eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۳ تیر ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 14 July 2023 قمری: الجمعة، 25 ذو الحجة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نزول سوره انسان 🔹اقامه اولین نماز جمعه به امامت امیرالمومنین علیه السلام، 35ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️14 روز تا عاشورای حسینی ▪️29 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️39 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️54 روز تا اربعین حسینی
✨ 🌸پیامبر اکرم (ص) فرمودند: 🍃یکدیگر را ببخشید؛ زیرا که گذشت، جز عزّت به انسان نمی افزاید. 📖 کافی، ج۲، ص۱۰۸ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌
🔰فرزندش را ندید و رفت ✔به نقل از همسر برادر شهید: با وجود تلاش هایی که داشت موفق شد با فاطمیون به سوریه برود و این اولین و آخرین بار اعزامش به سوریه بود. 🔻 بچه‌ها را خیلی دوست داشتند هر وقت منزل ما بود بچه‌ها را روی سر و کولش می‌گذاشت. سال قبل از شهادتشان ازدواج کرد و حتی اولین فرزندش را هم ندید و رفت. 🔻شهید جعفری 25 ساله بود و فرزندش دو ماه دیگر به دنیا می‌آمد. اما ندای حق را لبیک گفته و همراه با سه همرزم دیگرش 23 رمضان در حلب به شهادت رسیدند.. :۱۳۷۰/۲/۲۰ :۱۳۹۶/۳/۲۸ صاریانی
🎧 آنچه خواهید شنید ؛ 👇 ❣وقتی قلب کسی، فاجعه نبودن امام زمان،رو فهمید؛ تصمیم میگیره، يه قدمی برای بدست آوردنش،برداره. 🔻راستی برای بدست آوردنش،چکار ميشه کرد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۰۹ و ۱۱۱۰ با تعجب نگاهش می کنم. نیکی انگار درست متوجه حرف مانی نشده،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۱۱ و ۱۱۱۲ انگار به جاي تپیدن، "مسیح...مسیح" میخواند. سلولهاي قلبم،دم گرفتهاند! سرم را پایین میاندازم. افکار مختلف روي خط اعصابم رژهاي هماهنگ میروند و در آخر سوت بلندي درون کاسهي سرم میکشند. میان افکار مختلف سفید و سیاه،میان دوگانگیهاي احساسی و عقلانی و میان آتش و دود پرشده در چشم علاقهام،جرقهاي درون مغزم دست و پا میزند. اول کمی پوچ به نظر میآید،اما کمکم جان میگیرد و نهال رسیدهي فکر هوشمندانهاي میشود. سرم را بالا میآورم. نگاه منتظر مانی و از آن بیشتر مسیح را از دهفرسخی میشود حس کرد. با لبخندي کنج لبم میگویم +:من جرئت رو انتخاب میکنم،سیگار میکشم. مانی با ناراحتی،پشت دست راستش را کف دست چپش میکوبد. چشم هایش گرد میشوند و با تعجب آمیخته به ناراحتی به مسیح نگاه می کند. مسیح هم به من خیره میشود. :_چی میگی نیکی؟؟به همین راحتیه مگه؟؟سیگار میکشی؟؟ با شیطنت میگویم +:چیزي نمیشه مسیح،نگران نباش... مسیح خودش را به سمتم میکشد :_نیکیجان..کوتاه بیا...سیگاره،شوخیبردار نیست.. با آرامش نگاهش میکنم +:نگران چی هستی آخه؟؟یه پک آدم رو معتاد نمیکنه.. مانی با شیطنت جعبهي سیگار مسیح را برمیدارد و خودش را کنار من و مسیح میکشد. سیگار را بین لبهایش میگذارد و فندك را برابرش میگیرد. صداي تیک تیک فندك،دودي که رقیق بلند میشود و بعد سیگاري که بین دو انگشت مانی،به طرفم میگیرند. سیگار را با احتیاط از مانی میگیرم و به پودر شدن نوکش خیره میشوم. مانی اغواگرانه میگوید:خب نیکیخانم...الوعده،وفا...آخه چه کاریه دختر؟ یه کلمه میگفتی و خودت رو خلاص میکردي.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۱۳ و ۱۱۱۴ مجبور نبودي سیگار بکشی.. ببین نیکیجون،همیشه با یه پک دو پک شروع میشهها.. همین مسیح،مگه معتاد بود؟ نه! جوون بود،سرحال بود،ورزشکار بود،رفقاي ناباب زیر پاش نشستن و یهو دیدیم کارتنخواب شده! بله،اونجوري نگاه نکن،مگه نمیدونی این مسیح جانِ ما،یه معتاد بیچارهي تزریقیعه... تو ام اولش یه پک میکشی بعد معتاد میشی،بعد فرش زیر پات رو میفروشی، بعد دیگه هیچی پول نداري،میري موادفروش میشی.. اسیر این باندهاي موادمخدر میشی...همهچی از همین یه پک دو پک هاي تفریحی شروع میشهها... پسفردا نگی به من نگفتی! سر تکان میدهم +:نگران نباشید آقامانی..من یکی رو دارم که همیشه مراقبمه.. و آرام به مسیح نگاه میکنم. نگاه مسیح،پر از خشنودي است. اما صدایش نگران. :_نیکی میخواي بازي رو تموم کنم؟ سر تکان میدهم و سیگار را بالا میآورم. مانی میگوید:بکش معتاد بعد از این،ببینم چطو.. صداي پر از خشم و سرزنشگر مسیح باعث میشود مانی حرفش را قطع کند. :_مانی سیگار را بالا می آورم و به طرف مسیح میگیرم +:مسیح ي پک عوض من میکشی؟؟ مانی اعتراض میکند :_عه نه،اصلا قبول نیست...نمیشه...به هیچ وجه.. میگویم +:چرا نمیشه آقامانی؟!مسیح خودش میگه ما این حرفا رو باهم نداریم. به طرف مسیح برمیگردم و حرفم را ادامه میدهم +:بین ما این چیزا نیست.. یادته گفتی ؟!من و تو فرقی با هم نداریم،داریم؟ مسیح با لبخندي عجیب سر تکان میدهد و سیگار را از دستم میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۱۵ و ‌۱۱۱۶ پک عمیقی میزند و سرش را بلند میکند. میخواهد دوباره کام بگیرد که مانع میشوم +:نه مسیحجان،همون یه پک بس بود..راضی شدین آقامانی؟؟ مانی به طور خاصی به من و مسیح خیره شده،انگار با سوال من به خودش میآید،سریع میگوید:بله بله...ولی فقط یه سوال...اینو جواب بدي دیگه کاري به کارت ندارم. میخواهم اعتراض کنم که میگوید:نترس سوال سختی نیست.. فقط بگو،اسم این مرد مورد علاقهات،"سین" داره؟ مردد نگاهی سریع به مسیح میاندازم و تند،سر پایین میگیرم. صداي کرکنندهي علاقهام،به مسیحِ سیندار مگر تا اینحد بلند بود که به گوش مانی هم رسیده باشد؟ نمیتوانم دروغ بگویم. بعد هم،این همه اسم سیندار مذکر! مسیح،سجاد،احسان،سعید،سیاوش... سیاوش! نکند او را...چاره اي ندارم. آرام سر تکان میدهم و انگار خیال مانی راحت شده باشد،نفسی از عمق جان میکشد. زیر چشمی نگاهی به مسیح میکنم. سرش را پایین انداخته و با اخم،به نقطهاي نامعلوم خیره شده. مانی میگوید:یه دور دیگه میچرخونم.بعدش بریم نهار... بطري بعد از چند لحظه،میایستد در حالی که انتهایش به سمت من است و نشانگرش به طرف مسیح. با لبخند میپرسم:جرئت یا حقیقت؟ مسیح آرام گره بین ابروانش را باز میکند و با مهربانی میگوید:جرئت! آنی فکر میکنم و در لحظه میگویم +:سیگار نکش! مسیح با تعجب نگاهم میکند،ادامه میدهم :_دیدي چقدر بابت من نگران بودي،فکر کن هر پکتو دودش میره تو ریههاي من... خواهش میکنم مسیح،دیگه سیگار نکش...هزار جور ضرر داره واسه بدن.. مسیح دهانش را باز میکند که چیزي بگوید،اما بهجاي آن لبخندي میزند و دلبرانه میگوید :_چشم خانم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۱۱۱۷ و ‌۱۱۱۸ کیلو کیلو قند درون قلبم آب میشود. * بشقاب مسیح را از پلوي زعفرانی پر میکنم. زیر گوشم میگوید:من خیلی تهچین دوست دارم نیکی!من اینقدر پرخوراك نبودما،دستپخت تو بدعادتم کرد. با لبخند بشقاب را به طرفش میگیرم:نوش جونت آقا! قاشق را به طرفم دهانم می برم و مشغول خوردن میشوم. دلم براي دستپخت منیر،تنگ شدهبود. صداي سرفهي مصلحتی بابا باعث میشود سرم را بلند کنم. بابا نگاهش را روي صورت تکتک مان میچرخاند و با لبخند میگوید: عزیزان،خیلی خیلی خوش اومدین. یه مطلبی هست که من باید بهتون بگم.. ولی قبلش از محمودجان و شرارهي عزیزم تشکر میکنم که تشریف آوردن. با تعجب نگاهی به صورت پر از خندهي عمو و زنعمو میاندازم و به طرف مسیح برمیگردم. چشمهایش مثل دو کاسهي بزرگ گرد شده و با حیرت گاهی به من و گاهی به بابا نگاه میکند. صداي بابا،اجازهي ابراز هیجان نمیدهد:از مانیجان هم ممنونم،همینطور از پسرعزیزم،مسیح و دختر یکییهدونهام هم ممنونم که اومدن. اما مطلب مهمی که هست،این که من و محمود، تصمیم داریم باهم یه همکاري بزرگی رو شروع کنیم. اینطور که،ایده از من باشه و ساخت محصول،با محمود..این یه همکاري دو سر سوده،یعنی ادغام اعتبار برند من و سرمایهي محمود. حس میکنم چشمهایم میسوزند. پردهياشک برابر چشمانم جمع میشود،با تعجب میپرسم +:بابا پس... یعنی شما و عمومحمود،باهم...آشتی کردین؟؟ صداي شکستن چیزي از کنار گوشم میآید. *مسیح* با تعجب نگاهی به لیوان خرد شدهي زیرپایم نگاه میکنم. اصلا نمیدانم کِی و چطور لیوان، از روي میز افتاد،فقط چشمم به دنبال نیکی است. زنعمو میگوید:فداي سرت مسیحجان..الآن میگم منیر میاد جمعش میکنه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۱۹ و ۱۱۲۰ سر تکان میدهم و با شرمندگی میگویم:ببخشید دستم خورد افتاد.. نیکی با تعجب میگوید:خوبی؟ سر تکان میدهم،چطور خوب باشم،وقتی خبر آشتی بابا و عمو را میشنوم. جدایی این دو نفر،مسبب بهم رسیدن من و نیکی بود،حالا این سبب از میان برداشتهشده. یعنی دیگر دلیلی براي کنارهم بودن من و نیکی نیست... بابا به جاي عمو جواب میدهد:آره نیکیجان..ما آشتی کردیم... با امیدواري به عمو نگاه میکنم،تا شاید حرفهاي بابا را انکار کند. اما در کمال تعجب،عمو لبخند میزند و سر تکان میدهد. تمام امیدم به باد میرود. نیکی با شوق بلند میشود و به طرف عمو میدود. عمو هر دو دستش را باز میکند و نیکی را در آغوش میگیرد. زنعمو میگوید:حالا قراره فردا بریم لندن،من و بابات با خونوادهي عمومحمود.. نیکی خودش را از بغل عمو کنار میکشد و با تعجب میگوید:چرا به ما نگفتین؟ زنعمو نگاهی به من میکند و جواب میدهد:آخه شما که میخواین برین دوبی... نیکی سر تکان میدهد:نه اون سفر کنسل شد.. یعنی مسیح خیلی دوست داشت بریم،ولی خب یه کم درساي من سنگین بود؛گفتم این تعطیلات رو تو خونه بمونیم. بعد با حسرت میگوید:حیف..کاش مام میتونستیم بیایم ،دلم براي عمووحید یه ذره شده... * سنگ زیرپایم را بیهدف شوت میکنم. هر دو دستم را درون جیبهایم فرو میبرم و هواي اولین روز سال را با تمام وجود میبلعم. نگرانی،شیرهيجانم را میبلعد. اگر نیکی قصد رفتن کند.. +:نگران نباش،دوتایی حلش میکنیم.. صداي مانی،فکر و خیال را از سرم بیرون میکند. به طرفش برمیگردم. :_پس این بود فکر بابا؟ مانی سر تکان می دهد و قدمی به سمتم برمیدارد +:با گل اومده اینجا و رسما از زنعمو افسانه معذرتخواهی کرده.ازش خواسته واسطهي بابا و عمو بشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۲۱ و ۱۱۲۲ زنعمو هم به خاطر نیکی قبول کرده و عمو هم که حرفش رو زمین نمیزنه هیچوقت.. به شمام هیچی نگفتن تا سورپرایز بشید با لحن مسخرهاي میگویم :_آره واقعا،خیلی سورپرایز شدیم... برمیگردم و دستم را بین موهایم میلغزانم. مانی میگوید:جاي نگرانی نیست مسیح..مطمئن باش نیکی دوست داره.. من مطمئنم..انتخابش رو ندیدي؟به ظاهر سیگار رو انتخاب کرد،ولی با همهي وجود داشت داد میزد که مسیح دوست دارم! حرفاش رو نشنیدي؟من و مسیح فرقی نداریم؟!هر پک تو دودش میره تو ریه ي من! واي این دختر خیلی زرنگه..بعدم مگه ندیدي گفت اسمش سین داره؟ با عصبانیت برمیگردم:آره،سین حرف مشترك بین اسم من و سیاوش... مانی برادرانه می گوید +:من عمدا سین رو گفتم. هر حرف دیگهاي میگفتم شک میکرد و به دروغ یه چیزایی میگفت... برمیگردم :_نیکی هیچوقت دروغ نمیگه.. دست مانی روي شانهام قرار میگیرد +:نگران نباش داداش باهم از پسش برمیایم.. نیکی ،خانمِ توعه...مطمئن باش.. دلم آرام میگیرد. نیکی تا ابد مال من است.. میدانم! * صداي "دینگ دینگ" دوبارهي آیفون،خواب را از سرم میپراند. نگاهی به ساعت دیواري میاندازم و زیرلب میگویم:کیه ساعت شش صبح روز تعطیل؟؟ در را باز میکنم،از اتاق بیرون میروم و خودم را جلوي آیفون میرسانم. تصویر خندان مانی که از پشت دوربین برایم زباندرازي میکند! نیکی در حالی که روسرياش را سر میکند،با چشمهایی پف کرده به طرفم میدود:کیه؟