🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #از_روزی_که_رفتی 💖
قسمت ۷ و ۸
زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت.
ّاین مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قصه زندگی رها و مادرش...
امروز کلیدش را جا گذاشته بود ،
و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود.
ماشین برادرش «رامین» را دید ،
که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت
مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد
خانه شد...
در را باز گذاشت و رفت.
رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود!
وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند.
رها: _سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی!
+سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونهست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسرهی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی!
رامین: _اما بابا...
_خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست!
رها و «زهرا خانم» کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر
و پسر نگاه میکردند.
رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد:
_ماشینت رو نبری ها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم
پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ
خانه بلند شد...
پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را
برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در...
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود!
صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
+نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
+من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: _پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم!
+این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: _اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود
آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: _رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت.
زهرا خانم به صورتش زد:
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
+بله!
مامور: _آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب به جای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: _شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته...
رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها...
رها گوشهی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را میشنید:
_بالاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد!
هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟
این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟
خدایا! مگر دختر دردانهی پدر نیست؟
مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکیاش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست.
صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🛑 تلنگر...
غیبتِ امامزمانمون،
یعنی هنوز خدا به ماها اعتماد نداره !
❓خب! تا حالا به این فکر کردیم که
چرا خدا به ما اعتماد نداره؟
❓یا که تا حالا فکر کردیم که
چطور اعتمادِ خدارو
به خودمون جلب کنیم؟!
✅امروز به این فکر کنیم.
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
ای وای برما که کوری خود را همیشه
با تعبیرِ "غیبت تو" میآوریم و در این
مسئله هم تورا متهم میکنیم و دائم
میگوییم "تو بیا" اما نمیدانیم که هم
تو آمدهای و هم آمادهای اما تنها ندای
هل من ناصرِ تو، غریب تر از جدت
حسین است! و هیچ گوش شنوایی
برای این ندای مظلومانه نمیابی...
+ شهید حجت الله رحیمی فرمودن!🌱
____|🇮🇷|________
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
در انتخاب دوست خیلی سفارش داشت. بسیاری از دوستانم کسانی بودند که اگر دوستیام را با آنها ادامه داده بودم، قطعا در زمینههای مختلف سقوط کرده بودم. خدا را شکر که استاد مجید کمک کرد و من تمامی دوستان سابق خود را که اهل همه نوع خلافی بودند کنار گذاشتم و الحمدلله در کنار دوستان جدید توانستم در زمینههای ورزشی و درسی و ... موفق باشم.
#شهید_مدافع_حرم_مجید_صانعی
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۵ مهر ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 17 October 2023
قمری: الثلاثاء، 1 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام باقر علیه السلام (بنابرروایتی)
🔹قیام توابین، 65ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️7 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️9 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️33 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️41 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
#حدیث
امام جواد عليه السلام:
💠لَؤْكانَتِ السَّمواتُ وَالْأرْضُ رَتْقَا عَلى عَبْدٍ ثُمَّ اتَّقىَ اللّه َ تَعالى لَجَعَلَ مِنْها مَخْـرَجا
اگر آسمانها و زمين بر شخصى بسته باشد، ولى تقواى الهى پيشه كـند، خداوند گشايشى از آنها برايش قرار مى دهد
الفصول المهمة 274/285
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_علی_اصغر_قلعه_ای
نـام پـدر :حسین
تـولـد :۱۳۴۹/۱۰/۰١
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۱۶ سـال
دسـته اعـزامـی :بسیج
تـحصیـلات : اول متوسطه
شـهادت :۱۳۶۶
کـشور شـهادت :عراق
مـحل شـهادت :ماووت
عـملیـات :بیت المقدس۲
نـحوه شـهادت :حوادث ناشی از درگیری
مـحل مـزار :تهران بهشت زهرا (سلام الله)
گـلزار شـهدا: قـطعـه :۲۷/ردیـف :۱۷/شـماره :۸
📝 #دلنوشت...
✍شماها کسی رو در دنیا سراغ دارید
که قبل از این که شما به دنیا بیایید
خودشو براتون کشته باشه
این شهدا خیلی شما ها رو دوست دارن بیایید
دستتون رو از دست شهیدان جدا نکنید! ...
#حاجحسینیکتا
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_علی_اصغر_قلعه_ای_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
✍مهربان ترینی برایم...
میدانی؟
من،ردپای تو را همان روزی یافتم،
که پشت به آسمان، بسرعت از آغوش خدا فرار میکردم!
✨و باز تو بودی
که دوربرگردانی برایم ساختی و...👇