aghasi_www.iranidata.com.mp3
1.52M
شاید این جمعه بیاید شاید....
مرحوم آقاسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴 @taShadat 🏴
😃😂😃😂😃😂😃
#لطیفه
❤️👈آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت 🌳
🙄 خدایا! همه ی کارهایت درست است
🤔 فقط نمی فهمم چرا این گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار داده ای و هندوانه به آن بزرگی را لای بوته های کوچک! 🤔
همین طور که با خدا داشت دردودل می کرد
ناگهان بادی وزید
و گردویی روی صورتش افتاد واز بینی اش خون آمد😫😭🤕
😯به خودش آمد و گفت :
😶 خدایا! کارت درست است. اگر هندوانه بالای درخت بود معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد!
😂😂😂😂
👇 ... حدیث ... 👇
💠حضرت علی علیه السلام فرمودند:
👌امور بر اساس قضای الهی جریان دارد نه بر اساس خواست مردم.
پست هارا به اشتراک بگذارید🌹
🏴 @taShadat 🏴
#عاشقانه_شهدا 💞
❣روزی که #مهدی میخواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد☎️ خانه خواهرش.
از لحنش معلوم بود خیلی بیقرار💓 است. #مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا میآید. گفتم: نه❌ ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید #نگران برگردد...
❣مدام میگفت: من مطمئن باشم #حالت خوب است؟ زندهای هنوز؟ بچه هم زنده است⁉️ گفتم: خیالت راحت همه چیز #مثل_قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد😍 و چهار روز بعد #ابراهیم آمد...
❣بدون اینکه سراغ بچه برود🚷 آمد پیش من گفت: #تو حالت خوب است ژیلا؟😍 چیزی کم و کسر نداری بروم #برات_بخرم؟! گفتم: احوال #بچه را نمیپرسی⁉️ گفت: تا خیالم از #تو راحت نشود نه!😉❤️
❣وقتی به خانه میآمد🏘 دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم🚫 همه کارها را #خودش میکرد. لباسها را میشست، روی در و دیوار اتاق پهن میکرد. #سفره را همیشه خودش پهن میکرد. جمع میکرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه #فقط_بااو بود.
#شهید_محمدابراهیم_همت
🏴 @taShadat 🏴
🕊
#خواهر_شہید
انتظاری از کسی نداریم
فقط یادشان باشد شهدا بخاطر حفظ دین.اسلام.قران.ناموسشون جنگیدنو بشهادت رسیدن
پدرمادرایی که از جگر گوشه هاشون گذشتن...اگه الان همه آسایشو امنیت داریم.... مدیون خون شهداییم
وراهشونو ادامه بدیم
از شما عزیزان هم بسیار ممنونم وتشکر میکنم....
بیاد بودن شهدا کمتر از شهادت نیس
🏴 @taShadat 🏴
🌿🌷🌿
دلنوشته دختر شهید :
من همیشه وقتی که دلم برای بابام تنگ میشه، عکسش و تو دلم نقاشی میکنم میدونم که
بابام مراقب منو داداشم هست ...
وقتی که دلم برای بابام تنگ میشه
یاد رقیه خاتون دختره امام حسین میفتم
که کوچیکتر از من بود و باباش شهید شد، مامانم همیشه میگه :
شهدا زندهاند و همیشه پیشمونن ؛
پس بابایی یادت باشه
مثل قبلنا که برام هدیه میگرفتی
هدیه منو تو بهشت نگه دار
تا منم بیام ازت بگیرم ...
نازدانه فاطمهخانم دختر شهید مدافعحرم
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
یاد شهدا با #صلوات🍂✨
🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داعشیهای نامرد دستوپای زن و بچّشو بستن شیرِ گازو باز کردن همشون مُردن😔
یک عده مردم میشینن میگن ایران داره کمک سوریه میکنه تو بگو این لحظه چند 😔😔جانم فدای رهبرم سیدعلی
🏴 @taShadat 🏴
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ فصل_نهم گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر ن
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣7⃣
#فصل_نهم
قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣7⃣
#فصل_نهم
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣7⃣ #فصل_نهم قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیل
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣7⃣
#فصل_نهم
گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣8⃣
#فصل_نهم
خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.
چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.»
در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم.
ادامه دارد...✒
▪️ @taShadat ▪️
تقدیم به شما بزرگواران
دوستان اگر کسی از رمان دختر شینا رو دوست نداره به خادم کانال اطلاع بده تا یک رمان دیگه داخل کانال قراره بده🍃 🌺🍃
وقتی میدونی خدا میبینَتِت😇
وقتی میدونی خدا همه کَسُ همهی زندگیته❤️
کَمی محتاط تر میشی🤔
کَمی دلِت میترسه😓 امّا ترسی که با اُمید همراهه☺️
اُمید به لطفُ مهربونیش😇
ممکنه سختی بکشی😓(خُب دیگه عاشقی سختی کشیدنم داره 😉❤️امّا عوضش خیالت راحته که از دستش ندادیُ رضایتش شده تمومِ زندگیت😊)
وقتی تو راهِ گناهی وقتی دلت از خدای خودش دور شده💔 یه چیزی تهِ دلت تلنگر میزنه✨
یه چیزی مثِ اینکه میگه:مگه نمیدونی خدا میبینَتِت؟مگه نمیدونی به تمومِ افکارُ کارهات آگاهه😔😞
میگی سخته میگی نمیتونم میگی...😔😢
امّا ته دلت، خودتم خوب میدونی که بری سمتِش دستتُ گرفته😉☺️
فقط باید بخوایُ ببینی خدا اونقدری تو زندگیت پُررنگه که رضایتشُ با هیچی جایگزین نکُنی؟!🌸
میدونم تا الان فهمیدی که گُناه نمیتونه اون آرامش واقعی رو به زندگیت هدیه کنه🙁
اگه آرامش حقِّ زندگیمونه پس یه کوچولو بیشتر حواسمون به خدا باشه😉
یه کوچولو ما هم ببینیمش حتی وقتایی که همه دارن انکارش میکُنن😓🍃
وقتِ گناه نگو که هیشکی نمیدونه، پس خدای بالا سرت چی؟!😢
امیدت به خدا باشه😊،از خودش کمک بخوایم🌹
بخوایم تا دستمونو بگیره که بریم سمتش که دلمون بشه پاک و پر از یاد و ذکرش✨😇
🏴 @taShadat 🏴
🌹خانوادگی وارد جنگ تحمیلی شدند؛ اسماعیل و برادرش در جبهه ها و حضور داشتند ,در حالیکه مادر، پدر و خواهرش در پشت جبهه، فعالیتهای زیادی را در کار پشتیبانی از رزمندگان انجام میدادند. بعداز ازدواج به جبههی خرمشهر رفت و به دفاع از این شهر به همراه همرزمانش پرداخت. اسماعیل از روزی که به جبهه رفت تا لحظهی شهادت، حضوری تاثیرگذار داشت. او در عملیاتهای متعدّد از شکست محاصره آبادان گرفته تا عملیات کربلای 4 که در سال 1365 رخ داد، حماسه های بینظیری به یادگار گذاشت.
❇️در این مدت اسماعیل هشت نوبت مجروح شد. در عملیات بدر دست راستش قطع شد امّا او باز هم پس از بهبودی در جبهه ماند. دی ماه سال 1365 موعد انجام عملیات کربلای چهار، پس از بروز رشادتهای فراوان، مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و بعد از مدّتها پیکر پاکش در سال 1381 در بهشت شهدای اهواز به خاک سپرده شد.../ روحش شاد و یادش گرامی باد.
📚مختصری از شرح زندگانی و شهادت شهید اسماعیل فرجوانی/ صدا و سیمای مرکز خوزستان
🏴 @taShadat 🏴
ابتکار شهید میرزایی در توزیع جیره جنگی
فرمانده شهید «مهدی میرزایی» فرمانده تیپ امام موسی کاظم (ع)
هادی سعادتی: یکی از روزهایی که در تپههای «اللَّه اکبر» مستقر بودیم شهید «مهدى میرزایى» الاغى را آورد که کلاه آهنى به سر داشت. او گوشهای الاغ را از زیر کلاه بیرون داده بود و یک عینک دودى هم به چشمش زده بود و توى خط راه میرفت و به نیروها کمپوت و کنسرو میداد و به این وسیله بچهها را میخنداند.
🏴 @taShadat 🏴
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ:
#یاد_یار 🌺
هر چند وقت یه بار تماس میگرفت ،
چهل و پنج روز از رفتنش گذشته بود ،
بهش گفتم : مادر نمیای😞😞
گفت : مامان از تو انتظار نداشتم !
خیلی ازش عذر خواهی کردم 🌸
گفت : مامان من نمیتونم بیام .
با چه رویی برگردم ؟چجوری سرمو بلند کنم و خانواده ی شهدا رو ببینم؟؟..😔
تو خواب دیدم شهید شد و افتاد🕊 من بغلش کردم . سریع همه رو بیدار کردم گفتم : صالح شهید شده
همه گفتن نه آروم باش ایشالله که چیزی نیس
روز بعد که خبر شهادتشو دادن دیدم همون ساعتی که من خوابشو دیدم شهید شد.💔🕊
همه دعام این بود بدنش دسته دشمنا نیوفته آخه طاقت نداشتم ...😔
✍به روایت: مادرشهید
🌹شهید عبد الصالح زارع🌹
▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهـــدا در قهـقــه مستــانه وصــــلشان،
عنــدربــهم یــورزقـوننـــد
سلام بر شهدا
☘☘☘
🏴 @taShadat 🏴