eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 (ع) : مِن الفَراغِ تَکونُ الصَّبوَه ↲ بیکاری مایه، نادانی است. ꕤ غررالحکم حدیث ۹۲۵۱
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من بچه پایین این شهرم.... یک عمر با عشق تو خو کردم.... از هرکسی‌هرجا دلم‌پربود.... برگشتم‌و پیش تو رو کردم.... این روزها حالم بده آقا.... حس میکنم سرتابه پا دردم .... دارم غریبه میشوم با تو.... آقا یه کاری کن که برگردم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۶۹ و ۱۱۷۰ لبخند کمجانی به محبتش میزنم که میان پیچ و تاب ابروان گرهخو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۷۱ و ۱۱۷۲ حس میکنم ضربان قلبم کند شده. به سختی جانکندن ادامه میدهم +:ما بچگی کردیم..هردومون هم تاوانش رو میدیم...وقتی شما بهم گفتین نه،من نباید اصرار میکردم... ولی کردم...اشتباه کردم و حالا این همه دردسر به سرمون اومده... تو این ماجرا،شمام ضربه دیدین..من از علاقهتون به مسیح خبر دارم.. میدونم از دستم ناراحتید...حق دارین منو نبخشید.. حق دارین کمکم نکنین...حق دارین برید و تنهام بذارین... از تصور اینکه عمووحید هم رهایم کند،چهارستون بدنم میلرزد.. +:ولی من مجبور بودم.باید بین بدتر و بدترین یکیشو انتخاب میکردم... :_چرا نیکی؟تو که مسیح رو دوست داري... سرم را بلند میکنم،میخواهم چیزي بگویم که عمو دستش را بالا میآورد :_نه نیکی،نه!انکار نکن... من میشناسمت..تو مسیح رو دوست داري...پس چرا بهش گفتی نه؟ من پیش این مرد،هیچ چیز پنهانی ندارم. زیر و بمم را میشناسد و همین حالا هم مطمئنم که جواب سوالش را میداند. +:آدم باید گاهی براي رسیدن به چیزاي مهم،دلش رو قربونی کنه.. من اگه به مسیح میگفتم آره،دیگه نیکی نبودم..میدونم. گفت که با اعتقاداتم کنار میآد،ولی همنشینی آدما رو شبیه میکنه. من میترسم عمو...از ایمانم میترسم.. عمو کمی جلو میآید :_شاید تو روش تأثیر میذاشتی... +:نه..خودتون میگید شاید..شایدم اونی که عوض میشد من بودم! من نمیخوام برگردم به نیکی گذشته عمو... میترسم شیطان از راه محبت مسیح وارد قلبم بشه... میترسم از اینکه یه روزي برسه و من اصلا شبیه امروزم نباشم... عمو میخ نگاهش را به صورتم میدوزد :_پس چرا دلت لرزید؟ چشمانم را بالا میگیرم. ناراحتم ولی سرافکنده نیستم. حد و حدود را شناختهام و قدمی جلوتر یا عقب تر از خطوط قرمزم نگذاشته‌ام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۷۳ و ۱۱۷۴ بغض،مثل جنینی بیمادر خودش را در آغوش میکشد و گوشهي حنجرهام بغ میکند. +:من دلم لرزید عمو..ولی پام نلرزید... :_میدونم نیکی منظورم این نبود...میخوام بدونم مسیح چه فرقی با دانیال و امثالش داره؟ باز هم محکم میگویم +:عمو مسیح رو با دانیال مقایسه نکنین... من تو این مدت که مهمون مسیحم،با اینکه شرعا و قانونا اسمم تو شناسنامهاشه،حتی سر سوزن پاشو کج نذاشته.. دست و چشمش،هرز نرفته...مسیح،با همهي مردایی که دیدم فرق داره.. خیلی فرق داره..ولی بودنم کنارش به صلاح نیست واقعا... بعد از تموم شدن این ماجرا شاید چند روز،چندهفته بهش سخت بگذره؛ولی این سختی واقعا میارزه.. میارزه که چند صباح دیگه،به خاطر اختلاف فکريمون مدام تو سر و کلهي هم بکوبیم و از این محبتی که تو دلمون هست،فقط یه خاطرهي تلخ بمونه.. لحن عمو،مرددم میکند :_به چه قیمتی؟؟ چشمهایم را میبندم +:به هر قیمتی.. :_حتی به قیمت تنهاموندن مسیح تا آخرعمر؟؟ دلم میلرزد از تصور ایستادن مسیح کنار زنی دیگر،دست در دست،دلم میلرزد اما ناخودآگاه پوزخند میزنم،شبیه مسیح شدهام! +:هرکسی یه روز ازدواج میکنه..مسیح هم یه مدت بعد،فکر این دو سه ماه که از سرش پرید،دوباره ازدواج میکنه.. صدایش در سرم اکو میشود،همان شب در کافه... وقتی گفتم قبول میکنم همسر صورياش بشوم. کاش زمان در همان کافه متوقف میشد... "هرکسی یه روز ازدواج میکنه..نگران شناسنامهات نباش..یه فکري واسه سیاهشدنش میکنم"... کاش کسی هم به سیاه شدن قلبم فکر میکرد.. دست گرم عمو که روي زانویم مینشیند،قلبم گرم میشود.. کمی،احساس راحتی میکنم و با شنیدن جملهاش،حس میکنم از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۷۵ و ۱۱۷۶ سنگینی کوه روي شانههایم کم شده. :_من کنارتم نیکی...تا آخرش.. عمو هست.. مثل همیشه،تا آخرش! *مسیح* گفت نه! پشتپا زد به هرچه ساختهبودیم و گفت نه.. حق هم دارد.. چقدر من احمق بودم.. چرا باید دختري مثل نیکی،به پسري مثل من،به عنوان همسر فکر کند؟! چقدر احساس حقارت میکنم.. درست که فرق داریم،اما... میتوانستم برایش کاخ خوشبختی بسازم. فرقمان چیست؟ خدایی که او میپرستد و در زندگی من ، خیلی وقت است که نیست! انصاف است؟؟ سرم را بالا میگیرم و به آسمان پر از ابرهاي بهاري خیره میشوم. خدایا اگر صدایم را میشنوي،این حق من نبود! دستهایم را در جیبهایم فرو میبرم. چند ساعت است که بیهدف راه میروم؟ سرمایی که به استخوانهایم نشسته،نه از هوا که از قلبم نشأت گرفته. حق دارد... شایستهي او پسري به پاکی خودش است.... دندانهایم ناخودآگاه روي هم ساییده میشوند... اما اجازه میدهم این افکار مالیخولیایی،ذهنم را بجوند و پاره کنند. پسري که شبیه خودش فکر کند و لایق خوشبخت کردنش... لعنت به این احساس و لعنت به این خشم،که از تصور نیکی در کنار مرد دیگر فوران میکند... روي نیمکت پارك مینشینم و با پایم روي زمین،ضرب میگیرم. آرنجهایم را روي زانوانم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم. به عادت همیشه،زیپ کاپشنم را پایین میکشم و جعبهي سیگار را درمیآورم. نخ سیگار را میان انگشتانم میگیرم و جیب چپم را به دنبال فندك میکاوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۷۷ و ۱۱۷۸ صداي ظریفی میان قلبم میپرسد:"جرئت یا حقیقت؟ :_جرئت! +:سیگار نکش...دیدي چقدر بابت من نگران بودي؟فکر کن هر پُک تو،دودش میره تو ریههاي من.. خواهش میکنم مسیح،دیگه سیگار نکش".. ناخودآگاه انگشتانم به دور پاکت مشت میشوند و پاکت،مچاله میشود. تمام حرصم را بر سر پاکت لعنتی خالی میکنم و با تمام قوا،به درخت روبهرو میکوبمش. تا نیکی بود،نیازي به سیگار نمیدیدم اما از امروز... خیابان به خیابان این شهر برایم پر از خاطرات توست.. خاطراتی که هیچگاه شکل نگرفت! خاطراتی که ممکن است با مرد دیگري.. با عصبانیت زیپ کاپشن را بالا میکشم و چانهام بر اثر بالا آمدن زیپ خراشیده میشود. دستهایم را از دو طرف روي پشتی نیمکت میگذارم و سرم را هم از پشت خم میکنم. همین فکر مخرب برایم کافیست.. که او را کنار یک مرد دیگر... چقدر من بدبختم! *نیکی* نفس عمیقی میکشم و چمدانم را روي تخت باز میکنم. صداي عمو در سرم میپیچد :_"نیکی یه مدت صبر کن..باز داري عجله میکنی... +:عمو این راهیه که باید تا تهش برم..خودم،تنها... من اشتباه کردم.به تاوانش هم باید تشت رسواییام از پشتبوم بیفته زمین... به مامان و بابام همه چیرو میگم. :_نیکی،اشتباه دوم رو نکن...اگه بابات بفهمه،اوضاع بدتر میشه. +:این راهو باید تا تهش رفت.من یه ماهه روز و شب دارم بهش فکر میکنم. اگه واقعیت رو به مامان و بابام نگم،در حقشون خیانت کردم. به مسیح هم ظلم می کنم،برم بگم واسه چی دارم طلاق میگیرم؟ مسیح معتاده؟دستبزن داره؟یا چشمش دنبال این و اونه؟؟ وقتی هیچکدومش نیست،به مامان و بابام چی رو توضیح بدم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۷۹ و ۱۱۸۰ بگم اختلاف عقیده داریم؟میگن موقع عقد مگه اختلافا رو ندیدي؟؟ عمو باید همهچیزو به مامان و بابام توضبح بدم..اونام تو این ماجرا،نقش داشتن. باید بفهمن چی شده... نفس سردي که عمو کشید و آهی که از دل برآمد. :_نیکی یه مدت با همین وضع ادامه بده.من مسیح رو میشناسم. حالا که جواب تو رو شنیده محاله برگرده به این خونه. تو اینجا بمون.بذا تکلیفمون با بابات و عمومحمود روشن بشه،بعد"... نه! چطور به عمو توضیح میدادم که حتی ثانیهاي تحمل این وضع و این خانه و حتی زندگی برایم دشوار است؟ چطور میگفتم حضورهمیشگیاش در قلبم،رفتوآمدش در تاریکخانهي ذهنم و نام سیاهشده در شناسنامهام قطره قطره جانم را میبلعد؟؟ چوبلباسیها را از کمد روي تخت میاندازم. با دو چمدان لباس و چند کارتن کتاب به اینخانه آمده بودم. سخت نیست جمع کردن این خردهوسایل! کتابهایم را جمع کردهام. چمدان بزرگم را هم! یک هفته از آن روز کذایی میگذرد. عمووحید به لندن برگشت و فرداي آن روز،پدر و مادرم آمدند. یک هفته است که مثل یک مردهي متحرك راه خانه تا دانشگاه و دانشگاه تا خانه را رفتهام و فقط جواب تلفن عمووحید و مادرم را دادهام. یک هفتهي تمام است که نه صدایش را شنیدهام و نه خودش را دیدهام. اینطوري بهتر است. این وابستگی هرچه زودتر کمرنگ بشود،براي هردویمان خوب است. نگاهی به خیل لباسهاي روي تخت و نگاهی به داخل کمد می کنم. چیز زیادي در کمد نمانده،اما همین تعداد کم هم از حوصلهي من خارج است. بیحوصله و بدون تا کردن،داخل چمدان کوچک بادمجانیام میچپانمشان و روي تخت مینشینم. نگاهی به جعبههاي کتاب ها و چمدانها میاندازم. تکلیف که روشن شد،براي برداشتنشان برمیگردم. چقدر خانه تاریک شده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۸۱ و ۱۱۸۲ چقدر هوا کم دارد این خانه! نفس عمیقی میکشم و دست روي سینهام میگذارم. از برخورد انگشتانم با گردنبند،خنکی در وجودم جریان مییابد. با چهار انگشت،پلاك گردنبند را بالا میآورم. خاطرات جان میدهند به رگ هاي خشک خانه :_"ممنون،واقعا قشنگه.. +:امیدوارم خوشت بیاد..به خاطر قضیه ي مانی یه کم دست و بالم خالی بود،دیگه برگ سبزي است تحفهي درویش.. لبخند میزنم:حالا من ماهم یا ستاره؟ دستش را میان موهایش میلغزاند:تو ماهی میخواستم بدونی تا آخر دنیا من مراقبتم..همیشه،آخر دنیا".. قطرهاشکی با سماجت خودش را تا پایین گونهام میکشاند. چشم از پلاك میگیرم و با سرانگشت،اشک را متوقف میکنم. کاش میتوانستم قسمت خاطرات مغزم را پاك کنم.. دستهایم را عقب میبرم و با احتیاط،گردنبند را باز میکنم. بلند میشوم و روي دراور میگذارمش. من هیچ یادگاري از تو با خودم نخواهم برد. نه! این حماقت را مرتکب نمیشوم. خاطراتت به تنهایی من را خواهند کشت،به دست خود آلت قتاله از اینجا نخواهم برد. نفسم بند می آید. دیگر هوایی براي تنفس نیست..باید سریعتر از اینجا بروم. باید بروم. این محیط سیاه و تاریک براي قلبم زیادي سنگین است. دیگر تحملش را ندارم. لباسهایم را عوض میکنم و کیف و چادرم را برمی دارم. قسمت سخت ماجرا مانده! طاقت بیاور دل بیچاره ام،این دور، آخر ماجراست! کش چادر را دور سرم میاندازم و کفشهایم را پا میکنم. رفتن سخت است،خیلی سخت... حس میکنم نیمی از وجودم که نه،تمام رویاهایم در این خانه جا مانده. نگاهی به اطراف میاندازم. آشپزخانه و میز کوچک غذاخوري.