eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
@taShadat 🍀 حضرت آیت ‌الله مجتهدی تهرانی: ⭕👈🏻 سجده گناهان را می ریزد. 📚👈 روایت است که انسان به سجده برود و مدتی در سجده باشد ، "شکراً الله و الهی العفو" بگوید ، ⚡ مخصوصا در نماز شب ، ده دقیقه ، یک ربعی در سجده باشد ، حسّ می کند وقتی که به سجده می رود ، سبک می شود . 💧آن حالت سبکی بر اثر ریخته شدن گناهان است. 🍁 همانطور که باد در فصل پاییز برگ درختان را می ریزد ، سجده هم گناهان را می ریزد.🍁 🍂🍂🍂🍂🍂 @taShadat
🌸 خاطره ای از معجزه شهید سیدمیلاد مصطفوی در حق یکی از دوستدارانش 👇 👇 👇 👇 🔸 یه بار یه کار فرهنگی برای شهید سیدمیلاد مصطفوی انجام دادم و برای هزینه اون کار یه تیکه از طلامو که خودم با حقوق خودم خریده بودم فروختم و برای آقاسید یه کار فرهنگی انجام دادم هیچکس متوجه نشد حتی پدر و مادرم فقط خودم و سید و خدا دونستیم سر نماز به آقاسیدمیلاد گفتم سید هیچی نمیخوام ازت فقط نشونم بده که تو زندگیم هستی موند و ‌اربعین اومد من خیلی دوست داشتم برم کربلا ولی جور نمیشد و تا اون موقع هم کربلا نرفته بودم خیلییییییییی بیقرار بودم و گریه میکردم شب و روزم شده بود گریه برای دیدار کربلا یه روز نزدیک اربعین خیلی دلم گرفته بود یه دلنوشته نوشتم و فرستادم کانال شهید مصطفوی در باب کسی که از اربعین جامونده بود... بلافاصله یک نفر به مدیر کانال پیام داد و گفت کی این دلنوشته رو نوشته گفت فلانی گفت من هزینه کربلاشون رو میدم بره کربلا گفت مشکل هزینه نیست جور نمیشه براشون گفت من میخوام هزینه بفرستم هدیه شهید مصطفوی هست شماره کارت بدین‼️ گیج شده بودم خلاصه از اون اصرار و از من انکار گفت هدیه از طرف سیدمیلاده من دقیقا یک میلیون و دویست برای سید برای اون کار فرهنگی هزینه کرده بودم 🔸 اون شخص که ندونستم کی بود دقیقا همون مبلغ که برای شهید هزینه کرده بودم رو ریخت به کارتم تا چند روز گیج و منگ بودم خلاصه اینکه من نرفتم کربلا و تصمیم گرفتم هزینه کربلامو هدیه بدم به شخص دیگه گفتم سیدمیلاد کربلا نرفت و کربلاشو هر بار هدیه میداد ولی خیلیی بیقرار بودم برای دیدار کربلا ولی به سیدمیلاد گفتم سید پا_میزارم_رودلم ببینم چی میبینم گفتم سید جانم تو چطور از کربلا گذشتی و هر بار کربلاتو هدیه میدادی به شخص دیگه هزینه رو ریختم برای یک شخص و اون بنده خدا رفت کربلا پلاک_خادمی_شهدام رو دادم به اون شخص گفتم بنداز حرم آقا امام حسین علیه السلام 🌱 نیت کردم و گفتم خادم شهدا و ارباب بمونم اون شخص از کربلا اومد. . . و من. . . برای اربعین بعدی از طرف خادمی کشوری نمیدونم از بین چند هزار نفر انتخاب شدم⁉️ برای خادمی کربلا و برای اولین بار رفتم کربلا و در دویست قدمی حرم آقا ابوالفضل علیه السلام در موکب کریم اهل بیت علیها السلام چهارده روز خادم الحسین شدم. شهیدسیدمیلاد_مصطفوی 🌺 شهید_گره_گشا✨ 🌹 شادی_روح_شهدا_صلوات 🌹 🏴 @taShadat 🏴
˙·‌•°❁ #معرفی_شهید❁°•·˙ #شهید_سجاد_زبرجدی🌹 ▪️نام پدر: محمد ▪️تاریخ تولد: 1370/11/19 ▪️محل تولد:تهران ▪️تاریخ شهادت: 1395/07/07 ▪️محل شهادت: حلب-سوریه ▪️مزارشهید: بهشت زهرا(س)-قطعه50-ردیف117-شماره14-تهران🌹🕊 #کلام_شهید ◎●اعتقاد داشت ڪه مابچه شیعه ها فرزندان امام زمان هستیم ودر نبود آقا،پدر نداریم. بهم گفت رفیق همیشه غصه امام زمانت رو بخور ڪه #امام_زمان هم خریدارت باشه.😭😭 #شهید_سجاد_زبرجدی 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره خواهر شهید مدافع حرم "قربانخانی" از غیرتی که برادرش مجید را متحول کرد 🏴 @taShadat 🏴
مجید می گفت: خواب مادر سادات را دیدم☺️، پایم که به سوریه برسد هفته بعد میهمان او خواهم بود، با رفتنش موافقت نشد، به حضرت زهرا قَسمشان داد و کارش راه افتاد.🕊 🍃هفته ی بعد، شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شست، همرزمش به مجید گفت: حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار خالکوبی روی دستت داری😞؟ گفت: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شه و یا اینکه پاک میشه‌... و فردای آن روز با اصابت یک تیر به بازوی سمت چپش که دستش را پاره کرد و سه یا چهار گلوله به سینه و پهلویش ‌نشست و با ذکر یا زهرا (س) به شهادت رسید.💔 #شهید_مجید_قربانخانی🌹 🏴 @taShadat 🏴
دورانی با ۲۰ ساله‌ها غیر ممکن‌ترین کار دنیا رو ممکن کردیم! تعدادی از ۲۰ ساله‌هایی که بدون تجربه‌ی جنگی و مدیریتی و با اکتفا به نیروی ایمان سرنوشت جنگ را تغییر دادند تا زمانی که پیرمردهای لیبرال سکان‌دار اقتصاد ایران باشند اوضاع تغییر نخواهد کرد @tashadat
اولین گفتگوی مطبوعاتی #سرلشکر_سلیمانی #فرمانده_نیروی_قدس_سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ #فصل_هفتم شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، ب
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود. فصل هشتم زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣ چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.» صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.» موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!» ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ #فصل_هشتم به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گ
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣ شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.» کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.» با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد. پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣ از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.» بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند. جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
این دوپارت تقــدیم به نگاه پرمهرتون🌹
عاشقان وقت نماز است😍 اذان می گویند🗣 التماس دعاے فرج🙏
6969661_795.mp3
3.96M
داره اربعین میاد ، دل من حرم میخواد....😭 ▪️ @taShadat ▪️
♦️هم اکنون گفتگوی 💚 از شبکه اول سیما 🔰 ناگفته‌های جنگ ۳۳روزه به روایت سرلشکر سلیمانی از شبکه اول سیما در حال پخش میباشد 👈 «اگر جنگ ۳۳روزه متوقف نمی‌شد، ارتش رژیم صهیونیستی متلاشی می‌شد»
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می‌زدن. پیرمرد می‌گفت: "جوون دستت چی شده⁉️ تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟" 🔹حاج حسین خندید😅 اون یکی دستش رو آورد بالا✋گفت: "این جای اون یکی رو هم پر می‌کنه! یه بار تو #اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه🍒 خریدم برای مادرم. 🔸پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی #لشکر؟" حواسش نبود! گفت: "این چه جوون #بی_تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟" گفتم: #حاج_حسین_خرازی! راست نشست. گفت: حسین خرازی؟ فرمانده لشکر😳 #شهید_حسین_خرازی 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌💞امام کاظم علیه السلام 🔻مَنْ أرادَ أن یكُنَ‌ أقوَی النّاسِ‌ فَلْیتَوكَّلْ عَلی اللهِ 🔰هر كه می خواهد كه قوی‌ترین مردم باشد بر خدا توكل نماید. ‌ 📙فقه الرضا، ص۳۵۸ #حدیث ‌ 🏴 @taShadat 🏴
خنده یِ اول صبـح ات چه شیرین است .. آدم دلشِ نمی آید از تـــو چشم بردارد ... #شهید_رضا_بخشی🌷 #سالروز_ولادت 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌺 🏴 @taShadat 🏴
#روياى_صادقه_همسر_شهيد #دست_خط_شهيد . وقتى خاطرات برادرمو توى سوريه مى خوندم ، رسيدم به اين قسمت كه عكسشو گذاشتم... . خوشحالى مصطفى رو مى تونستم از خوندن خاطره ش تصور كنم . همين كه خانمش قبل از خواب يك بار هم اسم ديرالزور به گوشش نخورده بوده و حالا توى خواب اسم اين شهر همراه خبر شهادت بوده باعث خوشحالى و اميدوارى مصطفى شده بود و ميشد رضايت و خوشحاليشو از تعريف كردنش متوجه شد... . . شهادت دُر گرانيست كه به هر كس ندهند . مصطفى جان شهادتت مبارك . #وداع با پيكر شهيد مصطفى نبى لو بيست و دوم آبان سال نودو شش مصادف با سوم #ماه_صفر . #هو_الشهید 🏴 @taShadat 🏴
#یاد_یاران 🌹سید پابرهنه🌹 🔷طبق معمول موقع عملیات کفشهایش را در آورده بود و با پای برهنه توی منطقه راه می رفت. ازش پرسیدم: چرابا پای برهنه راه می ری سید ...؟ گفت: برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره. 🆔 @tashadat
#دیگه_فایده_نداره_اتاقتو_عوض_کن❗️ 🍃در اوایل طلبگی ام روزی مرحوم علامه طباطبایی به حجره ام تشریف آوردند و فرمودند: به ظاهر در این جا غیبت شده است! گفتم: بله ؛ پیش از آمدن شما چند نفر که درسشان از من بالاتر بود این جا بودند و غیبت کسی را کردند. 🍃علامه طباطبایی فرمودند : باید میگفتی که از اینجا بروند ، این حجره دیگر برای درس خواندن مناسب نیست؛اتاق خود را عوض کن❗️ 🆔 @tashadat
💮تو ازدحام‌کوچه‌های‌شام💮 💮دیدم‌یکی از بچه‌ها گم‌شد💮 💮دیدم‌سر بابا زمین‌افتاد💮 💮بین‌جماعت‌زیر پا گم‌شد💮 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | اصلاً به تو افتاد مسیرم ؛ که بمیرم ... شهید مدافع حـــرم شادی روح شهدا🌹 @taShadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی خانم فاطمه عبادی( برگزیده برنامه عصر جدید) با شن در حرم مطهر امام رضا علیه السلام با موضوع دفاع مقدس👌 🏴 @taShadat 🏴
4_345554935284237831.mp3
9.3M
دوماهه سینه میزنم به عشق اربعین آقا 😭😭 مداحی ماندگار از ❀❥یه ذڪر زهرا(س) میگیرم، که بشکنه درقفس 😭❥❀ 『تو کل سال میام حرم تو اربعین یه چیز دیگس』 💚نجفـ تا کربلا/پیاده میزنے به راه برای هرقدم/میریزه ۱۰۰هزار گناه ▪️ @taShadat ▪️
سلام علیکم چند سال هست که تو پیاده روی اربعین موکب مردمی داریم و به کمک و مدد امام حسین (ع) هرسال پرشورتر و پررونق تر میشه راس کار ما برنامه های فرهنگی هست و اطعام و اسکان هم داریم امسال به مشکلات مالی بدی دچار شدیم و از سال گذشته قرض داریم متاسفانه از سال گذشته در حدود 70 میلیون تومان قرض داریم و امسال حدود 500میلیون تومان به بالا برآورد هزینه دارد موکب عمد 1096 به نام موکب خادمین شهدا هست اگر کسی بانی خیر سراغ دارد یا خودش میخواد کمک کنه خبر بدید ممنون میشیم اجرتون با ارباب بی کفن شماره کارت:6104337601663022 به نامه سجاد مروتی شریف آبادی یاعلی
اربعـين پاي پــياده ... به حـــــرمـ مي آييمـ #شهيد_محمد_بلباسي #هر_زائر_نائب_يك_شهيد ▪️ @taShadat▪️