فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو علمدار... 😭😭
خون جهانیان به جوش آمده
شاید خبری در راه است ...
ٺـٰاشھـادت!'
بلند شو علمدار... 😭😭 خون جهانیان به جوش آمده شاید خبری در راه است ...
حاجی خیلی جات خالیه 😭😭😭😭
اگه بودی این وحشیا جرئت نمیکردن هرغلطی دلشون خواست کنن😭😭
31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭😭😭 کودک کشی و هولوکاست توسط اسرائیل
🔞 این ویدیو حاوی تصاویر دردناک است
ٺـٰاشھـادت!'
😭😭😭 کودک کشی و هولوکاست توسط اسرائیل 🔞 این ویدیو حاوی تصاویر دردناک است
طاقت ندارید نگاه نکنید 😭😭
من دلم پاره پاره شد 😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیمارستان_المعمدانی
🏴 قبل و بعد از حمله حیوانات سگیونیست😭
🩸ناله کن ملت مظلوم ، فلک را کر کن
مویه کن آه بکش سینه بزن محشر کن
🩸در ربیعیم ولی بوی محرم پیچید
نوحه بر پیکر یک دشت گل پرپر کن
🩸غزه خسته نشو نعره بزن اشک بریز
گریه بر این همه طفل و پدر و مادر کن
🩸خانه خصم پس از این جریان خواهد سوخت
آهِ تو بر همه پیروز شود باور کن
یا #امام_زمان 😭
#طوفان_الاقصیٰ
مجتبی خیلی به شهدا ارادت داشت و در مراسم و یادواره های شهدا شركت فعال داشت.
وقتی بحث شهدا پیش می آمد شبانه روز فعالیت میكرد و خستگی را نمیفهمید و به قولی خستگی ناپذیر میشد، او از كار كردن برای شهدا لذت میبرد.
یک بار به مجتبی گله كردم كه ما هم هستیم، به محض رسیدن، رفتید سراغ یادواره! اصلاً در خانه حضور ندارید، مجتبی خندید و گفت شرمنده ام، به خاطر شهدا تحمل كن، بعد گفت شهدا بیشتر از اینها گردن ما حق دارند، اگر اعتراض كنی اجرت از بین میرود خانمم، حالا وقتی آن روزها را مرور میكنم و به یاد حرف های مجتبی می افتم با خودم میگویم مجتبی مزد همه زحمت و جهاد و اخلاصش را از شهدا گرفت، شهدا مزد مجاهدت همسرم را به خوبی دادند.
🌷شهید مجتبی کرمی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
#سالروزشهادت......
💌#سیره_شهدا
🟡شهید مدافعحرم #مجتبی_کرمی
♨️سفــارش به صلـــه رحــم
🌟برادر شهید نقل میکند: یکی از اموراتی که مجتبی بسیار سفارش میکرد و همیشه خود نیز در انجام آن پیشقدم بود، صلهرحم بود. در یکی از اعیاد نوروز هنگامی که مجتبی در ارتفاعاتِ سر به فلککشیدهی سنندج مشغول پاسداری از نظام و حکومت اسلامی بود، همه ما در شهر و دیار خود مشغول انجام دید و بازدیدهای مرسوم بودیم. به محض مراجعه ما به منزل اقوام، با این سخن روبهرو میشدیم که همین الان مجتبی از سنندج با ما تماس گرفت و عید را تبریک گفت.
🌟او آنقدر به انجام احکام اسلامی و ایجاد وحدت در بین اقوام خود تاکید داشت که حتی در زمان انجام مأموریت، اگر لحظهای زمان پیدا میکرد، قطعا آن لحظه را به دید و بازدید تلفنی اختصاص میداد تا همه ما را متوجه این سفارش مهم اهلبیت علیهمالسلام کرده باشد.
قدم میزنم.. _6003787109217864026.mp3
2.89M
خونهی امید من
فقط خونهی مادرمه ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانی که بعدا میان در رکاب امام زمان میجنگند به حال شما خیلی حسرت میخورن....
🔸️همین الان میتونی کمک کنی ، بسم الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔ما الله را داریم...
این کلیپ را منتشر کنید...
بر ذمهی شماست...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
بسم الله الرحمن الرحیم
این روزها شیادان قسی القلب رژیم جعلی و کودک کُش صهیونیست در نوار غزه با بمباران های پی در پی خون هزاران انسان بی گناه را ریختند💔این درد،درد و زخمیست بر پیکر و قلب تمام انسان های آزادیخواه و ما این روزها کربلا را بیشتر از قبل حس کردیم 💔و صدای فریاد و ناله های مردمان غزه از پیر و جوان تا کودک های شیرخواره را به عینه دیدیم و شنیدیم💔 ،غزه در محاصره ی یزیدیان زمانه ست و آب و برقش قطع شده و کفن برای شهدا نیست و هر چند نفر را در یک کفن میپیچند💔و هر لحظه بر تعداد شهدا افزوده میشود و چاره ای نیست جز دعای خیر در حق مظلومان عالم و ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقاصاحب الزمان(عج)💚و نصرت و پیروزی جبهه ی مقاومت و مردم مظلوم و بی دفاع فلسطین🇵🇸 بر رژیم جعلی و کودک کُش صهیونیست غاصب،به هر تعداد که مایلید سیلی از صلوات راه بیاندازیم و اینگونه انزجار خود را نسبت به رژیم بی پایه صهیونیست نشان دهیم،جنگ فقط رفتن به میدان نبرد نیست گاهی دعا در حق دیگری گره گشاست و خدا شنوای دعا 💙پس با هم شروع کنیم بسم الله،تسبیح دستتون بگیرید و با دعای خیرتون تیری به سمت دشمن ظالم از جانب خدا باشید🏹
والسلام علیکم
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۱۱ و ۱۲ امروز نه حلقهای خواهد بود، نه مهریهای، نه دسته گلی، نه ما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۱۳ و ۱۴
فقط آیه بود که دردها را درمان بود.
تمام مسیر به بدبختیهایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت،برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانوادهای سر کند که لعن و نفرینش میکردند.
کنار مردی که نه نامش را میدانست نه
قیافهاش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند...
بیچاره دلش! بیچاره احسان!
نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که #ممنوعه بود برایش! #گناه بود برایش!
آیه یادش داده بود...
" وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم
نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش متعهد شدی. "
و رها متعهد شده بود ،
به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش، برادرزادهاش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش!
ماشین که ایستاد مرد پیاده شد ،
و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد.
-محکمتر بزن دیگه!
در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد.
خانه دو طبقه و شمالی ساخت، بود.
حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مرد مقابلش ایستاد.
سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد.ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست.
_از امروز بخور و بخواب خونهی بابات تموم شد.
و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگیاش کار و درس و کار بوده...
_کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونهای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانوادهی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم!
رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود
"همیشه آدم باید به حرف همسرش
گوش کنه تا جایی که #حکم_خدا رو نقض نکنه"
+کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با #چادرم کاری نداشته باشید!
مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد:
_باشه، به هرحال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من!
+من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟
_محل کارت کجا بود؟
+کلینیک صدر.
_چه روزایی؟
رها: _همه روزا جز سهشنبه و جمعه
_باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به «معصومه»، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید!
خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟
_چه ساعتی میری؟
رها: _از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم.
_پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن.
رها: _چشم!
_خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقهی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونهی پدرشه، حاملهست؛ باید یه بچه رو
بیپدر بزرگ کنه...
مرد ساکت ماند.
_متاسفم آقا!
-تاسف تو برای من و خانوادهام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلبهای ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهرانههای آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: _سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، میتونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگیاش برسد، کاری که هر روز در خانهی پدر هم انجام میداد.
اتاقش انباری کوچکی بود.
کمی وسایل را جابهجا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛
هرگز مهمانی نرفته بود...
همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی!
تا شب مشغول کار بود...
نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را شست و جابهجا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد...
فورا روی رختخوابش نشست و روسریاش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسریاش را درنیاورده بود.
_خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
_میدونی من نامزد دارم؟
َرها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف
ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد "مثل من"
_رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
_آرزوهای زیادی داشتیم، حتی....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #از_روزی_که_رفتی 💖
قسمت ۱۵ و ۱۶
_آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم... نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو تقصیری نداری؛ عموم کینهایه، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
+از دست نمیدیدش!
_از کجا میدونی؟
+میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
+از زندگی یاد گرفتم.
_امیدوارم درست بگی! فردا شب خانوادهی رویا و فامیلای من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای کاش درست بشه!
+اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون رو رقم بزنید!
_تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
+گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و حرفهایش بود...
رویایش اشک ریخته بود،
بغض کرده بود، هقهق کرده بود برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامهاش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود... مهم اجازهی ازدواج آنها بود که در دست آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد،
خستهتر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسریاش پنهان کرد.
تازه اذان صبح را گفته بودند...
نمازش را خواند، بساط صبحانه را
مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید،
به سمت صدا برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
+دختر!
_سلام.
+سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه پذیرایی استفاده کن، میوهها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
+درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
+برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد...
زنی که در اندیشهی دختر بود:
"یعنی نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛
یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته.
خانوادهی رویا را خوب میشناخت، اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند.
لیوان چایش را در دست گرفت ،
و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که رفته بود... این خونبس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که آینهی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. به راستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود.
تا شب وقت زیادی بود،اما کارهای او زیادتر از وقتش..آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختیهایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد،
میوهها را شست و درون ظرف بزرگ میوه درون پذیرایی قرار داد، ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...برای پیش غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود ،
و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود.
آیه گفت بود :
"نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو
بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!"
رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمانها همه آمده بودند.
کبابها و برنج از رستوران رسیده بود.ساعت
هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
تمام مدت مردی نگاهش میکرد.
مردی حواسش را بین دو زن زندگیاش تقسیم کرده بود، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری میسوخت؛اگر دلرحمیاش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسی است. به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به صحبت با او مشغول گشت.
مرد برخاست و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
از:دختران ایــــــ🇮🇷ـــــرانی
به:سردار قاآنی
ما زنهارا بفرستید غزه..🙏🏻
مردها بلد نیستند بچه آرام کنند!
ما زنهارا بفرستید
همه کودکان را پناه میشویم..💔
ما بلدیم چطور اشکهای بچهها را
پاک کنیم..😭
ما بلدیم چطور گرم در آغوش بگیریمشان..🫂
ما بلدیم چطور آرامشان کنیم..🙂
ما در روضه ها از مادرمان ام البنین
یادگرفته ایم چطور لالایی بخوانیم
برای علی اصغر هایشان..💔
اما ما زن ها
اعتراف میکنیم که
هیچ کداممان
بلد نیستیم
مادری که کودک شش ماهه اش
رو به روی چشمانش جان میدهد را
آرام کنیم..(:💔
نمیتوانیم...خیر..!(:
#بیمارستان_المعمدانی
#مرگ_بر_اسرائیل👊🏻
#غزه
لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا ۖ وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ
سرسختترین مردم در دشمنی با مسلمانان، یهودیها و بتپرستهایند! در مقایسه با آنها و در برخی مواضع، نزدیکترین مردم در دوستی با مسلمانان، مسیحیهایند. این برای آن است که در بینشان کشیشهای اهل علم و راهبهای خداترس بهچشم میخورند و همچنین، برای اینکه نوعاً مسیحیها در برابر حق گردنکلفتی نمیکنند!
آیه ۸۲ سوره مائده🍃