eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نـام پـدر :حسین تـولـد :۱۳۴۹/۱۰/۰١ مـحل تـولـد :تهران سـن :۱۶ سـال دسـته اعـزامـی :بسیج تـحصیـلات : اول متوسطه شـهادت :۱۳۶۶ کـشور شـهادت :عراق مـحل شـهادت :ماووت عـملیـات :بیت المقدس۲ نـحوه شـهادت :حوادث ناشی از درگیری مـحل مـزار :تهران بهشت زهرا (سلام الله) گـلزار شـهدا: قـطعـه :۲۷/ردیـف :۱۷/شـماره :۸ 📝 ... ✍شماها کسی رو در دنیا سراغ دارید که قبل از این که شما به دنیا بیایید خودشو براتون کشته باشه این شهدا خیلی شما ها رو دوست دارن بیایید دستتون رو از دست شهیدان جدا نکنید! ... 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸
✍مهربان ترینی برایم... میدانی؟ من،ردپای تو را همان روزی یافتم، که پشت به آسمان، بسرعت از آغوش خدا فرار میکردم! ✨و باز تو بودی که دوربرگردانی برایم ساختی و...👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چه مرگی بهتر از شهادت... 🔹گوشه ای از مستند حریم عشق فرزند شهید شهید🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🩸سلام بر آنانکه کلام عشق گفتند و طریق دوست پیمودند ... 🔹روایت جانسوز و گریه‌های حاج قاسم در سوگ یاران و همرزمان شهید خود بعد از عملیات کربلای۵ _ در سال ۱۳۶۵ - شهید حاج علی محمدی - شهید علی عابدینی - شهید حاج یونس زنگی آبادی - شهید قاسم میرحسینی - شهید حسین تاجیک - شهید حاج مهدی زندی - شهید ذبیح الله دریجانی - شهید علیار شول - و شهید حسن هراتی...
می‌دونی‌اخلاص‌یعنی‌چی؟! یعنی یه جا ازت تعریف میکنند، کیف نکنی بخندی! همونجا تو دلت با خدا بگو آخدا تو که می‌دونی من هیچی نیستم.. :) نزار نفست حتی لحظه ای غرور برش داره که ما هرچی میکشیم به خاطر این اخلاص نداشتنه که اعمالمون رو حبس می‌کنه...🌱
🔺یکم زیبایی ببینیم محو شیاطین از روی زمین زیباست😍 👈 گورسپاری غاصبان همچنان باقی ست ...
وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الإِسْلاَمِ دِينًا فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِي الآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ و هرکه جز اسلام، دینی طلب کند، هرگز از او پذیرفته نمی شود و او در آخرت از زیانکاران است. سوره آل عمران آیه ۸۵🍃
قال الإمام عليّ عليه السلام: إذا خِفتَ صُعوبَةَ أمرٍ فَاصعُب لَهُ يَذِلَّ لَكَ، وخادِعِ الزَّمانَ عَن أحداثِهِ تَهُن عَلَيكَ 🌸🌸🌸 حضرت علی علیه السلام می فرمایند: هر گاه از سختى كارى ترسيدى، استوار باش تا در برابرت خوار گردد و با حوادث روزگار، نيرنگ كن تا بر تو آسان شوند. غرر الحكم : ح ۴۱۰۸
♦️رهبر انقلاب در دیدار با نخبگان و استعدادهای برتر/ صبح امروز : 🔻یک ملت دارای استعداد میتواند رشد کند اما اینجور نیست که همیشه فرصت رشد داشته باشد. آینده‌‌ی روشن و امیدبخشی است، افق، افق روشنی است. اما تجربه‌ها و گذشته‌های خود ما به ما میگوید که بایستی از حال استفاده کنیم از وضع موجود از فرصت موجود باید حداکثر استفاده را بکنیم. 🔻 امروز بحمداللّه من به کشور که نگاه میکنم هم اراده، انگیزه، تصمیم هست برای پیشرفت، هم توانایی هست، خب از این استفاده کنید. اگر از این فرصت وجودِ خواستن و توانستن که امروز هست استفاده نکنیم ظلم کردیم. ۱۴۰۲/۷/۲۵
ٺـٰاشھـادت!'
♦️رهبر انقلاب در دیدار با نخبگان و استعدادهای برتر/ صبح امروز : 🔻یک ملت دارای استعداد میتواند رشد ک
📩 خلاصه این بند از فرمایش آقا : ۱_ آینده، روشن و امیدبخش است ۲_ باید از انگیزه و تواناییِ موجود برای پیشرفت استفاده کنیم.
🔺این اَبَرمرد گفت "طرح خاورمیانه بزرگ آمریکارو خفه می‌کنه"،شد. گفت:"بشار پیروز می‌شه"،شد. گفت:"کلک داعش کنده می‌شه"،شد. گفت:"آمریکا از عراق و افغانستان شکست می‌خوره"،شد. گفت:"رژیم غاصب رفتنی‌ست" گفت:"سنصلی فی‌القدس" گفت:"اسر۱ئیل ۲۵سال آینده رو نمی‌بینه" و ما ایمان داریم ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه قدس و فلسطین به ما چه ربطی داره؟ پاسخ قرآن به این پرسش 👤استاد قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌱 "معشوق خدا" 🔹وصیت‌نامۀ معشوقانۀ! شهید ناصرالدین باغانی. 🔹مقام معظم رهبری: من مکرّر دست‌نوشته‌های این شهید را خوانده و هر بار بهره و فیض تازه‌ای از آن گرفته‌ام.
💠چند ماه قبل از شهادت، نورالدین برای اولین بار توانست راهی کربلا شود. وقتی به کربلا رسید، با من تماس گرفت و گفت: داداش آمدم تا از امام حسین (ع) اذن شهادتم را بگیرم. می‌توانست خیلی پیش از این‌ها برود، اما انگار قسمتش همین بود که این بار برود برای طلب شهادت و آرزویی که پای ضریح امام حسین (ع) اجابت شد. وقتی گفت آمدم اذن شهادت را بگیرم، به دلم افتاد که او زودتر از من به شهادت می‌رسد. 💠 نورالدین به بیت‌المال خیلی حساس بود. در مورد امورات جهادی هم که انجام می‌داد، باز بیت‌المال برایش مهم بود. سعی می‌کرد از آنچه خودش دارد برای بیت‌المال هزینه کند، اما از بیت‌المال برای امورات شخصی و حتی جهادی استفاده نکند. با ماشینش دائم در اختیار سازمان بود و برای کار‌های سازمان استفاده می‌کرد. 💠چند روز قبل شهادت یک یادواره شهدا برپا کرد،دوستانش می‌گفتند نورالدین از ابتدا تا انتهای یادواره سکوت کرده و در خودش بود. این رفتارش برای بچه‌ها عجیب بود، چون نورالدین آدم پرحرفی بود. از همان جا هم به مأموریت رفت و شهادت نصیبش شد.» نورالدین جنگجو : ۲۲ مهرماه ۱۴۰۱، در اغتشاشات
خدایا به حق خون شهداے مظلوم و حال مستأصل مردم فلسطین ؛ فرج منجی عالم را برسان . .💔🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 #از_روزی_که_رفتی 💖 قسمت ۷ و ۸ زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 قسمت ۹ و ۱۰ صدای پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن! رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکی‌اش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد: _بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید! شهاب ابرو در هم کشید: _حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم! رها التماس کرد: _تو رو خدا بابا... شهاب فریاد زد: _خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت! رها: _اما منم حق زندگی دارم! شهاب پوزخندی زد: _اون روز که مادرت شد خون‌بس و اومد تو خونهی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی! +شما با احسان و خانواده‌ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید! شهاب: _مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی! شرایط بدی بود. نه «دکتر "صدر" » در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش خواهرانه‌های آیه را میخواست. پدرانه‌های دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه‌های سنگی را دوست نداشت! صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت: _تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه‌ی عموی پسره! قراره بشی زن‌عموش! همه که مثل مادرت خوش شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج کنن! رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد. " برایم غصه نخور مادر! اشک هایت را حرامم نکن! من به این سختی‌ها عادت دارم! من به این دردهای سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیده‌ام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسب‌ترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خون‌بس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خون‌بس داده‌اند، هرگز نمی‌پذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش کشید: _گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خون‌بس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! خون‌بس نشو رها! رها بوسه‌ای روی صورت مادر نشاند: _اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من طاقت درد کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان! زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم! رها بغض کرده، پوزخندی زد: _یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگی‌اش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از دنیای تیرگی‌ها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد: " محکم باش رها! تو میتونی! " نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست. گوش‌هایش را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفش‌های پدر کرد... کفش‌های مشکی براق واکس خورده‌اش برق میزد. تنها چیز براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه‌ای خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی..... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸