورودش سر جایم نیمخیز میشوم و به پشتی تخت تکیه میدهم.
+:راحت باشین...
کنار تخت روي زمین مینشیند و لقمهي کوچکی به طرفم میگیرد.
نگاهش میکنم
:_نیکی میل ندارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰
+:باید براي خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا تهمعدهتون
خالی نباشه...
بیاختیار،لقمه را میگیرم و اطاعت میکنم.
لقمه،مثل سنگ روي زبانم مینشیند.
به سختی میجومش و نهایتا میبلعم.
نیکی اینبار لیوان آبپرتقال را به دستم میدهد.
:_نیکی آخه...
+:هیس،حرف نباشه..
نگاهی به لیوان میاندازم.
به مثال جام زهر است برایم.
اشتهایی برایش ندارم.
اما یاد لحن جدي نیکی که میافتم،ناچار جرعهاي از آن را سر
میکشم.
نیکی ظرف کوچکی به طرفم میگیرد که سه قرص و کپسول
رنگارنگ،درونش اینطرف و آنطرف میروند.
+:این قرصا رو الآن باید بخورین...
بازهم اطاعت میکنم.
کدام سند و کدام قانون من را برابر این دختربچه،مجبور به اطاعت کرده؟
لیوان را که کامل سر میکشم،لبخندي از سر رضایت میزند.
بلند میشود.
:+دیگه بخوابین..لطفا به دستتون هم فشار نیارین...کاري داشتین
صدام کن..
میخواهد از در بیرون برود که نامش را میخوانم،مثل جانم :نیکی..
برمیگردد:بله؟
:_ممنون،بابت همه چی..
لبخندي به زیبایی ماهِ صورتش میزند و آرام از اتاق بیرون میرود.
سردرد امانم را بریده،روي پهلو میخوابم و نگاهی به باندپیچی دستم
میاندازم.
آنقدر بیحالم که نمیفهمم کی خوابم میبرد...
★
نور خورشید روي صورتم میافتد.
چشمانم را آرام باز میکنم.نگاهی به اطراف میاندازم.اتاق
خودم،وسایل خودم،تخت خودم...
یکدفعه چشمم به نیکی میافتد.وسط اتاق روبه بالکن نشسته.
چادر سفید با گلهاي ریز بنفش سر کرده و کشِ آن را،از روي....
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۲ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 03 July 2023
قمری: الإثنين، 14 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹بخشیدن حضرت رسول فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها، 7ه-ق
🔹افشاء سر ولایت توسط عایشه و حفصه، 10ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️4 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️16 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️25 روز تا عاشورای حسینی
▪️40 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
ٺـٰاشھـادت!'
صفحه۹۸
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۹۹ سورهی نساء
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
💠 #حديث
🏷 ثواب پیاده رفتن به زیارت امام حسین (ع)
🔅 #امام_صادق_علیه_السلام:
🔸 «هر كس پياده به نزد قبر حسين عليه السلام بيايد، خداوند، براى هر قدمش هزار حَسَنه مىنويسد و هزار زشتكارى را از او مىزُدايد و او را هزار درجه، بالا مىبَرد».
🔹 «مَن أتى قَبرَ الحُسَينِ عليه السلام ماشِيا كَتَبَ اللّهُ لَهُ بِكُلِّ خُطوَةٍ ألفَ حَسَنَةٍ، و مَحا عَنهُ ألفَ سَيِّئَةٍ، و رَفَعَ لَهُ ألفَ دَرَجَةٍ».
📚 كامل الزيارات: ص ۲۵۵ ح ۳۸۱
✍با خودم گفتم پدرشم، با من این حرفها را ندارد.
گفتم: حسین، بابا! بده من لباسهات رو میشورم. یک دستش قطع شده بود.
گفت: نه. چرا شما؟
خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن. نگاه میکردم.
پاچهی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت. لباسهایش را پامال میکرد.
یک سرِ لباسهایش را میگذاشت زیر پایش، با دستش میچلاند.
#شهید_حسین_خرازی...🌷🕊