ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ #فصل_هفتم شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، ب
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣4⃣
#فصل_هشتم
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣5⃣
#فصل_هشتم
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ #فصل_هشتم به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گ
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
#فصل_هشتم
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
#فصل_هشتم
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
6969661_795.mp3
3.96M
داره اربعین میاد ، دل من حرم میخواد....😭
▪️ @taShadat ▪️
♦️هم اکنون گفتگوی #سردار_دلها💚
از شبکه اول سیما
🔰 ناگفتههای جنگ ۳۳روزه به روایت سرلشکر سلیمانی از شبکه اول سیما در حال پخش میباشد
👈 «اگر جنگ ۳۳روزه متوقف نمیشد، ارتش رژیم صهیونیستی متلاشی میشد»
May 11
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدن. پیرمرد میگفت: "جوون دستت چی شده⁉️ تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟"
🔹حاج حسین خندید😅 اون یکی دستش رو آورد بالا✋گفت: "این جای اون یکی رو هم پر میکنه! یه بار تو #اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه🍒 خریدم برای مادرم.
🔸پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی #لشکر؟" حواسش نبود! گفت: "این چه جوون #بی_تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟"
گفتم: #حاج_حسین_خرازی! راست نشست. گفت: حسین خرازی؟ فرمانده لشکر😳
#شهید_حسین_خرازی
🏴 @taShadat 🏴
#روياى_صادقه_همسر_شهيد
#دست_خط_شهيد
.
وقتى خاطرات برادرمو توى سوريه مى خوندم ، رسيدم به اين قسمت كه عكسشو گذاشتم...
.
خوشحالى مصطفى رو مى تونستم از خوندن خاطره ش تصور كنم
.
همين كه خانمش قبل از خواب يك بار هم اسم ديرالزور به گوشش نخورده بوده و حالا توى خواب اسم اين شهر همراه خبر شهادت بوده باعث خوشحالى و اميدوارى مصطفى شده بود و ميشد رضايت و خوشحاليشو از تعريف كردنش متوجه شد...
.
.
شهادت دُر گرانيست كه به هر كس ندهند
.
مصطفى جان شهادتت مبارك
.
#وداع با پيكر شهيد مصطفى نبى لو
بيست و دوم آبان سال نودو شش مصادف با سوم #ماه_صفر
.
#هو_الشهید
🏴 @taShadat 🏴
#دیگه_فایده_نداره_اتاقتو_عوض_کن❗️
🍃در اوایل طلبگی ام روزی مرحوم علامه طباطبایی به حجره ام تشریف آوردند و فرمودند: به ظاهر در این جا غیبت شده است! گفتم: بله ؛ پیش از آمدن شما چند نفر که درسشان از من بالاتر بود این جا بودند و غیبت کسی را کردند.
🍃علامه طباطبایی فرمودند : باید میگفتی که از اینجا بروند ، این حجره دیگر برای درس خواندن مناسب نیست؛اتاق خود را عوض کن❗️
🆔 @tashadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_بر_شهدا
🎬 | #کلیپ
اصلاً
به تو افتاد
مسیرم ؛
که
بمیرم ...
شهید مدافع حـــرم #محمدرضادهقان_امیری
شادی روح شهدا🌹 #صلوات
@taShadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی خانم فاطمه عبادی( برگزیده برنامه عصر جدید) با شن در حرم مطهر امام رضا علیه السلام با موضوع دفاع مقدس👌
🏴 @taShadat 🏴
4_345554935284237831.mp3
9.3M
دوماهه سینه میزنم
به عشق اربعین آقا 😭😭
مداحی ماندگار از
#سید_رضا_نریمانی
❀❥یه ذڪر زهرا(س) میگیرم،
که بشکنه درقفس 😭❥❀
#آقا_وقت_کمه_بطلب
『تو کل سال میام حرم
تو اربعین یه چیز دیگس』
💚نجفـ تا کربلا/پیاده میزنے به راه
برای هرقدم/میریزه ۱۰۰هزار گناه
▪️ @taShadat ▪️
سلام علیکم
چند سال هست که تو پیاده روی اربعین موکب مردمی داریم و به کمک و مدد امام حسین (ع) هرسال پرشورتر و پررونق تر میشه
راس کار ما برنامه های فرهنگی هست و اطعام و اسکان هم داریم
امسال به مشکلات مالی بدی دچار شدیم و از سال گذشته قرض داریم متاسفانه
از سال گذشته در حدود 70 میلیون تومان قرض داریم و امسال حدود 500میلیون تومان به بالا برآورد هزینه دارد
موکب عمد 1096 به نام موکب خادمین شهدا هست
اگر کسی بانی خیر سراغ دارد یا خودش میخواد کمک کنه خبر بدید ممنون میشیم
اجرتون با ارباب بی کفن
شماره کارت:6104337601663022
به نامه سجاد مروتی شریف آبادی
یاعلی
May 11
#خاطرات_شهدا
#زیارت_عاشــوراےهمیشگے
عــملیات کربــلای ۴ بود. اتش دشمن سنگین بود. زیر یک پــل جمع شده بودیم. جای پنـــج نفر بود, اما ده نفر به زحمت خود را جا داده بودیم و پا ها از زیر پل بیرون زده بود. دیدم رضا چراغ قوه اش را بــیرون اورد و نورش را انداخت روی کتاب کوچک دعایش و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. گفتم رضا تو این شــرایط چه وقت زیارت خوندنه!!!
خندید و گفــت مــن از اول انقلاب تا حالا یه روز هم زیارت عاشورام ترک نشده, حــتی زمانی که در سینــما کار می کــردم!....
و *شاید بــا همـین زیــارت عاشــوراها برات شهــادتش را گرفــت* 😞
#شهید_عبدالرضا_مصلی_نژاد🌷
▪️ @taShadat ▪️
در بيمارستان ها وقت شام و ناهار ، غذاها خيلي متفاوت است .
به يك نفر سوپ، چلوكباب و دسر مي دهند
و به يك كسي فقط سوپ مي دهند
و به يك نفر حتي سوپ هم نمي دهند و مي گويند كه فقط آب بخور
به يك كسي مي گويند كه حتي آب هم نخور
جالب است كه هيچ كدام از اين بيماران اعتراض ندارند
زيرا آنها پذيرفته اند كه كسي كه اين تشخيص ها را داده است طبيب است و آن كسي كه طبيب است حكيم است .
پس اگر خدا به يك كسي كم داده يا زياد داده ، شما گله و شكوه نكنيد كه چرا به او بيشترداده اي و به من كمتر داده اي .
اين كارها روي حساب و حكمت است❤️
💐🍃💐🍃🌹🍃💐🍃💐
🏴 @taShadat 🏴
چقدر خوبهـ آخرش #شــهـــادت باشهـ؛
حسین جانم آخرین عبارت باشهـ....
#اللهم_الرزقنا_شهادة_فےسبیلڪ♥️🕊
▪️ @taShadat ▪️
🚨فوری / شهادت سرهنگ پاسدار حاج #محمود_توکلی جانشین قرارگاه تفحّص شهدا در کردستان عراق
🔸سرهنگ پاسدار حاج محمود توکّلی عضو گروه تفحّص شهدا، امروز در جریان عملیات کاوش پیکرهای مطهر شهدای دوران دفاع مقدس در منطقه عملیاتی پنجوین عراق به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
🌹 درِ باغ شهادت باز باز است...
🏴 @taShadat 🏴
#سلام_بر_شهدا
#مدافع_حرم
#دفاع_مقدس
#شهیدان_محمود_مراد_اسکندری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#دو_شهید_با_یک_نام
🌸 🌿 مزار جالب دو شهید که یکی شهید مدافع حرم است و دیگری شهید دفاع مقدس
💠ماجرای این دو شهید از این قرار است که سال 59 محمود مراداسکندری در جنگ تحمیلی ایران و عراق شهید میشود و 8 سال بعد برادر زادهاش که همنام عموی شهیدش است بدنیا میآید و سال 94 در سوریه شهید مدافع حرم میشود.
▪️ @taShadat ▪️