eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
📲 | (سری 1) 🌺 (ع) مبارک باد 📡حداقل برای نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +:باید براي خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا تهمعدهتون خا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۱ و ۹۳۲ چادر،پشت گردنش انداخته است. کتابی در دست دارد،که به نظرم قرآن است. آبدهانم را قورت میدهم. خبري از کرختی شب نیست،اما هنوز هم گلویم میسوزد.سرجایم مینشینم. از صداي خشخش روتختی نیکی متوجهام میشود. کتاب را با دقت تا میکند،رویش را میبوسد و بلند میشود. +:سلام بیدار شدي؟ بهترین؟ نگاهش میکنم و به تأیید سر تکان میدهد. :_آره،خوبم...نخوابیدي تو؟ آرام به طرفم میآید. +:نه،خوابم نبرد.. نگاهی به پنجره میاندازم :_شرمنده.. اذیتت کردم +:این حرفا چیه؟ :_ساعت چنده؟ +:شش و نیم سعی میکنم از جا بلند بشوم نیکی محکم و با چاشنی خشونت میپرسد :+کجا؟ :_بهتره بیدار بشم،باید یه دوش بگیرم..الآن مانی میآد دنبالم،باید بریم شرکت.. +:پسرعمو شما امروز هیچجا نمیرین... با تعجب نگاهش میکنم. :_عه +:همین که گفتم...چطور هر حرفی شما میزنی من گوش میدم،یه بارم تو به حرف من گوش بده.. من مدام،تبات رو چک میکردم..همین نیم ساعت پیش اومد پایین...تو رو خدا،یه امروز از خونه بیرون نرو،تا حالت خوب بشه.. ناچار سرجایم برمیگردم. نیکی لبخندي ظفرمندانه میزند و پتویم را کامل رویم میکشد. سرم روي بالش نرسیده،چشمهایم گرم میشوند. فکر کنم تأثیـــر ... داروها...باشـــد..... ★ کسی انگار از عمق چاه صدایم میزند :
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۳ و ۹۳۴ پسرعمـــو...پسرعمو....مسیح جان... انگار روي چشمهایم وزنهي هزار تنی گذاشتهاند. به سختی پلکهایم را تکان میدهم و آرامآرام چشمهایم را باز میکنم. کمکم که تصاویر پیش چشمانم جان میگیرد،صداها هم نزدیک و نزدیکتر میشود. اینبار به وضوح صداي نیکی را از بالاي سرم میشنوم:مسیحجان... نگاهش میکنم. بالاي سرم نشسته و دستش را روي پیشانیام گذاشته. ملیح میخندد:بیدار شدي؟الحمدلله تبت هم کامل از بین رفت.. در تیلههاي عمیقش خیره میشوم. لبخند از صورتش کمکم جمع میشود و کنارهي لبهایش به طرف پایین کش میآید. چشم در چشمش میدوزم. +:مسیح...من... من... لب پایینش میلرزد و قطرهاشکی با سماجت،از گوشهیچشم چپش تا پایین گونهاش میغلتد. دست سالمم را بلند میکنم و اشکش را میگیرم. +:من.. من خیلی نگرانت شده بودم..خیلی... انگار تازه متوجه اوضاع شده،میخواهد دستش را بلند کند که نمیگذارم. آرام دستش را میگیرم و نگه میدارم. مردمکهاي نیکی فراخ میشوند و با استرس میگوید:مـسـیــــح... چشمهایم را میبندم و دستش را روي پیشانیام میگذارم :_هیچی نگو نیکی...هیچی نگو... سعی میکند دستش را از بین مشت مردانهام بیرون بکشد. نگاهش میکنم. نفس عمیقی میکشد،چشمانش را میبندد و باز میکند. انگار مردد است.این بار چشمش را میبندد. دستش را رها میکنم،نمیخواهم به کاري مجبورش کنم که نمیخواهد. دستش را آرام از روي پیشانیام برمیدارد. آهِ تلخی میکشم،اما حاضر نیستم چشمانم را باز کنم. چند ثانیه میگذرد،صداي نفسهاي نیکی تند میشود و چیزي نرم،روي سرم مینشیند. چشمانم را با تعجب باز میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۵ و ۹۳۶ نیکی آرام،دستش را بین تار موهایم حرکت میدهد و من سرریز آرامش میشوم از این کار. انگار با سرانگشتانش،محبت و تسکین را به بند بند وجودم تزریق میکند. چشمانش را محکم روي هم فشار داده و لب پایینش را به دندان گرفته. حس میکنم الآن است که نیکی صداي تند تپش قلبم را بشنود. دلم،طاقت این همه هیجان را ندارد. دوباره چشمهایم را میبندم. چشمهایم بستهاست،قلبم تالوپتولوپ،بیقرارانه خودش را به قفسهیسینهام میکوبد،گر میگیرم و آرام میگویم :_نیکی... خیلی دوست دارم... خیلی بیشتر از خیلی.... . * انگار یک نفر با پتک روي سرم میکوبد. به شدت از خواب میپرم. نگاهی به اطراف میاندازم. روي تخت خودم در اتاق خودم. خواب بود. رویا بود،همهي آن فکر و خیالها اثرات تب بود. معلوم است که خواب است،باید هم در خواب ببینم نیکی بیمهابا دوستم دارد. جرئت و جسارت ابراز عشق به نیکی را هم قطعا در خواب به دست خواهم آورد! چیزي در سرم تکان میخورد. ناخودآگاه دست رویش میگذارم و کمی فشار میدهم. احساس میکنم گرما از پوستم به محیط اطراف منتقل میشود،پس هنوز هم تب دارم. صداهاي دور و برم جان میگیرند. انگار دو نفر پشت در اتاقم باهم صحبت میکنند. بلند میشوم. بیتوجه به اطراف،لیوان آبِ نیمهپرِ روي پاتختی را برمیدارم و لاجرعه سر میکشم. دوباره سرجایم میخوابم. نگاهم را به سقف میدوزم و ساق دستِ چپم را روي پیشانیام میگذارم. گلویم خشک شده و چند جرعه آب درون لیوان،چارهاي برایم نکرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۷ و ۹۳۸ چشمهایم را روي هم میگذارم. نمیدانم چرا از خوابیدن سیر نمیشوم! * *نیکی ملاقه را درون قابلمهي سوپ میگردانم. بوي خوش و رایحهي لذیذش،اشتهایم را تحریک میکند. کمی،سوپ را بهم میزنم و دوباره در قابلمه را سرجایش میگذارم. بخارِ معطر سوپ،زیر درِ شیشهاي قابلمه ؛ زندانی میشود و خودش را به در و دیوار میکوبد و روي در را تار میکند. موبایلم زنگ میخورد. عمووحید است،گوشی را برمیدارم. :_سلام عموجون +:سلام بر بیمعرفت! :_عه عمو...من همین پریشب با شما چت نمیکردم؟؟ +:پریشب تا امروز، چهل و هشت ساعت فاصله استها... :_ببخشید عمو.. آخه دیشب یه مقدار.. یعنی... پشیمان میشوم،شاید نباید به عمو چیزي میگفتم. با لحن پرسشگرانهاي میپرسد +:دیشب چه خبر بود نیکی خانوم؟ صداي زنگ آیفون،حواسم را پرت میکند. حتما،پیک سوپر ، میوهها را آورده. سریع میگویم :_ببخشید عمو در میزنن،من ببینم کیهخودم بهتون زنگ میزنم،باشه؟ +:باشه،منم اسمت رو بیمعرفتالسلطان ذخیره کنم تو گوشیم دیگه! :_عمو،ببخشید...شرمنده میخندد،دلم برایش تنگ شده! +:برو عزیزدلم،مراقب خودت باش :_قربون شما،خداحافظ موبایل را روي میز میگذارم. روسریام را مرتب میکنم و چادر رنگیام را سر میکنم. کیف پول را از روي پیشخوان، برمیدارم و به سمت آیفون میروم. پسر بیست و پنج،بیست و شش سالهاي میگوید:سلام خانم نیایش، میوههاتون رو آوردم. با مهربانی میگویم:سلام آقامجید... بفرمایید بالا لطفا مجید سر تکان میدهد و دکمهي آیفون را میزنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۹ و ۹۴۰ دوباره چادرم رامرتب میکنم و جلوي در میایستم. چند اسکناس دهتومانی از کیف پول در میآورم. زنگ در واحد به صدا در میآید. در را باز میکنم،اما پشت در ،مجید نیست. مانی با کیسههاي میوه و سفارشهاي خریدم پشت در ایستاده. چند ثانیه،بالا تا پایینش را برانداز میکنم. با لبخند میگوید :_نیکی،بیام تو یا تا شب یه لنگهپا وایسم؟؟ سرم را پایین میاندازم و با شرمندگی ، کنار میکشم و چادرم را زیرِ گلویم محکم میکنم +:ببخشید،سلام مانی،میخندد و داخل میشود. :_این شاگرد سوپري تون،داشت خریدارو میآورد تو ، گفتم بده من خودم میبرم.. کیسهها را بالا میآورد و دوباره با خنده میگوید :_حالا این همه پرتقال؟! با تشکر کیسهها را از دستش میگیرم و روي پیشخوان میگذارم. رو به مانی برمیگردم +:آقامانی بشینین براتون چایی بیارم. مانی کمی آستین کتِ سرمهاي اش را بالا میدهد و نگاهی به ساعت مچیاش میکند. :_نه خیلی دیره دیگه..من میرم پایین،لطفا به مسیح بگو سریع بیاد بریم. تیز نگاهش میکنم. +:نه آقامانی،مسیح امروز شرکت نمیاد. مانی با تعجب چشمانش را گرد میکند. :_نمیاد؟یعنی چی نمیاد؟ با دستانم اشاره میکنم کمی آرامتر صحبت کند. +:نمیتونه بیاد...یه کم ناخوشاحواله،خوابیده.. نگران قدمی به سمتم برمیدارد. :_چی شده؟ +:سرماخورده... :_اي بابا...باشه،بیزحمت سوئیچ ماشینو بیار من خودم برم،تا همین الآنشم خیلی دیر کردم،باید سریع برسم شرکت.. با شرمندگی میگویم +:ببخشید آقامانی،ماشینتون مونده جلو در خونه‌ي آقا آرش اینا.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴۱ و ۹۴۲ شانه بالا میاندازد که یعنی متوجه نمیشود. آرام میگویم +:رفتیم خونهي آرشاینا..بعد من و مهوش با هم حرف میزدیم،یهو صداي شکستن اومد..دیدم،مسیح یقهي آرش رو گرفته.نمیدونین آقامانی،نزدیک بود از ترس، زهرهترك بشم... بعد اومدیم بیرون،مسیح انقدر حالش بد بود،من جرئت نکردم بگم ماشین اینجاست..احساس کردم اونلحظه به هواي آزاد نیاز داره.. مانی زهرخندي میزند :_پس بازم زبون تند و نیش و کنایههاي آرش کار دستمون داد... رفتار آرش،مثل همیشه است...ولی از مسیح تعجب میکنم،همیشه به حرفاي آرش،بیاهمیت بود و نهایتا پوزخند میزد..آرش چی گفت که مسیح،منفجر شد؟ اینبار،من شانه بالا میاندازم:واقعا نمیدانم... مانی،آهی میکشد. :_میتونم حدس بزنم..فراموشش کن،مهم نیست.حالا مسیح چطوره؟ +:دستش سه تا بخیه خورد.خودشم بد نیست.. از دیشب مدام تبش بالا و پایین میشه...ولی خب،دوره نقاهتش باید بگذره. مانی با تعجب دستش را بالا میآورد. :_صبر کن،صبر کن... دستش؟؟بخیه؟؟ سر تکان میدهم. +:فنجون تو دستش شکسته بود.. مانی،گیج شده. با تعجب نگاهم میکند :_نمیفهمم..یعنی فنجون رو تو دستش شکونده؟؟ سرم را کمی خم میکنم.. +:اینطور به نظر میاد. مانی کلافه،دستش را از بالا تا پایین صورتش میکشد. :_من... باید مسیح رو ببینم.. سر تکان میدهم. +:باشه،شما برین،منم سوپ پختم،یه کاسه میریزم براش میارم. مانی میگوید :_پرستار شدي خانموکیل! لبخند میزنم،بیجان.. خسته.. +:از دیروز عصر تا حالا هیچی نخورده.