ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +:باید براي خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا تهمعدهتون خا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۳۱ و ۹۳۲
چادر،پشت گردنش انداخته است.
کتابی در دست دارد،که به نظرم قرآن است.
آبدهانم را قورت میدهم.
خبري از کرختی شب نیست،اما هنوز هم گلویم میسوزد.سرجایم
مینشینم.
از صداي خشخش روتختی نیکی متوجهام میشود.
کتاب را با دقت تا میکند،رویش را میبوسد و بلند میشود.
+:سلام بیدار شدي؟ بهترین؟
نگاهش میکنم و به تأیید سر تکان میدهد.
:_آره،خوبم...نخوابیدي تو؟
آرام به طرفم میآید.
+:نه،خوابم نبرد..
نگاهی به پنجره میاندازم
:_شرمنده.. اذیتت کردم
+:این حرفا چیه؟
:_ساعت چنده؟
+:شش و نیم
سعی میکنم از جا بلند بشوم
نیکی محکم و با چاشنی خشونت میپرسد
:+کجا؟
:_بهتره بیدار بشم،باید یه دوش بگیرم..الآن مانی میآد دنبالم،باید
بریم شرکت..
+:پسرعمو شما امروز هیچجا نمیرین...
با تعجب نگاهش میکنم.
:_عه
+:همین که گفتم...چطور هر حرفی شما میزنی من گوش میدم،یه
بارم تو به حرف من گوش بده..
من مدام،تبات رو چک میکردم..همین نیم ساعت پیش اومد
پایین...تو رو خدا،یه امروز از خونه بیرون نرو،تا حالت خوب بشه..
ناچار سرجایم برمیگردم.
نیکی لبخندي ظفرمندانه میزند و پتویم را کامل رویم میکشد.
سرم روي بالش نرسیده،چشمهایم گرم میشوند.
فکر کنم تأثیـــر ... داروها...باشـــد.....
★
کسی انگار از عمق چاه صدایم میزند :
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۳۳ و ۹۳۴
پسرعمـــو...پسرعمو....مسیح جان...
انگار روي چشمهایم وزنهي هزار تنی گذاشتهاند.
به سختی پلکهایم را تکان میدهم و آرامآرام چشمهایم را باز
میکنم.
کمکم که تصاویر پیش چشمانم جان میگیرد،صداها هم نزدیک و
نزدیکتر میشود.
اینبار به وضوح صداي نیکی را از بالاي سرم میشنوم:مسیحجان...
نگاهش میکنم.
بالاي سرم نشسته و دستش را روي پیشانیام گذاشته.
ملیح میخندد:بیدار شدي؟الحمدلله تبت هم کامل از بین رفت..
در تیلههاي عمیقش خیره میشوم.
لبخند از صورتش کمکم جمع میشود و کنارهي لبهایش به طرف
پایین کش میآید.
چشم در چشمش میدوزم.
+:مسیح...من... من...
لب پایینش میلرزد و قطرهاشکی با سماجت،از گوشهیچشم چپش تا
پایین گونهاش میغلتد.
دست سالمم را بلند میکنم و اشکش را میگیرم.
+:من.. من خیلی نگرانت شده بودم..خیلی...
انگار تازه متوجه اوضاع شده،میخواهد دستش را بلند کند که
نمیگذارم.
آرام دستش را میگیرم و نگه میدارم.
مردمکهاي نیکی فراخ میشوند و با استرس
میگوید:مـسـیــــح...
چشمهایم را میبندم و دستش را روي پیشانیام میگذارم
:_هیچی نگو نیکی...هیچی نگو...
سعی میکند دستش را از بین مشت مردانهام بیرون بکشد.
نگاهش میکنم.
نفس عمیقی میکشد،چشمانش را میبندد و باز میکند.
انگار مردد است.این بار چشمش را میبندد.
دستش را رها میکنم،نمیخواهم به کاري مجبورش کنم که نمیخواهد.
دستش را آرام از روي پیشانیام برمیدارد.
آهِ تلخی میکشم،اما حاضر نیستم چشمانم را باز کنم.
چند ثانیه میگذرد،صداي نفسهاي نیکی تند میشود و چیزي
نرم،روي سرم مینشیند.
چشمانم را با تعجب باز میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۳۵ و ۹۳۶
نیکی آرام،دستش را بین تار موهایم حرکت میدهد و من سرریز
آرامش میشوم از این کار.
انگار با سرانگشتانش،محبت و تسکین را به بند بند وجودم تزریق
میکند.
چشمانش را محکم روي هم فشار داده و لب پایینش را به دندان
گرفته.
حس میکنم الآن است که نیکی صداي تند تپش قلبم را بشنود.
دلم،طاقت این همه هیجان را ندارد.
دوباره چشمهایم را میبندم.
چشمهایم بستهاست،قلبم تالوپتولوپ،بیقرارانه خودش را به
قفسهیسینهام میکوبد،گر میگیرم و آرام میگویم
:_نیکی... خیلی دوست دارم...
خیلی بیشتر از خیلی.... .
*
انگار یک نفر با پتک روي سرم میکوبد.
به شدت از خواب میپرم.
نگاهی به اطراف میاندازم.
روي تخت خودم در اتاق خودم.
خواب بود.
رویا بود،همهي آن فکر و خیالها اثرات تب بود.
معلوم است که خواب است،باید هم در خواب ببینم نیکی بیمهابا
دوستم دارد.
جرئت و جسارت ابراز عشق به نیکی را هم قطعا در خواب به دست
خواهم آورد!
چیزي در سرم تکان میخورد. ناخودآگاه دست رویش میگذارم و کمی
فشار میدهم.
احساس میکنم گرما از پوستم به محیط اطراف منتقل میشود،پس
هنوز هم تب دارم.
صداهاي دور و برم جان میگیرند.
انگار دو نفر پشت در اتاقم باهم صحبت میکنند.
بلند میشوم.
بیتوجه به اطراف،لیوان آبِ نیمهپرِ روي پاتختی را برمیدارم و لاجرعه
سر میکشم.
دوباره سرجایم میخوابم.
نگاهم را به سقف میدوزم و ساق دستِ چپم را روي پیشانیام
میگذارم.
گلویم خشک شده و چند جرعه آب درون لیوان،چارهاي برایم نکرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۳۷ و ۹۳۸
چشمهایم را روي هم میگذارم.
نمیدانم چرا از خوابیدن سیر نمیشوم!
*
*نیکی
ملاقه را درون قابلمهي سوپ میگردانم.
بوي خوش و رایحهي لذیذش،اشتهایم را تحریک میکند.
کمی،سوپ را بهم میزنم و دوباره در قابلمه را سرجایش میگذارم.
بخارِ معطر سوپ،زیر درِ شیشهاي قابلمه ؛ زندانی میشود و خودش را
به در و دیوار میکوبد و روي در را تار میکند.
موبایلم زنگ میخورد.
عمووحید است،گوشی را برمیدارم.
:_سلام عموجون
+:سلام بر بیمعرفت!
:_عه عمو...من همین پریشب با شما چت نمیکردم؟؟
+:پریشب تا امروز، چهل و هشت ساعت فاصله استها...
:_ببخشید عمو.. آخه دیشب یه مقدار.. یعنی...
پشیمان میشوم،شاید نباید به عمو چیزي میگفتم.
با لحن پرسشگرانهاي میپرسد
+:دیشب چه خبر بود نیکی خانوم؟
صداي زنگ آیفون،حواسم را پرت میکند.
حتما،پیک سوپر ، میوهها را آورده.
سریع میگویم
:_ببخشید عمو در میزنن،من ببینم کیهخودم بهتون زنگ
میزنم،باشه؟
+:باشه،منم اسمت رو بیمعرفتالسلطان ذخیره کنم تو گوشیم دیگه!
:_عمو،ببخشید...شرمنده
میخندد،دلم برایش تنگ شده!
+:برو عزیزدلم،مراقب خودت باش
:_قربون شما،خداحافظ
موبایل را روي میز میگذارم.
روسریام را مرتب میکنم و چادر رنگیام را سر میکنم.
کیف پول را از روي پیشخوان، برمیدارم و به سمت آیفون میروم.
پسر بیست و پنج،بیست و شش سالهاي میگوید:سلام خانم نیایش،
میوههاتون رو آوردم.
با مهربانی میگویم:سلام آقامجید...
بفرمایید بالا لطفا
مجید سر تکان میدهد و دکمهي آیفون را میزنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۳۹ و ۹۴۰
دوباره چادرم رامرتب میکنم و جلوي در میایستم.
چند اسکناس دهتومانی از کیف پول در میآورم.
زنگ در واحد به صدا در میآید.
در را باز میکنم،اما پشت در ،مجید نیست.
مانی با کیسههاي میوه و سفارشهاي خریدم پشت در ایستاده.
چند ثانیه،بالا تا پایینش را برانداز میکنم.
با لبخند میگوید
:_نیکی،بیام تو یا تا شب یه لنگهپا وایسم؟؟
سرم را پایین میاندازم و با شرمندگی ، کنار میکشم و چادرم را زیرِ
گلویم محکم میکنم
+:ببخشید،سلام
مانی،میخندد و داخل میشود.
:_این شاگرد سوپري تون،داشت خریدارو میآورد تو ، گفتم بده من
خودم میبرم..
کیسهها را بالا میآورد و دوباره با خنده میگوید
:_حالا این همه پرتقال؟!
با تشکر کیسهها را از دستش میگیرم و روي پیشخوان میگذارم.
رو به مانی برمیگردم
+:آقامانی بشینین براتون چایی بیارم.
مانی کمی آستین کتِ سرمهاي اش را بالا میدهد و نگاهی به ساعت
مچیاش میکند.
:_نه خیلی دیره دیگه..من میرم پایین،لطفا به مسیح بگو سریع بیاد
بریم.
تیز نگاهش میکنم.
+:نه آقامانی،مسیح امروز شرکت نمیاد.
مانی با تعجب چشمانش را گرد میکند.
:_نمیاد؟یعنی چی نمیاد؟
با دستانم اشاره میکنم کمی آرامتر صحبت کند.
+:نمیتونه بیاد...یه کم ناخوشاحواله،خوابیده..
نگران قدمی به سمتم برمیدارد.
:_چی شده؟
+:سرماخورده...
:_اي بابا...باشه،بیزحمت سوئیچ ماشینو بیار من خودم برم،تا همین
الآنشم خیلی دیر کردم،باید سریع برسم شرکت..
با شرمندگی میگویم
+:ببخشید آقامانی،ماشینتون مونده جلو در خونهي آقا آرش اینا.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۴۱ و ۹۴۲
شانه بالا میاندازد که یعنی متوجه نمیشود.
آرام میگویم
+:رفتیم خونهي آرشاینا..بعد من و مهوش با هم حرف میزدیم،یهو
صداي شکستن اومد..دیدم،مسیح یقهي آرش رو گرفته.نمیدونین
آقامانی،نزدیک بود از ترس، زهرهترك بشم...
بعد اومدیم بیرون،مسیح انقدر حالش بد بود،من جرئت نکردم بگم
ماشین اینجاست..احساس کردم اونلحظه به هواي آزاد نیاز داره..
مانی زهرخندي میزند
:_پس بازم زبون تند و نیش و کنایههاي آرش کار دستمون داد...
رفتار آرش،مثل همیشه است...ولی از مسیح تعجب میکنم،همیشه به
حرفاي آرش،بیاهمیت بود و نهایتا پوزخند میزد..آرش چی گفت که
مسیح،منفجر شد؟
اینبار،من شانه بالا میاندازم:واقعا نمیدانم...
مانی،آهی میکشد.
:_میتونم حدس بزنم..فراموشش کن،مهم نیست.حالا مسیح چطوره؟
+:دستش سه تا بخیه خورد.خودشم بد نیست..
از دیشب مدام تبش بالا و پایین میشه...ولی خب،دوره نقاهتش باید
بگذره.
مانی با تعجب دستش را بالا میآورد.
:_صبر کن،صبر کن...
دستش؟؟بخیه؟؟
سر تکان میدهم.
+:فنجون تو دستش شکسته بود..
مانی،گیج شده.
با تعجب نگاهم میکند
:_نمیفهمم..یعنی فنجون رو تو دستش شکونده؟؟
سرم را کمی خم میکنم..
+:اینطور به نظر میاد.
مانی کلافه،دستش را از بالا تا پایین صورتش میکشد.
:_من... باید مسیح رو ببینم..
سر تکان میدهم.
+:باشه،شما برین،منم سوپ پختم،یه کاسه میریزم براش میارم.
مانی میگوید
:_پرستار شدي خانموکیل!
لبخند میزنم،بیجان.. خسته..
+:از دیروز عصر تا حالا هیچی نخورده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۴۳ و ۹۴۴
مانی به طرف اتاق مسیح میرود.
برمیگردد.
:_از دیروز،صبح!
+:چی؟
:_از بعد صبحونه ي دیروز هیچی نخورده..تو شرکت،نهار
نخورد...گفت بدون نیکی،هیچی از گلوم پایین نمیره..
مانی منتظر واکنشم نمیماند.
سرم را پایین میاندازم.لبخندي،کل صورتم را زیر چترِ لطافتش
میگیرد.
میخندم،پر انرژي،شاداب...
خون زیر پوست صورتم میدود و گونههایم گر میگیرند.
با پشت انگشتانم،روي لپهاي اناریام دست میکشم.
آرام با خودم میگویم:بدون من،هیچی از گلوش پایین نمیره..هیچی...
هیچی...
دوباره لبخند میزنم،لبخند روي لبخند!
کاسهي گلگلی را از کابینت درمیآورم و به سمت اجاق میروم.
باید جان بگیري...زودتر باید سرِ پا شوي..
براي فردا،برایت برنامه ها دارم!
*مسیح*
چند تقه به در میخورد.
به خیال اینکه نیکی است،از جایم بلند نمیشوم.
چشمانم را میبندم تا خیال کند خوابیدهام.
رویایی که دیدم،همهي آرزویم بود.اما فقط در حد یک رویا،برآورده
شد!
دهانم گس شده و گوشتتلخی،اخلاقم را بد کرده.
ظرفیت روبهرو شدن با نیکی را ندارم.
میترسم،یک کاري دست خودم بدهم.
در به آرامی باز میشود و صداي قدمهاي کسی میآید.
صداي پاي نیکی نیست.
نیکی قدمهایش را کوتاه برمیدارد.
اما این صداي قدمها،بلند هستند و با فاصلهي طولانی..
کسی کنارم مینشیند،تخت کمی پایین میرود و دستی روي بازویم
مینشیند.
صداي مانی را میشناسم که مرا به نام میخواند.
:_مسیح
چشمانم را سریع باز میکنم.انگار در غربت،چشمم به یک آشنا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۴۵ و ۹۴۶
بیفتد!
بلند میشوم و مینشینم.
+:مانی...
:_چی کار کردي با خودت؟
+:خوبم من..
مانی دستش را روي پیشانیام میگذارد.
:_اوف،هنوز که تب داري.
دستش را میگیرم و آرام پایین میآورم.
+:میگم خوبم مانی!خوب شد اومدي،الآن لباسام رو میپوشم بریم..
میخواهم بلند شوم که مانی،دست روي شانهام میگذارد.
:_آخ نه!تو رو جون هرکی دوس داري من رو با نیکی طرف
نکن..چنان محکم گفت امروز مسیح هیچجا نمیاد که من ترسیدم!
شانههایم آویزان میشوند.
دوست داشتم از رویارویی با نیکی فرار کنم.
اما انگار نمیشود.
چند تقه به در میخورد،اینبار نیکی سینی در دست،وارد اتاق
میشود.
آمرانه،اما با دلسوزي میگوید :چرا بلند شدین آخه؟بهتر نیست بخوابی؟
و سینی را روي پاتختی میگذارد.
دو لیوان،آب پرتقال و یک ظرف کیک، محتویات سینی هستند.
نیکی میگوید:آب پرتقالو خودم گرفتم..لطفا بخورینش.
به این اسانسها و نگهدارندههاي آبمیوههاي بستهبندي اعتباري
نیست..من برم،شمام بخوابین لطفا..
برگشتم لیوان خالی باشه لطفا.
خندهام میگیرد.
هم دیکتاتور شده،هم ادب را رعایت میکند.
حتی براي دستورهایش هم "لطفا" و "خواهش میکنم" به کار
میبرد.
به مسیررفتن نیکی خیره شدهام.
مانی با شیطنت میخندد
:_واسه چی میخواي بیاي آخه؟اون بیرون،جز دردسر و صداي بوق و
ترافیک و هواي آلوده و بدوبدوهاي دم عید هیچ خبري نیست..اینجا
ولی تختنرم،جاي گرم،هواي خوب، (لیوانی آبپرتقال برمیدارد)
خوراکیهاي خوشمزه و از همه مهمتر..نیکی رو داري...
من جات بودم،از چنین بهشتی بیرون نمیرفتم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۴۷ و ۹۴۸
اخم میکنم.
مانی بیتوجه به من،شانه بالا میاندازد و ادامه میدهد:دروغ میگم؟؟
بهترین فرصته برادر من...
نیکی این همه نگرانت شده،این همه بهت رسیدگی میکنه،توام تا
میتونی ناز کن..
+:چی میگی مانی؟؟
:_جدي میگم..بهترین فرصته،به این مریضی به چشم یه موهبت
الهی،امدادغیبی یا حتی معجزه نگاه کن!!
+:مانی؟!
:_ببین کی گفتم...
سرش را پایین میاندازد و به دست راستم خیره میشود.
اندوه،مثل یک لکهي جوهر درون ظرف آب،روي صورتش پخش
میشود.
لحنش بوي غصه میگیرد.
+:آرش چی گفت که اینطوري شدي؟
رگ غیرتم بهوش میآید.
از یادآوري حرفهاي آرش،خونم به جوش میآید و بازهم
ناخودآگاه،دستم مشت میشود.
+:نپرس...
:_بهش فکر نکن،حرفاي آرش،واست مهم نباشه...
سر تکان میدهم.
مانی بلند میشود و ایستاده،لیوانش را سر میکشد.
:_من میرم دیگه..توام آبمیوهات رو بخور تا نیکی نیومده..
آشکارا تعارف میکنم.
+:نشسته بودي حالا...
:_نه باید برم ماشینمو از جلو در خونهي آرشاینا بردارم..
+:مانی،من دیشب...اصلا حواسم نبود..
اصلا نمیدونستم دارم چی کار میکنم..
مانی لبخند میزند
:_فداي سرت..
در را باز میکند و میگوید
:_بهبه،خودشون تشریف آوردن..
الآن ذکر خیرشون بود..
نیکی با یک کاسه و بشقاب وارد میشود.
با تعجب میپرسد:من؟
مانی میگوید:آره زنداداش،ذکر خیر خود شما.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۴۹ و ۹۵۰
ـمانی خم میشود و در گوشم میگوید
:_الهی تب کنم،شاید پرستارم تو باشی!خوش بگذره...
با چشم و ابرو،اشاره میکنم که بعدا به حسابت میرسم.
مانی شانه بالا میاندازد و با خنده میگوید:من رفتم،خداحافظ..
نیکی آرام میگوید:خداحافظ
و براي بدرقهي مانی میرود.
بوي خوبی تمام اتاق را برداشته و اشتهایم را تحریک کرده.
نگاهی به اطراف میکنم.چشمم به کاسه و بشقاب روي پاتختی میافتد
که نیکی آنجا گذاشت.
صداي مانی را میشنوم که میگوید :من خودم راهو بلدم،تو برو پیش
مسیح تنها نباشه..
حرفهاي مانی،در گوشم میپیچد و نوازشگرانه،روي قلبم مینشیند.
بوي سوپ،کل قوهي ادراکم را از کار،مختل کرده.
چند لحظه بعد،صداي بستهشدن در میآید و چند دقیقه بعدش،نیکی
وارد اتاق میشود.
:_برات سوپ پختم...لطفا کامل بخور،چون از دیروز هیچی نخوردي!
حس میکنم همزمان با گفتن این جمله، صورتک شادي پشت
لبخندش پنهان میشود.
حرفهاي مانی در سرم بازتاب میشود.
نیکی،بشقاب زیرِ کاسه را روي پایم میگذارد.
+:تو باید قاشق رو بذاري تو دهنم.
:_نه نمیشه!
گونههایش رنگ میگیرند.
لبخندم را پنهان میکنم.
+:نمیخورم..
نیکی اخم میکند
:_چرا؟
با مظلومیت دست راستِ باندپیچیشدهام را بالا میآورم.
+:آخه من با این دست چطوري بخورم؟
نیکی سرش را پایین میاندازد.
کمی،پیاز داغِ مظلومیتم را زیاد میکنم.
چرا که نه !
اگر براي نیکی ناز نکنم،چه کنم!
+:حیف شد خیلی گرسنه بودم...
نیکی روي تخت مینشیند و کاسه را از روي پایم برمیدارد.
با دقت به حرکاتش خیره میشوم.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۳ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 04 July 2023
قمری: الثلاثاء، 15 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام هادی علیه السلام، 212یا214ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️15 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️24 روز تا عاشورای حسینی
▪️39 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️49 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها