📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۵ مهر ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 27 September 2023
قمری: الأربعاء، 11 ربيع أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️23 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️27 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️29 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️53 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
🍁 💐🌹💐 🍁
#حدیث
🌸حضرت خديجه(س)
بمحضررسول خدا(ص)
فرمودند؛ "اگر همه نعمت های دنیااز آن من باشد؛اگر سلطنت همه پادشاهان مال من باشد؛ همهٔ اینها به اندازه بال مگسی
برایم نمی ارزد وقتی که نتوانم تو را ببینم! "
این ها را خطاب به حجّت زمانش
می فرمود، مادر مؤمنان خدیجه کبری سلام الله علیها...🌸
📕 بحارالأنوار،ج۱۶،ص۵۳📕
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_سید_سجاد_حسینی
تولد: ۱۳۶۲/۰۴/۱۳
محل تولد : دینان، اصفهان
شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۰۹ سوریه
تاهل : متاهل
فرزند : یک پسر
مزار: گلزار شهدای شهر دینان،
شهرستان دُرچه اصفهان
✍ _آقا سجاد مرد بسیار پاک، با اخلاق و صبوری بود. مردی که اهل عمل بود نه اهل حرف زدن. کم حرف میزد و بسیار تلاش میکرد تا از عهده کاری که به او سپرده شده بربیاید. عاشق خانواده شهدا و یتیمان بود. اگر میشنید در بین سربازانش یتیمی است با او بیشتر از سربازان دیگر صمیمی میشد. عاشق بازی کردن با بچهها بود و شاد کردن دل بچهها را بسیار دوست داشت. داخل هر جمعی مینشست آن جمع پر از خنده و شادی میشد. همه میگفتند سید باید پیش ما بنشیند، خیلی روحیه بالا و شادی داشت.
#وصیت_نامه_شهید:
ان شالله خواستار این هستم که حافظ دین و قرآن و همیشه دعاگوی رهبرعزیزمان باشید.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_سید_سجاد_حسینی_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
▪️من می آیم!
با قدمهایی که بوی درد میدهند!
با چشمانی که رنج انتظار،کشیده اند!
با دستانی که جز تو،هیچ طَمَعی ندارند!
✨کمی از غربَتت را
با من قسمت میکنی؟👇
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت سی وسه کلیبس موهایش را باز کردوروی تخت نشست. =سمیه یه فیلم بذاریم ببینی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت سی وچهار
هشتم شوال وهشتم تیرماه بود.دویه روزی میشدکه سمیه به مدرسه میرفت.ولی سرکلاسهاتمام فکرش پی علی بود.امروز بیشتر ازهمیشه دلش شور علی رامیزد.میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد.سرکلاس دینی بودند.سمیه وعالیه کنارهم روی یک نیمکت مینشینند.سمیه حالش خوب نبود..به گوشه ای خیره شده و به علی فکر میکند.
باصدای خانم ساغری(دبیر دینی)به خودش آمد:سمیه...
+ب...بله خانم؟
±کجایی؟
+معڋرت میخوام ببخشید.
±چته تو؟چن وقته اصن حواست به درس نیس.نمره هات اومده زیر۱۰.
سمیه لبخندی محزون زدوچیزی نگفت.
±بگو چیشده.
عالیه به جایش جواب داد:چیزی نیست خانم..مسئله شخصیه.
خانم ساغری خندید:اگه شخصیه توازکجامیدونی؟
صباازته کلاس گفت:خب خانم فامیلن دیگه.
±واقعا؟چه نسبتی دارید باهم؟
عالیه چشم غره ای به صبارفت وبلند گفت:عجب رازداری صبا خانم!
صباخندید:چیه خو؟چیز بدی نیست که.
±خب بگید دیگهـ
=سمیه زن داداشمه خانم.
±واقعا؟
=بله.
±سمیه خانم نگفته بودی عروس شدی!
=خانم فعلا عقدن.
±سمیه...
سمیه از فکر بیرون آمد:ب...بله؟
±چیشده الان؟چراحالت خوب نیس سمیه؟
+عالیه...بخدا علی یچیزیش شده...ازصبح استرس دارم....😭
پ.ن:دعا کنید استرس سمیه درست نباشه...💔🤲🏻
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به شرط عاشقی
پارت سی وپنج
عالیه خواست چیزی بگوید که چندتقه به در خورد.
±بفرمایید.
دربازشدوسینادرچهارچوب درظاهر.
سمیه متعحب به سینا خیره بود.
سیناسلام داد:خانم ببخشید اومدم دنبال سمیه سلطانی و عالیه مهدویان.
±به دفتر گفتید؟
÷خیر.
±به دفتر بگید بعدبیاید.
÷چشم.
+سینا...چیشده؟
÷میام الان.
+خانم ساغری میشه منم برم دفتر؟خواهش میکنم.
±برو.
+ممنون.
وفوری دنبال سینا رفت:سینا...چیشده؟ها؟
÷بریم دفتر میگم..
درزدند وواردشدند.
خانم احمدی:سلام،بفرمایید.
÷سلام خانم.من برادر سمیه سلطانی ام...میشه ببرمشون؟سمیه رو وعالیه مهدویان رو.
÷چرا؟چرامیخواید ببریدشون؟
سینانگاهی به سمیه انداخت:خبر دارید که همسر سمیه و برادر عالیه مهدویان رفته سوریه؟
*بله.
÷راستش...همسر سمیه....
+چیشده سینا؟؟؟؟علی چیشده؟؟؟
÷علی....مجروح شده...
سمیه به دیوار تکیه دادوهق هق کرد:میگفتم علی یچزیش شده...بخدامیدونستممم.
سینابه طرفش رفت و اورادرآغوش گرفت:سمیه تروخداگریه نکن.چیزیش نیس،حالش خوبه.
+کُ..کجاس علی؟
÷آوردنش ایران.بیمارستانه،منم اومدم شماروببرم بیمارستان.برووسایلاتو جمع کن بریم.عالیه خانمم صداکن.
+سینا...شهید نشده که؟؟ها؟؟
÷نه...میگم خوبه حالش...
به قلم🖊️:خادم الرضا
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📌 شهید کاوه و حمل گونی در سنگرها
🔹️ همه میدانستند که مسئول تدارکات مجروح شده است
◇ یک نفر که دستش مجروح بود گونی بزرگی رو گذاشته بود روی دوشش و تو سنگر ها جیره پخش میکرد!
◇ بچه ها باهاش شوخی میکردن.
● -اخوی دیر اومدی!
● -برادر میخوای بکشیمون از گشنگی؟
● -عزیز جان! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برا خودشیرینی دیگه..
◇ گونی بزرگ بود و سر اون بنده خداپایین.
کارش که تموم شد، گونی روگذاشت زمین ...
◇ همه شناختنش! سردار شهید محمود کاوه بود.
#سردار_شهید_محمود_کاوه
🥀وصیت نامه ی بسیار عجیب یک شهید...
🛑« بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه کردستان بودیم که به طرز غیرعادی جنازه شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی درآوردم. داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملاً سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیتنامه نوشته بود. من سیدحسن بچه تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم.
😔 پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
🌱من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه میماند. بعد از این مدت، جنازه من پیدا میشود و زمانی که جنازه من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می گویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند و...
✅ بعد از خواندن وصیتنامه درباره عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود، تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است.»
#هفته_دفاع_مقدس